مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

شوق وصال؛ قسمت دوم

1391/4/11 9:00
نویسنده : یه مامان
4,020 بازدید
اشتراک گذاری

 

چند روز قبل نامه رساني از شهر كوفه به یمن آمد و نامه ي علي عليه السلام را آورد در آن نامه، علي عليه السلام  از مردم يمن خواسته بود تا ده نفر را به عنوان نماينده ي خود به كوفه بفرستند تا وفاداري خود را نسبت به حكومت او نشان داده و با او تجديد پيمان كنند. آنها بايد افرادي را انتخاب كنند كه شجاع و دلاور و مومن باشند. اين ده نفر بايد مايه ي آبروي آنها در طول تاريخ باشند.

در بین این ده نفر جوانی به نام آقای مرادی وجود دارد . مرادي مردي مومن و بسيار با صفاست. همه اورا مي شناسند. بي دليل كه اورا انتخاب نكرده اند. نمي شود كه فقط ريش سفيدها انتخاب شوند!...

کاروان انتخاب شده در راه است و به سوی کوفه در حرکت است...

 

وارد شهر كوفه مي شويم. شايد تو هم با من موافق باشي كه اول برويم مقداري استراحت كنيم و بعد به ديدار امام برويم،‌ ولي مرادي كه از آغاز سفر براي ديدار امام لحظه شماري مي كرده به سوي مسجد كوفه مي رود. نزديك اذان ظهر است،‌ حتما امام در مسجد است.

ده نماينده ي يمن وارد مسجد كوفه مي شوند و به سوي محراب مي روند. آن ها امام خود را مي بينند كه روي زمين نشسته و مردم در كنارش هستند. آن ها سلام مي كنند و جواب مي شنوند...

شايد تو باور نكني كه اين مرد، علي عليه السلام باشد،‌ علي حاكم كشور عراق و عربستان و يمن و مصر و ايران است؛ مردي كه لباسش وصله دار است، و مثل بقيه ي مردم بر روي زمين نشسته است!

اين فقط علي عليه السلام است كه در اوج قدرت بر روي خاك مي نشيند، نان جو مي خورد و لباس وصله دار مي پوشد. فقط او «ابوتراب» است؛ او «پدر خاك» است...

مرادي از جا برمي خيزد و قدري جلو مي آيد و چنين مي گويد:

سلام بر شما اي امام عادل!

سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكي ها مي درخشيد و خدا شما را بر همه ي بندگانش برتري داده است. شما همسر زهراي اطهر هستيد و هيچ كس همچون شما نيست.

من شهادت مي دهم كه شما «امير مومنان» هستيد و بعد از پيامبر فقط شما جانشين او بوديد. به راستي كه همه ي علم و دانش پيامبر نزد شماست. خدا لعنت كند كساني را كه حق شما را غصب كردند.

شكر خدا كه امروز شما رهبر مسلمانان هستيد و مهرباني شما بر سر همه ي ما سايه افكنده است. ما با ديدار شما به سعادت بزرگي نايل شديم.

ما همه گوش به فرمان شما هستيم. ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده ايم و هرگز از دشمن هراسي نداريم...

سخن مرادي تمام مي شود. سكوت بر فضاي مسجد سايه مي افكند. اكنون علي عليه السلام نگاهي به مرادي مي كند و از او سئوال مي كند:

-          نام تو چيست اي جوان؟

-          من مرادي هستم. من شما را دوست دارم و آمده ام تا جانم را فداي شما نمايم.

امام لحظه اي به او خيره مي شود،‌ دست بر روي دست مي زند و مي گويد: «انا لله و انا اليه راجعون»

به راستي چه شد؟...

چرا امام اين آيه را بر زبان جاري كرد؟ چه شده است؟! چه كسي از راز دل علي عليه السلام خبر دارد؟...

اكنون موقع آن است كه اين ده نفر به نمايندگي از مردم يمن با علي عليه السلام بيعت كنند. اول ريش سفيدها بر مي خيزند و با امام خود تجديد پيمان مي كنند.

آخرين نفر مرادي است كه با امام بيعت مي كند، او دست در دست امام مي نهد و در حالي كه اشك شوق در چشم او نشسته است با امام بيعت مي كند. او به ياد همه ي دوستان جوان خود مي افتد كه به او سخن ها گفته بودند.

اكنون مرادي مي رود تا سرجايش بنشيند، امام او را صدا مي زند تا بار ديگر بيعت كند. مرادي براي بار دوم بيعت مي كند. باز امام از او مي خواهد تا براي بار سوم بيعت كند و به بيعت و پيمان خود وفادار بماند.

