مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت بیست و یکم

1390/9/20 18:25
نویسنده : یه مامان
4,093 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد از مدینه به سوی مکه حرکت کرد و به دعوت مردم کوفه تصمیم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت، ابن زیاد طی نامه ای به حر دستور داد سخت‏ گيرى بر حسين و يارانش را آغاز كند و حسين را در بيابانى خشك و بى ‏آب گرفتار سازد و عمربن سعد را به فرماندهی سپاه منصوب کرد. تا کنون آمار سپاه دشمن به بیست هزار نفر رسیده، قبیله ی بنی اسد قصد داشتند به یاری امام بشتابند اما ناگهان راه بر آنها بسته مى‏ شود. لشكر كوفه به جنگ بنى ‏اسد مى ‏آيد و آن ها مجبور به عقب نشینی می شوند...


روز سه شنبه، هفتم محرّم است و آفتاب داغ كربلا بيداد مى‏ كند.

 اسب سوارى از راه كوفه مى ‏آيد و نزد عمرسعد مى ‏رود. او با خود نامه‏ اى دارد. عمرسعد نامه را مى‏ گيرد و آن را مى ‏خواند: «اى عمرسعد! بين حسين و آب فرات جدايى بينداز و اجازه نده تا او از آب فرات قطره‏ اى بنوشد. من مى ‏خواهم حسين با لب تشنه جان بدهد.»

عمرسعد بى ‏درنگ يكى از فرماندهان خود به نام عَمْرو بن حَجّاج را مأمور مى ‏كند كه به همراه هفتصد نفر كنار فرات مستقر شوند تا از دسترسى امام حسين ‏عليه السلام و يارانش به آب ممانعت كنند.

 از امروز بايد خود را براى شنيدن صداى گريه كودكانى كه از تشنگى بى ‏تابى مى ‏كنند، آماده كنى.

 صحراى كربلا سراسر گرما و سوز و عطش است. آرى! اين عطش است كه در صحرا طلوع مى‏ كند و جان كودكان را مى‏ سوزاند...

آب موج مى‏ زند. مأموران، ساحل فرات را محاصره كرده ‏اند.

 عبداللَّه اَزْدى را مى‏ بينم. او فرياد بر مى ‏آورد: «اى حسين! اين آب را ببين كه چه رنگ صاف و درخشنده‏ اى دارد، به خدا قسم نمى ‏گذاريم قطره‏ اى از آن را بنوشى تا اينكه از تشنگى جان بدهى.»

 خورشيد بى‏ وقفه مى‏ تابد. هوا بسيار گرم شده و صحراى كربلا، غرق تشنگى است.

 كودكان از سوز تشنگى بى‏ تابى مى‏ كنند و رخساره آنها، دل هر بيننده ‏اى را مى ‏سوزاند.

 ابن حُصين هَمْدانى، نزد امام مى ‏آيد و مى ‏گويد: «مولاى من! اجازه دهيد بروم و با عمرسعد سخن بگويم. شايد بتوانم او را راضى كنم تا آب را آزاد كند.»

 امام با نظر او موافقت مى‏ كند و او به سوى لشكر كوفه مى ‏رود و به آنها مى ‏گويد: «من مى ‏خواهم با فرمانده شما سخن بگويم.»

 او را به خيمه عمرسعد مى ‏برند و او وارد خيمه مى ‏شود، امّا سلام نمى‏ كند. عمرسعد از اين رفتار او ناراحت مى ‏شود و به او مى ‏گويد: «چرا به من سلام نكردى، مگر مرا مسلمان نمى‏ دانى؟»

 ابن حُصين هَمْدانى در جواب مى‏ گويد: «اگر تو خودت را مسلمان مى ‏دانى چرا آب فرات را بر خاندان پيامبر بسته‏ اى؟ آيا درست است كه حيوانات اين صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پيامبر لب تشنه باشند؟ در كدام مذهب است كه آب را بر كودكان ببندند؟»

 عمرسعد سر خود را پايين مى ‏اندازد و مى‏ گويد: «مى ‏دانم كه تشنه گذاردن خاندان پيامبر، حرام است. امّا چه كنم ابن ‏زياد به من اين دستور را داده است. باور كن كه من در شرايط سختى قرار گرفته ‏ام و خودم هم نمى‏ دانم چه كنم؟ آيا بايد حكومت رى را رها كنم. حكومتى كه در اشتياق آن مى ‏سوزم. دلم اسير رى شده است. به خدا قسم نمى‏ توانم از آن چشم بپوشم.»

 اين‏ جاست كه ابن حُصين هَمْدانى باز مى گردد، در حالى كه مى ‏داند سخن گفتن با عمرسعد كار بيهوده ‏اى است. او چنان عاشق حكومت رى شده كه براى رسيدن به آن حاضر است به هر كارى دست بزند.

 نيمه‏ هاى شب هشتم محرّم است. هوا كاملاً تاريك است. امّا بچّه‏ ها از شدت تشنگى خواب ندارند.

 آيا راهى براى يافتن آب هست؟ نگاه كن عبّاس به سوى خيمه امام مى ‏آيد. او ديگر تاب ديدن تشنگى كودكان را ندارد.

 سلام مى ‏كند و با ادب رو به ‏روى امام مى ‏نشيند و مى‏ گويد: مولاى من ! آيا به من اجازه مى ‏دهى براى آوردن آب  با اين نامردان بجنگم؟

 امام به چهره برادر نگاهى مى ‏كند. غيرت را در وجود او مى ‏بيند.

 پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالى از خيمه بيرون مى‏ رود و گروهى از دوستان را جمع مى ‏كند و دستور مى‏ دهد تا بيست مشك آب بردارند.

 آن‏ گاه در دل شب به سوى فرات پيش مى ‏تازند. عبّاس، ابتدا  نافع بن هلال را مى ‏فرستد تا موقعيّت دشمن را ارزيابى كند.

 قرار مى‏ شود هر زمان او فرياد زد آنها حمله كنند. نافع آرام آرام جلو مى‏ رود. در تاريكى شب خود را به نزديكى فرات مى ‏رساند. امّا ناگهان نگهبانان او را مى ‏بينند و به فرمانده خود، عَمْرو بن حَجّاج خبر مى ‏دهند. او نزديك مى ‏آيد و نافع را مى‏ شناسد:

 - نافع تو هستى؟ سلام! اين‏ جا چه مى‏ كنى؟

 - سلام پسر عمو! من براى بردن آب آمده‏ ام.

 - خوب، مى‏ توانى مقدارى آب بنوشى و سريع برگردى.

 او نگاهى به موج‏هاى آب مى‏ اندازد. تشنگى در او بيداد مى‏ كند. ولى در جواب مى‏ گويد:

 - تا زمانى كه مولايم حسين ‏عليه السلام از اين آب نياشاميده است، هرگز آب نخواهم خورد. چگونه من از اين آب بنوشم در حالى كه مولايم و فرزندان او تشنه هستند؟ مى ‏خواهم آب براى خيمه‏ ها ببرم.

 - امكان ندارد. تو نمى‏ توانى آب را به خيمه‏ هاى حسين ببرى. ما مأمور هستيم تا نگذاريم يك قطره آب هم به دست حسين برسد.

 اين ‏جاست كه نافع فرياد مى ‏زند: «اللَّه اكبر!»

 اين عبّاس است كه مى ‏آيد. نگاه كن كه چه مردانه مى‏ آيد! شير بيشه ايمان، فرزند حيدر كرّار مى ‏آيد. عبّاس و عدّه ‏اى از يارانش، راه پانصد سرباز را مى‏ بندند  و گروه ديگر مشك ‏ها را از آب پر مى ‏كنند.

 صداى برخورد شمشيرها به گوش مى ‏رسد. بعد از مدتى درگيرى و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بيست مشك پر از آب به سوى خيمه‏ ها باز مى ‏گردند. او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب ‏هايش از تشنگى خشكيده است. امّا تا آب را به خيمه ‏ها نرساند و امام حسين ‏عليه السلام آب نياشامد، عبّاس آب نمى‏ نوشد.

 نگاه كن! همه بچّه ‏ها چشم انتظارند. آرى! عمو رفته تا آب بياورد.

 دست هاى كوچك آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب‏ هاى تشنه آنها نشسته است: «خدايا، تو عموى ما را يارى كن!»

 صداى شيهه اسب عمو مى ‏آيد.

 اللَّه اكبر!

 اين صدا، صداى عمو است. همه از خيمه‏ ها بيرون مى ‏دوند. دور عمو را مى ‏گيرند و از دست مهربان او سيراب مى ‏شوند.

 همه اين صحنه را مى ‏بينند. امام حسين‏ عليه السلام هم، به برادر نگاه مى ‏كند كه چگونه كودكان گرد او را گرفته ‏اند.

 همسفر! آيا مى‏دانى بعد از اينكه بچّه‏ ها از دست عموى خود آب نوشيدند به يكديگر چه گفتند: «بياييد از امشب عموى خود را سقّا صدا بزنيم... »

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

یک عدد مامان
18 آذر 90 11:26
سلام بر ابوالفضل (ع) سقّای امام حسین (ع)

از کودکی دریا بودی ، دریا دریا زیبا بودی ، زیباترین سقّا بودی ، سقّای زیبای دریا بودی ...


خوشحال میشم به وبلاگ "بهترین پسرهای دنیا " سر بزنید . عکسهای قند و عسل در روز عاشورا رو گذاشتم


سلام مامان عزیز
چشم، حتما خدمت میرسیم
یک عدد مامان
18 آذر 90 18:28
من نخواهم آب گو عمو آید ...


می شد تشنه از سر شط بلند نشود

می شد آب را نریزد روی آب...

ولی پای برادرش که به میان می آمد...!!

آجرک الله

نمی شد آب را نریزد، چون پای برادرش به میان می آمد و....
ممنون بابت متن زیباتون
مامان علي خوشتيپ
18 آذر 90 23:20
هفت بند استخوان های مرا خشکاند و سوخت

آن جه در اوج عطش , بر چشمه ی کوثر گذشت




سرنوشت آسمان و چرخ را وارونه کرد

آن چه در گودال , بر انگشت و انگشتر گذشت




در کنار رود تشنه , در میان نخل ها

من نمی دانم چه بر عباس آب آور گذشت


ممنون از شعر قشنگی که برامون نوشتید

مامان پریسا
18 آذر 90 23:42
سلام بر سقای تشنه لب کربلا.



مامان یاسین و ستایش
19 آذر 90 0:42
سلام بر لب تشنه حسین


تینا
19 آذر 90 14:00

خیلی سوزناکه


مریم(مامان روشا)
19 آذر 90 14:58
یا سقای کربلا
واقعا" اسم برازنده ای برای حضرتِ عباسِِ
با خوندن این پست دلم لرزید...