مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت سیزدهم

1390/9/9 15:15
نویسنده : یه مامان
3,421 بازدید
اشتراک گذاری

 

 خلاصه: امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد و از مدینه به سوی مکه حرکت کرد. با ورود امير جديد و بررسى تغييرات اوضاع مكّه و دعوت مردم کوفه، امام تصميم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت و گفت که من ماموریت دارم تا شما را نزد ابن زیاد ببرم، امام قبول نکرد و گفت ما به مدینه برمی گردیم اما حر مانع شد و گفت شما مسیری غیر از کوفه و مدینه را در پیش گیرید تا من نامه ای به این زیاد بفرستم و کسب تکلیف کنم...

 كاروان در بيابان‏هاى خشك و بى‏ آب، به پيش مى‏ رود. اين‏جا نه درختى هست و نه آبى!

 اكنون به سرزمين «بَيْضه» مى ‏رسيم. كاروان در محاصره هزار جنگ ‏جو است. خورشيد غروب مى ‏كند و هوا تاريك مى ‏شود.

امام دستور مى ‏دهد كه همين‏ جا منزل كنيم. خيمه ‏ها بر پا مى ‏شود و سپاه حُرّ هم كه به دنبال ما مى ‏آيند همين‏ جا منزل مى ‏كنند. آنها تا صبح نگهبانى مى ‏دهند و مواظب اين كاروان هستند.

 آخر اين سفر تا كجا ادامه خواهد داشت؟ سفرى به مقصدى نامعلوم!...

روز ديگرى پيش رو است. گويى آن ‏قدر بايد برويم تا از ابن ‏زياد خبرى برسد. حُرّ نگاهش به جاده است. چرا نامه ‏رسان ابن ‏زياد نيامد؟ همه چشم انتظارند و لحظه‏ها به سختى مى‏ گذرد.

 امام كه هدفش هدايت انسان ‏ها است، به سپاه كوفه رو مى ‏كند و مى‏ فرمايد:

 اى مردم! پيامبر فرموده است: «اگر اميرى حرام خدا را حلال كند و پيمان خدا را بشكند و مردم سكوت كنند، خداوند آنها را به آتش دوزخ مبتلا مى ‏كند» و امروز يزيد از راه بندگى خدا خارج شده است. مگر شما مرا دعوت نكرديد و نامه برايم ننوشتيد تا به شهر شما بيايم؟ مگر شما قول نداده بوديد كه در مقابل دشمن مرا تنها نگذاريد؟ اكنون چه شده كه خود، دشمن من شده ‏ايد؟ من حسين، پسر پيامبر شما هستم.

 سكوت تمام لشكر را فرا گرفته و سرها در گريبان است سكوت است و هواى گرم بيابان!  امام به سخن خود ادامه مى‏ دهد: «اگر شما پيمان خود را با من مى ‏شكنيد، كار تازه‏اى نكرده ‏ايد، چرا كه پيمان خود را با پدر و برادرم نيز شكسته ‏ايد.»

 باز سكوت است و سكوت. امام رو به ياران خود مى ‏كند و دستور حركت مى‏ دهد. هيچ‏كس نمى ‏داند اين كاروان به كجا مى ‏رود.

 امروز دوشنبه بيست و هشتم ذى الحجّه است. كاروان تا پاسى از عصر به حركت خود ادامه مى ‏دهد. بيابان است و زوزه باد گرم.  آن دورترها درختان خرمايى سر به فلك كشيده، نمايان مى‏ شوند. حتماً آب هم هست.

 به حركت خود ادامه مى ‏دهيم و به «عُذَيْب» مى‏ رسيم. اين‏ جا چه آب گوارايى دارد. آب شيرين و درختانى با صفا!

 خيمه‏ها برپا مى‏ شود. لشكريان حُرّ نيز كنار ما منزل مى ‏كنند. صداى شيهه اسب مى ‏آيد. چهار اسب سوار به سوى ما مى ‏آيند.