مرادي براي بار سوم با امام بيعت مي كند. مرادي با خود فكر ميكند كه چرا امام فقط از من خواست تا سه بار بيعت كنم؟! مگر امام به وفاداري من شك دارد! من كه از همه ي اين مردم بيشتر به امام خود عشق مي ورزم... قلب من آكنده از عشق به امام خوبي هاست...

آقاي من! مولاي من! چه شد كه سه بار مرا به بيعت با خود فراخواندي؟...

به خدا قسم من آمده ام تا جانم را در راه شما فدا كنم و با دشمنان شما جنگ كنم. من سربازي شجاع براي شما هستم و با شمشير خود دشمنان را به خاك و خون خواهم كشيد. در قلب من چيزي جز عشق شما نيست... من با دوست شما دوست هستم و با دشمن شما دشمن! به خدا قسم هيچ كس را به اندازه ي شما دوست ندارم...

همه به سخنان پر از شور و احساس مرادي گوش مي دهند. به به! واقعا چه جوانمردي... خدا پدر و مادرت را بيامرزد كه اينگونه تو را تربيت كردند

آفرين بر مردم يمن،‌ آنها چه انتخاب خوبي كردند! همه ي كوفه را بگردي كسي مانند مرادي را پيدا نمي كني اين جوان چه بصيرتي دارد. خوشا به حالش او ديوانه ي عشق علي عليه السلام  است نگاه كنيد چگونه آرام و قرار ندارد!...

امام به مرادي نگاه مي كند و لبخند مي زند. چه رازي در اين لبخند نهفته است؟ خدا مي داند...

نمايندگان يمن تصميم مي گيرند تا سه روز در كوفه بمانند و سپس به سوي يمن حركت كنند. در اين مدت،‌آن ها بيشتر وقت خود را در مسجد كوفه سپري مي كنند و از سخنان امام خود استفاده مي كنند. آن ها شب ها براي استراحت از مسجد خارج مي شوند و به خانه ي يكي از اهالي كوفه مي روند.

-          برخيز! صداي اذان مي آيد. بايد براي نماز به مسجد برويم.

-          آه! نمي توانم

-          مرادي جان! با تو هستم،‌ ما قرار است امروز به سوي يمن بازگرديم اين آخرين نمازي است كه مي توانيم پشت سر امام خود بخوانيم.

-          برادر! ببين من مريض شده ام. بدنم داغ است.

-          خدا شفا بدهد،‌ تو تب كرده اي و بايد استراحت كني...

يكي از دوستان مي رود و ظرف آبي مي آورد و دستمالي را خيس مي كند و روي پيشاني مرادي مي گذارد. اما تب او خيلي شديد است.

بقيه به مسجد مي روند و بعد از نماز برمي گردند. هنوز تب مرادي فروكش نكرده است. آن ها نمي دانند چه كنند،‌ نمي توانند تا خوب شدن مرادي صبر كنند چون براي بازگشت به يمن برنامه ريزي كرده اند.

مرادي رو به آن ها مي كند و از آنها مي خواهد كه معطل او نمانند و به يمن بروند.

آن ها با يكديگر مشورت مي كنند و قرار مي شود كه بيماري مرادي را به علي عليه السلام خبر بدهند.

وقتي علي عليه السلام ماجرا را متوجه مي شود خودش به عيادت او مي رود و در كنار بستر مرادي مي نشيند و با او سخن مي گويد. مرادي چشم باز مي كند باور نمي كند، او امام را در كنار خود مي بيند...

امام رو به دوستان مرادي مي كند و مي گويد كه نگران حال مرادي نباشند و به يمن بازگردند. آن ها سخن امام را اطاعت مي كنند و بعد از خداحافظي مي روند. امام شخصي را مامور مي كند كه به كارهاي مرادي رسيدگي كند و طبيبي را نزد او بياورد.

امام هر صبح و شب به عيادت مرادي مر زود و حال او را جويا مي شود. مرادي شرمنده ي اين همه لطف و محبت امام است. او نمي داند چه بگويد، زبان او ديگر قادر به تشكر از امام نيست.

بعد از مدتي مرادي بهبودي كامل پيدا مي كند اما اكنون او در كوفه تنهاست و هيچ رفيق و آشنايي ندارد.

امام بارها او را به خانه ي خود دعوت مي كند،‌ به راستي چه سعادتي از اين بالاتر كه او مهمان خصوصي امام مي شود!...

او به خانه اي رفت و آمد مي كند كه همه حسرت حضور در آنجا را دارند. اينجا خانه ي آسمان است. اين بيماري چقدر براي تو بركت داشت مرادي!...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان پریسا
12 تیر 91 20:11




مریم(مامان روشا)
14 تیر 91 16:47
ممنون
جالب و تامل برانگیز


ممنون از همراهی و توجه شما
sima
21 تیر 91 20:01
okkkkkkkkkk


sima
21 تیر 91 20:01
gooooodddddddd