عهد آسمانی ؛ قسمت پنجم
آنجا را نگاه كن!... اين على(ع) است كه به اين سو مى آيد .على(ع) در حالى كه لباس احرام بر تن دارد از اسب پياده مى شود .پيامبر از خيمه بيرون مى آيد ، على(ع) را مى بوسد و مى بويد و او را به خيمه دعوت مى كند ...
در منطقه اَبطَح ، چادرهاى زيادى بر پا مى شود و همه ، لباس هاى احرام را از تن بيرون آورده، بدن خود را شسته، لباس هاى معمولى خود را به تن مى كنند .
امّا پيامبر هنوز لباس احرام به تن دارد ، و در خيمه خود استراحت مى كند ، اين حكم خداست كه هر كس با خود قربانى آورده است بايد در احرام باقى بماند .
در اين ميان صدايى به گوشم مى رسد ، يك نفر با مردم سخن مى گويد : «اى مردم ! شما خجالت نمى كشيد؟ پيامبر هنوز در لباس احرام است و شما لباس هاى زيبا بر تن كرده ايد ؟ !...»
خداى من! اين كيست كه اين گونه سخن مى گويد؟
چرا او هنوز لباس احرام به تن دارد؟
آيا او را مى شناسى؟ او عُمر بن خطّاب است .
پيامبر از خيمه خود بيرون مى آيد، او را صدا مى زند و مى گويد :
ــ چرا هنوز لباس احرام به تن دارى؟ مگر تو همراه خود قربانى آورده اى؟
ــ نه .
ــ پس چرا از احرام خارج نشدى؟ مگر من نگفتم هر كس قربانى از ميقات با خود نياورده است، از احرام خارج شود؟
ــ اى رسول خدا! آخر چگونه من از احرام خارج شوم در حالى كه شما هنوز لباس احرام به تن داريد؟
مثل اينكه عُمَر بن خطّاب تصميم دارد هر طور شده است حرف خودش را به كرسى بنشاند .
مگر نبايد همه ما تسليم دستور پيامبر باشيم؟...
ما مى توانستيم از ميقات با خود قربانى بياوريم و اكنون مانند پيامبر در احرام باقى بمانيم، امّا الآن كه اين كار را نكرده ايم بايد به دستور پيامبر عمل كنيم .
دل پيامبر بى قرار ديدن على(ع) شده است ، فاطمه(س) نيز در انتظار آمدن همسرش است .
آنجا را نگاه كن!...
سوارى به سوى ما مى آيد!
خداى من!...
اين على(ع) است كه به اين سو مى آيد .
على(ع) در حالى كه لباس احرام بر تن دارد از اسب پياده مى شود .
پيامبر از خيمه بيرون مى آيد ، على(ع) را مى بوسد و مى بويد و او را به خيمه دعوت مى كند .
على(ع) گزارش هاى سفر خود را به پيامبر مى دهد :
«خدا مرا كمك كرد و من توانستم مردم يمن را مسلمان كنم؛ وقتى نامه شما به دستم رسيد همراه با پنج هزار نفر به سوى مكّه آمدم، همه ما در يَلَمْلَم، لبّيك گفتيم و وقتى نزديك مكّه رسيدم به همراهان خود دستور دادم در آنجا توقّف كنند تا من نزد شما بيايم و كسب تكليف كنم .»
پيامبر با شنيدن سخنان على(ع)خوشحال مى شود و شكر خدا را به جا مى آورد .
اكنون على(ع)مى داند كه فاطمه(س) چشم انتظار اوست .
او از پيامبر اجازه مى گيرد تا به خيمه فاطمه(س)برود و او را ببيند .
على(ع) وارد خيمه مى شود .
بوى عطر تمام خيمه را فرا گرفته است، او سلام مى كند و جواب مى شنود .
على(ع) با ديدن همسرش تعجّب مى كند ، فاطمه(س) از احرام بيرون آمده و لباس زيبايى بر تن كرده است .
على(ع) از فاطمه(س) سؤال مى كند:
ــ فاطمه ! پيامبر هنوز لباس احرام بر تن دارد ، چرا تو از احرام بيرون آمده اى؟
ــ اين دستور پدرم بود ، هر كس كه با خود قربانى همراه نياورده است بايد از احرام خارج شود و در روز عرفه دوباره احرام ببندد .
اكنون، على(ع) به سوى پيامبر باز مى گردد و ماجرا را شرح مى دهد .
پيامبر رو به او مى كند و مى گويد :
ــ على جان! تو هنگام احرام چگونه نيّت كردى؟
ــ من هنگامى كه در ميقات بودم چنين گفتم: «خدايا ! من مانند لبّيك پيامبر ، لبّيك مى گويم.»
ــ آيا از ميقات با خود قربانى هم آورده اى؟
ــ آرى، من با خود سى و چهار شتر آورده ام و نيّت كرده ام كه آنها را در اين سفر حج، قربانى كنم .
لبخندى دلنشين بر چهره پيامبر نمايان مى شود، در ميان اين همه جمعيّت، فقط حجِّ على(ع) مانند حجِّ پيامبر است ...
اكنون على(ع) با پيامبر خداحافظى مى كند و به مسجد الحرام مى رود و اعمال خود را انجام مى دهد و بعد سريع به سوى مردم يمن كه در بيرون شهر هستند مى رود .
امّا وقتى به اهل يمن مى رسد مى بيند كه آنها لباس هاى احرام خود را عوض كرده اند و پارچه هاى نو بر تن دارند .
ــ شما اين همه پارچه نو از كجا آورده ايد؟
ــ ما از پارچه هايى كه همراه كاروان بود استفاده كرده ايم .
ــ اين پارچه ها از بيت المال است، من بايد آنها را تحويل پيامبر بدهم، شما چرا به آنها دست زده ايد؟
ــ ما مى خواستيم با لباس هاى احرامِ تميز و نو به زيارت خانه خدا برويم .
ــ هر چه سريع تر اين پارچه ها را از تن بيرون آوريد !
اهل كاروان اين دستور را انجام مى دهند ، امّا در دلشان از على(ع) ناراحت مى شوند .
به هر حال، مردم يمن به سوى مكّه حركت مى كنند و وارد مسجد الحرام مى شوند و اعمال خود را انجام مى دهند .
سپس آنها نزد پيامبر مى روند و در حضور پيامبر از على(ع) شكايت مى كنند :
«ما مى خواستيم با لباس احرام نو طواف خانه خدا را انجام دهيم ، امّا على(ع)با اين كار ما مخالفت كرد .»
پيامبر چون سخنان اهل يمن را مى شنود رو به آنها مى كند و مى گويد :
«هرگز در مورد على(ع) بدگويى نكنيد ، او اگر بر شما سخت گيرى كرده است براى اين بوده كه مى خواسته دستور خدا را اجرا كند.»
با اين سخن پيامبر ، همه مى فهمند كه على(ع) در راه حق كوتاهى نمى كند ، او مى خواسته است با اين كار خود از بيت المال دفاع كند ...
ادامه دارد...