مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

از غروب تا غروب؛ قسمت نهم

1391/3/7 16:13
نویسنده : یه مامان
3,641 بازدید
اشتراک گذاری

حال فاطمه عليها السلام لحظه به لحظه بدتر مى شود ، او گاهى از هوش مى رود و گاهى به هوش مى آيد . او ديگر براى پرواز به سوى آسمان ها آماده است و مى خواهد به ديدار پدر مهربان خود برود . در اين مدّت ، فاطمه عليها السلام چقدر بلا و سختى كشيده است ...

 

روزها و شب ها مى گذرد .
 
خبرى در شهر مى پيچد: «بيمارى فاطمه عليها السلام شديد شده است ، او ديگر نمى تواند از خانه بيرون بيايد.»

 عدّه اى از زنان مدينه به عيادت او مى آيند .
 
آنها در كنار فاطمه عليها السلام مى نشينند و حال او را مى پرسند.

 فاطمه عليها السلام رو به آنان مى كند و مى گويد:
 
بدانيد كه من از شوهرانِ شما ناراضى هستم ، زيرا آنها ما را تنها گذاشتند و به دنبال هوس هاى خود رفتند .عذاب بسيار سختى در انتظار آنها مى باشد ، واى بر كسانى كه دشمن ما را يارى كردند .
 
زنان مدينه با شنيدن سخنان فاطمه عليها السلام به گريه مى افتند .
 
آنها به نزد شوهران خود مى روند و به آنها مى گويند كه فاطمه عليها السلام از دست شما ناراضى است .
 
شما كه از پيامبر شنيده ايد كه فرمود: «فاطمه ، پاره تن من است ، هر كس او را اذيّت و آزار دهد مرا آزرده است»  شما بايد برويد و فاطمه را راضى و خوشنود سازيد .
 
مردان مدينه چاره اى ندارند ، بايد به سخن زنان خود گوش دهند .
 
نگاه كن !
 
بزرگان اين شهر به سوى خانه فاطمه عليها السلام مى آيند .
 
آنها مى خواهند از فاطمه عليها السلام عذر خواهى كنند .
 
درِ خانه به صدا در مى آيد ، على عليه السلام در را باز مى كند .
 
گروهى از مردم مدينه به عيادت فاطمه عليها السلام آمده اند .
 
آنها وقتى با فاطمه عليها السلام روبرو مى شوند چنين مى گويند: «اى سرور زنان! اگر على زودتر از بقيّه به سقيفه مى آمد ما با او بيعت مى كرديم ولى ما چه كنيم ، على به سقيفه نيامد و ما ناچار شديم با ابوبكر بيعت كنيم.»
 
آرى ، آنها مى خواهند گناه همه كارهاى خود را به گردن على عليه السلام بياندازند ، مقصّر خودِ على عليه السلام است كه به سقيفه نيامد .
 
امّا همه مى دانند كه على عليه السلام در آن لحظه ، مشغول غسل  دادن بدن پيامبر بود ، آيا درست بود كه على عليه السلام بدن پيامبر را رها كند و به سقيفه برود؟
 
مگر اين مردم در غدير با على عليه السلام بيعت نكرده بودند ، پس چه شد كه پيمان خود را شكستند؟
 
تاريخ به ياد دارد كه فاطمه عليها السلام و على عليه السلام به درِ خانه مردم رفته و از آنها طلب يارى كردند ولى چرا كسى جواب آنها را نداد؟
 
اين مردم مى خواهند براى بى وفايىِ خود عذر بياورند ، امّا خودشان هم مى دانند اين عذر بدتر از گناه است .
 
فاطمه عليها السلام رو به آنها مى كند و مى گويد: «از پيش من برويد ، من نمى خواهم شما را ببينم ، آيا بهانه ديگرى هم داريد كه بگوييد؟ شما مقصّر هستيد كه در حقّ ما كوتاهى كرديد.»
 
همه ، سرهاى خود را پايين مى اندازند .
 
حال فاطمه عليها السلام روز به روز بدتر مى شود .
 