 امام حسين ‏عليه السلام باخبر مى ‏شود و از خيمه بيرون مى ‏آيد. كمى آن طرف‏تر، حُرّ رياحى هم از خيمه‏ اش بيرون مى ‏آيد و گمان مى ‏كند كه نامه ‏اى از طرف ابن ‏زياد آمده است و از اين خوشحال است كه از سرگردانى رها مى‏ شود.

 - شما از كجا آمده‏ ايد و اين‏جا چه مى ‏خواهيد؟

 - ما از كوفه آمده‏ايم تا امام حسين‏ عليه السلام را يارى كنيم.

 حُرّ تعجّب مى ‏كند. مگر همه راه ‏ها بسته نيست، مگر سربازان ابن‏زياد تمام مسيرها را كنترل نمى ‏كنند. آنها چگونه توانسته ‏اند حلقه محاصره را بشكنند و خود را به اين ‏جا برسانند. اين صداى حُرّ است كه در فضا مى ‏پيچد: «دستگيرشان كنيد.»

 امام حسين ‏عليه السلام پيش مى‏ رود و به حُرّ مى‏ فرمايد: «اجازه نمى‏ دهم تا ياران مرا دستگير كنى. من از آنها دفاع مى ‏كنم. مگر قرار بر اين نبود كه ميان من و تو جنگ نباشد. اين چهار نفر نيز از من هستند. پس هر چه سريع‏ تر آنها را رها كن وگرنه آماده جنگ باش». حُرّ دستور مى ‏دهد تا آنها را رها كنند.

 اشك شوق بر چشم آنها مى نشيند. خدمت امام سلام مى‏كنند و جواب مى ‏شنوند.

 آنها خود را معرفى مى‏كنند:

 - طِرِمّاح، نافع‏بن‏هلال، مُجَمَّع‏بن‏عبد اللَّه، عَمْروبن‏خالد.

 امام خطاب به آنها مى‏فرمايد:

 - از كوفه برايم بگوييد!

 - به بزرگان كوفه پول‏ هاى زيادى داده‏ اند تا مردم را نسبت به يزيد علاقه‏ مند سازند و اكنون آنها به خاطر مال دنيا با شما دشمن شده‏ اند.

 - آيا از قَيس هم خبرى داريد؟
 - 
همان قَيس كه نامه شما را براى اهل كوفه آورد؟

 - آرى، از او چه خبر؟

 - او در مسير كوفه گرفتار مأموران ابن‏ زياد شد. نقل شده كه نامه شما را در دهان قرار داده و بلعيده است تا مبادا نام ياران شما براى ابن ‏زياد فاش شود. او را دستگير كردند و نزد ابن ‏زياد بردند. ابن‏ زياد به او گفته بود: «يا نام‏ها را برايم بگو يا اينكه در مسجد كوفه به منبر برو و حسين و پدرش على را ناسزا بگو».

او پيشنهاد دوم را قبول مى ‏كند. ما در مسجد بوديم كه او را آوردند و او با صداى بلند فرياد زد: «اى مردم كوفه! امام حسين ‏عليه السلام، به سوى شما مى ‏آيد، اكنون برخيزيد و او را يارى كنيد كه او منتظر يارى شماست». بلافاصله پس از آن ابن ‏زياد دستور داد تا او را فوراً به قتل برسانند.

 امام با شنيدن جريان شهادت قَيس اشك مى‏ ريزد و مى‏ فرمايد: «خدايا! قَيس را در بهشت مهمان كن.»...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

یک عدد مامان
9 آذر 90 15:25



مامان علي خوشتيپ
10 آذر 90 8:44
خوشا به حالشووووووون
براي قسمت دوازدهم نظر گذاشته بودم.نرسيده؟


چرا رسیده! نظرتون رو تایید کردیم، یعنی نشون نمی ده؟
مامان پریسا
10 آذر 90 12:08



مریم(مامان روشا)
10 آذر 90 12:17



تینا
10 آذر 90 14:40
سلام خیلی خیلی تاثیر گذار بود ممنون

سلام مامان مهربون

مامان علي خوشتيپ
11 آذر 90 9:18
ببخشيد قسمت يازدهم بود.براي اون نظر گذاشته بودم


نه متاسفانه، برای قسمت یازدهم از شما نظری ثبت نشده بود