با کاروان عشق؛ قسمت دوم
خلاصه: معاویه از دنیا رفت و یزید دستور داد قبل از اينكه خبر مرگ معاويه به مدينه برسد، نامه او به دست حاكم مدينه رسيده باشد.نامه ای بدین مضمون:
«از يزيد به امير مدينه : آگاه باش كه پدرم معاويه، از دنيا رفت. او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است. وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست».
آیا این نامه به موقع به مدینه می رسد؟...
پاسى از شب گذشته است. نامهرسانى وارد مدينه مىشود و بدون درنگ به سوى قصر حكومتى مىرود تا با امير مدينه (وليد بن عُتبه) ديدار كند. نامهرسان به نگهبانان قصر مىگويد:
- من همين الآن بايد امير مدينه را ببينم.
- امير مدينه استراحت مىكند، بايد تا صبح صبر كنى.
- من دستور دارم اين نامه را هر چه سريعتر به او برسانم. به او خبر دهيد پيكى از شام آمده است و كار مهمّى دارد.
اميرِ مدينه با خبر مىشود، نامه را مىگيرد و آن را مىخواند. او مىفهمد كه معاويه از دنيا رفته و يزيد روى كار آمده است. امير مدينه گريه مىكند. او به خوبى مىداند كه امام حسينعليه السلام با يزيد بيعت نمىكند. گريه او براى انجام كارِ دشوارى است كه يزيد از او خواسته است. او خود را ملامت مىكند و با خود مىگويد: «ببين كه رياست دنيا با من چه مىكند. آخر مرا با كشتن حسين چه كار؟»
او سخت مضطرب و نگران است و مىداند كه نامهرسان منتظر است تا نتيجه كار را براى يزيد ببرد. اگر از دستور يزيد سرپيچى كند، بايد منتظر روزهاى سختى باشد.
«خدايا، چه كنم؟ كاش هرگز به فكر حكومت كردن نمىافتادم! آيا اين رياست ارزش آن را دارد كه من مأمور قتل حسين شوم؟...»
اميرِ مدينه هر چه فكر مىكند به نتيجهاى نمىرسد. سر انجام تصميم مىگيرد كه با مَروان مشورت كند. مروان كسى است كه از زمان حكومت عثمان، خليفه سوم، در دستگاه حكومتى حضور داشت و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب كرده بود.
مروان در خانه خود نشسته است كه سربازان حكومتى به او خبر مىدهند كه بايد هر چه سريعتر به قصر برود. مروان حركت مىكند و خود را به امير مدينه مىرساند.
امير مدينه مىگويد: «اى مروان! اين نامه از شام براى من فرستاده شده است، آن را بخوان.»
مروان نامه را مىگيرد و با دقّت آن را مىخواند و مىگويد:
- خدا معاويه را رحمت كند، او بهترين خليفه براى اين مردم بود.
- من تو را به اينجا نياوردهام كه براى معاويه فاتحه بخوانى، بگو بدانم اكنون بايد چه كنم؟ من بايد چه خاكى بر سرم بريزم؟!
- اى امير! خبر مرگ معاويه را مخفى كن و همين حالا دستور بده تا حسين را به اينجا بياورند تا از او، براى يزيد بيعت بگيرى و اگر او از بيعت خوددارى كرد، سر او را از بدن جدا كن. تو بايد همين امشب اين كار را انجام بدهى، چون اگر خبر مرگ معاويه در شهر پخش شود، مردم دور حسين جمع خواهند شد و دست تو ديگر به او نخواهد رسيد.حسين، بيعت با يزيد را قبول نمىكند. به خدا قسم، اگر من جاى تو بودم هر چه زودتر او را مىكشتم...
اى امير، اگر در اجراى دستور يزيد تأخير كنى، يزيد تو را از حكومت مدينه بركنار خواهد كرد.
امير به مروان نگاهى مىكند و در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده است مىگويد: «واى بر تو اى مروان! مگر نمىدانى كه حسين يادگار پيامبر است. من و قتل حسين!؟ هرگز، كاش به دنيا نيامده بودم و اين چنين شبى را نمىديدم.»
امير مدينه در فكر است و با خود مىگويد: «چقدر خوب مىشود اگر حسين با يزيد بيعت كند. خوب است حسين را دعوت كنم و نامه يزيد را براى او بخوانم. چه بسا او خود، بيعت با يزيد را قبول كند». سپس يكى از نزديكان خود را مىفرستد تا امام حسينعليه السلام را به قصر بياورد.
شب از نيمه گذشته و فرستاده امير مدينه در جستجوى امام حسينعليه السلام است. او وارد كوچه بنىهاشم مىشود و به خانه امام مىرسد. درِ خانه را مىزند و سراغ امام را مىگيرد.
امام، داخل خانه نيست. به راستى، كجا مىتوان او را پيدا كرد؟ ...
ادامه دارد...