همه مى دانند كه همين روزهاست كه روح فاطمه عليها السلام از قفس تنگ دنيا پر بكشد و به اوج آسمان ها پرواز كند .
 
همه مردم مى دانند كه فاطمه عليها السلام از خليفه ناراضى است و براى همين بايد فكرى كرد .
 
به خليفه خبر مى دهند كه روزهاى پايانىِ زندگى فاطمه عليها السلام فرا رسيده است، او تصميم مى گيرد تا به عيادت فاطمه عليها السلام برود شايد بتوان او را راضى كرد .
 
درِ خانه زده مى شود .
 
فضّه ، كنيز فاطمه عليها السلام در را باز مى كند .
 
ابوبكر و عُمَر را مى بيند:
 - 
ما آمده ايم تا از فاطمه عيادت كنيم .
 - 
صبر كنيد تا من به او خبر بدهم .
 
فضّه به داخل خانه مى رود، خليفه بسيار خوشحال است ، او با خود مى گويد الآن مى روم و با سخنان خود فاطمه را راضى مى كنم.
 
فضّه بر مى گردد و مى گويد: «فاطمه اجازه نداد شما داخل شويد.»
 
آنها خيال مى كنند كه شايد امروز فاطمه عليها السلام كار خاصى داشته است .
 
براى همين مى روند و فردا باز مى گردند .
 
امّا اين بار هم فاطمه عليها السلام به آنها اجازه نمى دهد .
 
آنها براى بار سوم مى آيند و نااميد مى شوند .
 - 
حالا چه كنيم ؟
 - 
بايد از على بخواهيم تا از فاطمه براى ما اجازه بگيرد .
 
آيا على عليه السلام اين كار را خواهد كرد؟
 
نگاه كن ، خليفه دارد با على عليه السلام سخن مى گويد .
 - 
اى على! تا كى مى خواهى با ما دشمنى كنى؟

 - مگر چه شده است ؟
 - 
ما مى دانيم كه تو به فاطمه گفته اى كه ما را به خانه راه ندهد ، آيا ما حق نداريم به عيادت  دختر پيامبر خود برويم، تو بايد فاطمه عليها السلام را راضى كنى .

 - باشد ، من با فاطمه سخن مى گويم .
 
به راستى ، آيا فاطمه عليها السلام اجازه خواهد داد كه خليفه به عيادت او بيايد؟
 
نگاه كن !
 
على عليه السلام كنار بستر فاطمه عليها السلام نشسته است ، او نگاهى به صورت پژمرده همسرش مى كند، از فاطمه عليها السلام جز مشتى استخوان، چيزى نمانده است .

 فاطمه عليها السلام چشمان خود را باز مى كند ، على عليه السلام را در كنار خود مى بيند .
 
او على عليه السلام را به خوبى مى شناسد ، مى داند اين طور نگاه كردن على عليه السلام معناى خاصى دارد .
 - 
على جان! آيا چيزى مى خواهى به  من بگويى؟
 - 
ابوبكر و عُمَر به ديدار تو آمده اند ، امّا تو به آنها اجازه نداده اى .
 - 
آرى، من هرگز به آنها اجازه نمى دهم كه به ديدن من بيايند، على جان! من هرگز با آن دو نفر سخن نمى گويم .
 - 
امّا من به آنها قول داده ام تا تو را راضى كنم كه آنها به اينجا بيايند .
 - 
على جان! من سؤالى از تو دارم .
 - 
چه سؤالى؟
 - 
آيا تو مى خواهى آنها به اينجا بيايند؟
 - 
آرى .
 - 
على جان! اين خانه، خانه خودت است من هم كنيز تو هستم، من روى حرف تو حرفى نمى زنم، آنها مى توانند به ديدنم بيايند.
 
همسفرم! نگاه كن، چگونه فاطمه عليها السلام براى شاد نمودن شوهرش، از حرف خود مى گذرد .
 
به خدا  قسم! دنيا عشقى زيباتر از عشق فاطمه عليها السلام به على عليه السلام نديده است .
 
