مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت دوازدهم

1390/9/8 15:08
نویسنده : یه مامان
3,392 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه: امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد و از مدینه به سوی مکه حرکت کرد. با ورود امير جديد و بررسى تغييرات اوضاع مكّه و دعوت مردم کوفه، امام تصميم گرفت از مکه به کوفه برود. در مسیر حرکت از مکه به کوفه خبردار شد که یزید ابن زیاد را برای آرام کردن اوضاع کوفه به آنجا فرستاده است و فرستاده ی امام مسلم بن عقیل کشته شده، در نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت و گفت که من ماموریت دارم تا شما را نزد ابن زیاد ببرم، امام در پاسخ او گفت: مرگ از اين پيشنهاد بهتر استو آن ‏گاه به ياران خود فرمود برخيزيد و سوار شويد! به مدينه برمى‏ گرديم...

 

زن ‏ها و بچّه‏ ها بر كجاوه ‏ها سوار شده و همه آماده حركت مى ‏شوند. ما داريم به مدینه برمى‏ گرديم! گويا شهر كوفه، شهر نيرنگ شده است. آنها خودشان ما را دعوت كرده ‏اند و اكنون مى ‏خواهند ما را تحويل دشمن دهند. كاروان حركت مى ‏كند. صداى زنگ شترها سكوت صحرا را مى ‏شكند.
 
همسفرم، نگاه كن!

 اين‏جا سه مسير متفاوت وجود دارد. راه سمت راست به سوى كوفه مى ‏رود، راه سمت چپ به كربلا و راهى هم كه ما در آن هستيم، به مدينه مى ‏رسد. چند قدمى برنداشته ‏ايم كه صدايى مى ‏شنويم: «راه را بر حسين ببنديد!». اين دستور حرّ است! هزار سرباز جنگى هجوم مى‏ برند و راه بسته مى ‏شود.

 هياهويى مى‏ شود. ترس به جان بچّه ‏ها مى ‏افتد. سربازان با شمشيرها جلو آمده ‏اند. خداى من چه خبر است؟...

 امام دست به شمشير مى ‏برد و در حالى كه با تندى به حرّ نگاه مى ‏كند، فرياد برمى ‏آورد:

 - مادرت به عزايت بنشيند. از ما چه مى ‏خواهى؟

 - اگر فرزند فاطمه نبودى، جوابت را مى ‏دادم. امّا چه كنم كه مادر تو دختر پيامبر من‏ صلى الله عليه و آله است. من نمى ‏توانم نام مادر تو را جز به خوبى ببرم.

 - از ما چه مى‏ خواهى؟

 - مى‏ خواهم تو را نزد ابن‏ زياد ببرم.

 - به خدا قسم، هرگز همراه تو نمى ‏آيم.

 - به خدا قسم من هم شما را رها نمى ‏كنم.

 - پس به ميدان مبارزه بيا! آيا حسين را از مرگ مى‏ ترسانى؟

 ياران امام، شمشيرهاى خود را از غلاف بيرون مى ‏آورند. عبّاس، على اكبر، عَون، جعفر و همه ياران امام به صف مى ‏ايستند.

 لشكر حُرّ هم، آماده جنگ مى ‏شوند و منتظرند كه دستور حمله صادر شود.

 نگاه كن! حُرّ، سر به زير انداخته و سكوت كرده است. او در فكر است كه چه كند. عرق بر پيشانى او نشسته است.

 او به امام رو مى ‏كند و مى ‏گويد: «اى حسين! هر مسلمانى اميد به شفاعت جدّ تو دارد. من مى‏ دانم اگر با تو بجنگم، دنيا و آخرتم تباه است. امّا چه كنم مأمورم و معذور!». امام به سخنان او گوش فرا مى‏ دهد.

 حُرّ، دوباره سكوت مى ‏كند. ناگهان فكرى به ذهن او مى ‏رسد و به امام پيشنهاد مى‏ دهد: «شما راهى غير از راه كوفه و مدينه را در پيش بگير و برو تا من بهانه ‏اى نزد ابن ‏زياد داشته باشم و نامه ‏اى به او بنويسم و كسب تكليف كنم.»

 حُرّ به امام چشم دوخته است و با خود مى‏ گويد: «خدا كند امام اين پيشنهاد را بپذيرد.»

 او باور نمى‏كند كه امام هرگز با يزيد بيعت نمی کند. او خيال مى ‏كند اكنون كه اهل كوفه پيمان خود را شكسته ‏اند و امام بدون يار و ياور مانده است، با يزيد سازش خواهد كرد.