على عليه السلام به خليفه خبر مى دهد كه آنها مى توانند به خانه او بيايند .
 
ابوبكر و عُمَر وارد خانه على عليه السلام مى شوند .
 
سلام مى كنند و مى نشينند .
 
فاطمه عليها السلام به آرامى ، جواب سلام آنها را مى دهد ولى روى خود را بر مى گرداند .
 
عمر نگاهى به ابوبكر مى كند و از او مى خواهد تا سخن خود را آغاز كند .
 
ابوبكر چنين مى گويد:
 - 
اى فاطمه! اى عزيز دل پيامبر، تو مى دانى كه من تو را بيش از دخترم ، عايشه دوست دارم .
 
امّا فاطمه عليها السلام جوابى نمى دهد .
 
آنها بر مى خيزند و مى روند آن طرف بنشينند تا روبروى فاطمه عليها السلام باشند .
 امّا فاطمه عليها السلام ، اين بار هم صورت خود را از آنها بر مى گرداند .
 
ابوبكر سخن خود را ادامه مى دهد: «اى دختر پيامبر !آيا مى شود ما را ببخشى؟ من براى به دست آوردن رضايت شما ، از خانه ، ثروت ، زن و بچّه و هستى خود دست كشيده ام!»
 
به راستى آيا ابوبكر راست مى گويد؟!...

اگر اين خاندان اين قدر پيش او احترام دارند پس چرا دستور حمله به اين خانه و اهل اين خانه را داد؟
 
فاطمه عليها السلام همان طور كه روى خود را به ديوار كرده است به او مى گويد: «آيا تو حرمت ما را نگه داشتى تا من تو را ببخشم ؟»
 
ابوبكر سر خود را پايين مى اندازد ، هيچ جوابى ندارد كه بگويد.
 
اكنون موقع آن است كه فاطمه عليها السلام از آنها سؤال خود را بكند:
 - 
شما اينجا آمده ايد چه كنيد؟
 - 
ما آمده ايم به خطاى خود اعتراف كنيم و از تو بخواهيم كه ما را ببخشى .
 - 
من سؤالى از شما مى كنم اگر راستش را بگوييد مى فهمم كه واقعاً براى عذر خواهى آمده ايد .
 - 
هر چه مى خواهى بپرس كه ما راستش را به تو خواهيم گفت.
 - 
آيا شما از پيامبر شنيديد كه فرمود: «فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم ، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟»
 - 
آرى ، اى دختر پيامبر ! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم .
 - 
شكر خدا كه شما به اين سخن اعتراف كرديد .
 
فاطمه عليها السلام دست هاى ناتوان خود رابه سوى آسمان مى گيرد  و روى خود را به سوى آسمان مى كند و از سوز دل چنين مى گويد:
 
بار خدايا ! تو شاهد باش ، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضى نيستم .
 
آنگاه رو به آنها مى كند و مى گويد:
 
به خدا قسم ! هرگز از شما راضى نمى شوم ، من منتظر هستم تا به ديدار پدرم بروم و شكايت شما را به او بكنم .
 
اينجاست كه ابوبكر با صداى بلند گريه مى كند: «واى بر من ، من از غضب تو به خدا پناه مى برم ، امان از عذاب خدا ، اى كاش ، به دنيا نيامده بودم و چنين روزى را نمى ديدم»
 
عُمَر نگاهى به ابوبكر مى كند و مى گويد:

«آرام باش ، من تعجّب مى كنم كه چگونه مردم تو را به عنوان خليفه انتخاب كردند، چرا با خشم يك زن بيقرار مى شوى ؟مگر چه شده است؟ تو يك زن را از خود رنجانده اى ، دنيا كه تمام نشده است.»
 
ابوبكر با شنيدن سخن عُمَر ، مقدارى آرام مى شود .
 
فاطمه عليها السلام ، سخن عُمَر را مى شنود، براى همين مى گويد: «من بعد از هر نماز شما را نفرين مى كنم».
 
بار ديگر صداى گريه ابوبكر بلند مى شود .