 اگر امام، سخن حُرّ را قبول نكند و نخواهد به سوى مدينه بازگردد، بايد با اين لشكر وارد جنگ شود. امّا امام نمى ‏خواهد آغاز كننده جنگ باشد. امام براى جنگ نيامده است.

اكنون كه حُرّ نيز، دست به شمشير نبرده و اين پيشنهاد را داده است، امام سخن او را مى‏ پذيرد.

حُرّ اين نامه را براى ابن‏ زياد مى ‏نويسد: «من در نزديكى‏ هاى كوفه به كاروان حسين رسيدم، امّا او حاضر به تسليم نشد. من نيز با لشكر او را تعقيب مى‏ كنم».

شمشيرها در غلاف ‏ها قرار مى ‏گيرد و آرامش بر همه جا حكم‏ فرما مى‏ شود. كودكان اشك چشم خود را پاك مى‏ كنند.

ما آماده حركت هستيم. امّا نه به سوى كوفه و نه به سوى مدينه. پس به كجا؟ خدا مى‏ داند.

ما قرار است راه بيابان را پيش گيريم تا ببينيم چه مى ‏شود.

امام قبل از حركت، با ياران خود سخن مى‏ گويد:

«همه مردم، بنده دنيا هستند و ادّعاى مسلمانى مى‏ كنند. امّا زمانى كه امتحان پيش آيد دين ‏داران اندك و ناياب مى ‏شوند. ببينيد چگونه حق مرده است و باطل زنده شده است. امروز مؤمن بايد مشتاق شهادت باشد. بدانيد من امروز مرگ را مايه افتخار خود مى ‏دانم و سازش با ستمگران را مايه خوارى و ذلّت.»

سخن امام، همه چيز را روشن مى‏ كند. امام به سوى شهادت مى ‏رود و هرگز با يزيد سازش نخواهد كرد.

امام از يارى مردم كوفه نااميد شده است. آرى! مردم كوفه به دروغ ادّعاى مسلمانى كردند. آن روزى كه آنها به امام نامه نوشتند تا امام به كوفه بيايد هنوز ابن ‏زياد در كار نبود.

شهر آرام بود  و هر كس براى اينكه خودش را آدم خوبى معرفى كند به امام نامه مى ‏نوشت. اكنون كه ابن‏ زياد خون آشام، به كوفه آمده است و قصد دارد كه ياران امام حسين ‏عليه السلام را قتل عام كند، كيست كه حسينى باقى بماند؟ اين ‏جاست كه دين‏ داران ناياب مى ‏شوند.

بعد از سخنان امام، اكنون نوبت ياران است تا سخن بگويند. اين زُهير است كه برمى ‏خيزد با اين ‏كه فقط پنج روز است كه حسينى شده، امّا اوّلين كسى است كه سخن مى‏ گويد: «اى حسين! سخنان تو را به جان شنيديم. به خدا قسم اگر قرار باشد ميان زندگانى جاويد دنيا و كشته شدن در راه تو، يكى را انتخاب كنيم، همانا كشته شدن را انتخاب خواهيم كرد.»

چه كلام زيبا و دلنشينى! هيچ كس باور نمى‏ كند اين همان كسى است كه پنج روز قبل، شيعه شده و به كاروان عشق پيوسته است.

 اكنون نوبت بُرَير است، او از جا برمى ‏خيزد.

آيا او را مى ‏شناسى؟ او معلّم قرآن كوفه است. محاسن سفيد و قامت رشيدش را نگاه كن!

او چنين مى‏ گويد: «اى فرزند پيامبر! خداوند بر ما منّت نهاده كه افتخار شمشير زدن در ركاب تو را نصيب ما كرده است. ما آماده ‏ايم تا جانمان را فداى شما كنيم»

اشك در چشمان اين پيرمرد حلقه زده است. آرى! او خوب مى ‏داند كه  تمام حقيقت است که اين‏ گونه غريب مانده...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

یک عدد مامان
8 آذر 90 19:49
با یک عدد بابا این پستتون رو با هم خوندیم ....





برای شما و خونواده ی محترمتون آرزوی موفقیت داریم.
مامان پریسا
9 آذر 90 6:46



مامان علی خوشتیپ
9 آذر 90 11:41
ممنون.خسته نباشید
فکر کنم این روزا سرتون خیلی شلوغه.نه؟

خواهش می کنیم.
همینطوره!!! ببخشید اگه نظرای قشنگتون رو دیر جواب میدیم.
تینا
9 آذر 90 14:31



مریم(مامان روشا)
10 آذر 90 12:01