 عُمَر از جاى خود بلند مى شود ، ابوبكر هم برمى خيزد و آنها خانه را ترك مى كنند .
 
على عليه السلام، كنار فاطمه عليها السلام نشسته است ، فاطمه عليها السلام خوشحال است كه درس خوبى به خليفه داده است .
 
فاطمه عليها السلام نگاهى به على عليه السلام مى كند و مى گويد:
 - 
على جان ! تو از من خواستى كه آنها را به خانه راه دهم ، آيا آنچه را از من خواستى انجام دادم ؟
 - 
آرى .
 - 
حالا من اگر از تو يك چيز بخواهم قبول مى كنى ؟
 - 
آرى ، فاطمه جانم !
 - 
من از تو مى خواهم كه وقتى من از اين دنيا رفتم نگذارى اين دو نفر بر جنازه ام نماز بخوانند .
 
آرى، فاطمه عليها السلام به فكر اين است كه براى هميشه تاريخ، پيام مهمّى بگذارد. هر كس كه تاريخ را بخواند از خود سؤال خواهد كرد كه چرا خليفه پيامبر بر پيكر دخترِ پيامبر نماز نخواند.
 
خليفه به سوى مسجد مى رود ، امّا هنوز دارد گريه مى كند .
 
او با خود فكر مى كند آيا رياست چند روزه دنيا ، ارزش آن را داشت كه من فاطمه عليها السلام را از خود برنجانم؟
 
مردم وقتى گريه خليفه را مى بينند ، تعجّب مى كنند ، به نزد او مى آيند و چنين مى گويند:
 - 
چه شده است اى خليفه ! چرا گريه مى كنى ؟
 - 
آيا درست است كه هر كدام از شما در كمال آرامش باشيد و مرا به حال خود رها كرده باشيد ؟ من به اين بيعت شما نياز ندارم ، من ديگر نمى خواهم خليفه شما باشم .
 
مردم تعجّب مى كنند ، مگر فاطمه عليها السلام به خليفه چه گفته است كه او اين قدر عوض شده است .
 
آرى ، ابوبكر از نفرين فاطمه عليها السلام ، خيلى ترسيده است .
 
اگر چه فاطمه عليها السلام در بستر بيمارى است ، امّا تا جان دارد از حق، دفاع مى كند .
 
مردم نمى دانند چه كنند ، چگونه خليفه خود را آرام كنند .
 
سرانجام تصميم گرفته مى شود تا عدّه اى نزد خليفه بروند و به او چنين بگويند: «اى خليفه ، اگر تو از مقام خود، كناره گيرى كنى اسلام نابود خواهد شد ، امروز بقاى اسلام به خلافت توست ، هيچ كس نمى تواند جاى تو را بگيرد.»
 
و اين گونه است كه خليفه آرام مى شود .
 
اكنون فاطمه عليها السلام لحظه به لحظه بدتر مى شود ، او گاهى از هوش مى رود و گاهى به هوش مى آيد .
 
او ديگر براى پرواز به سوى آسمان ها آماده است و مى خواهد به ديدار پدر مهربان خود برود .
 
امشب شب سيزدهم ماه جَمادى الاولى  است .
 
در اين مدّت ، فاطمه عليها السلام چقدر بلا و سختى كشيده است .
 
خداى من !
 
مثل اينكه امشب در اين خانه خبرهايى است !
 
فاطمه عليها السلام در بستر بيمارى است ، نگاه على عليه السلام به چهره همسرش، خيره شده است .
 
فاطمه عليها السلام چشمان خود را باز مى كند ، على عليه السلام را در كنار خود مى بيند ، رو به او مى كند و مى گويد:
 - 
على جان ! من الآن ، خوابى ديدم .
 - 
در خواب چه ديده اى ، اى عزيز دلم؟
 - 
در عالم خواب ، پدرم را ديدم ، او در قصر سفيدى نشسته بود ، وقتى با او روبرو شدم به من گفت: «دخترم ، نزد من بيا كه من مشتاق تو هستم.»
 - 
تو در جواب چه گفتى؟
 - 
من به او گفتم: «به خدا قسم ، من نيز مشتاق ديدار تو هستم.»
 - 
و پيامبر چه گفت؟
 - 
او به من چنين گفت: «تو به زودى مهمان من خواهى بود.»

 اشك در چشمان على عليه السلام حلقه مى زند...

 او باور نمى كند كه امشب ، آخرين شبِ زندگى فاطمه عليها السلام باشد .
 
نگاه على عليه السلام به صورت فاطمه عليها السلام دوخته شده است .
 
ناگهان فاطمه عليها السلام اين چنين مى گويد: «عليكُم السّلام.»
 
على عليه السلام به خود مى آيد ، آيا كسى وارد اتاق شده است؟
من و تو هر چه نگاه مى کنیم كسى را نمى بينیم!  پس فاطمه عليها السلام به چه كسى سلام كرد؟...
 
فاطمه عليها السلام رو به على عليه السلام مى كند و مى گويد: «پسر عمو ، نگاه كن، جبرئيل به ديدن من آمده است. او به من سلام كرد و من جواب او را دادم. او به من خبر داد كه امشب، شب آخر زندگى من است و من فردا به اوج آسمان ها پرواز مى كنم.»
 
آرى ، سفر فاطمه عليها السلام قطعى شده است ، در آسمان ها غوغايى به پا شده است ، همه خود را براى مراسم استقبال از فاطمه عليها السلام آماده مى كنند

اكنون ، فرصت خوبى است تا فاطمه عليها السلام حرف هاى خود را با على عليه السلام بزند .
 
على عليه السلام سر فاطمه عليها السلام را به سينه گرفته است و به شدّت گريه مى كند .
 
قطرات اشك على عليه السلام بر صورت فاطمه عليها السلام مى ريزد
 .
 
فاطمه عليها السلام مى گويد:
 - 
على جان ! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى...

 يادت هست در روز آخر زندگى پدرم، او به من وعده داد كه من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد، اكنون موقع وعده پيامبر است .
 
على عليه السلام آرام مى شود به سخنان فاطمه عليها السلام گوش مى دهد:
 - 
اگر در زندگى از من كوتاهى ديدى ببخش و مرا حلال كن .
 - 
اى فاطمه! تو نهايت عشق و محبّت را به من ارزانى داشتى، تو با سختى هاى زندگى من ساختى، تو هيچ كوتاهى در حقّ من نكردى .
 - 
على جان ! از تو مى خواهم كه بعد از من با فرزندانم ، مهربانى بيشترى بكنى و بعد از من با دختر خواهرم، اَمامه  ازدواج كن ، زيرا او با فرزندان من مهربان است .
 - 
فاطمه جان ، تو به زودى حالت خوب مى شود و شفا مى گيرى.
 - 
نه، من به زودى به نزد پدر خود مى روم. على جان! من وصيّت ديگرى هم دارم .
 - 
چه وصيتّى؟
 - 
بدنم را شب غسل كن، شب به خاك بسپار، تو را به خدا قسم مى دهم مبادا بگذارى آنهايى كه بر من ظلم كردند بر سر جنازه من حاضر شوند. آنهايى كه مرا با تازيانه زدند؛ محسن عليه السلام مرا كشتند  نبايد بر پيكر من نماز بخوانند .
 چشم، فاطمه جان! من قول مى دهم نگذارم آنها بر پيكر تو نماز بخوانند .
 - 
على جان! من مى خواهم قبرم مخفى باشد .
 - 
چشم ، فاطمه جان !
 - 
على جان ! از تو مى خواهم كه خودت مرا غسل دهى و كفن نمايى  و در قبر بگذارى، على جان! بعد از آنكه مرا دفن كردى بر بالاى قبرم بنشين و برايم قرآن بخوان ، على جان! به سر قبرم بيا چرا كه دل من به تو انس دارد .
 - 
فاطمه جان ! من وصيّت هاى تو را انجام مى دهم ، ولى من هم چند خواسته از تو دارم .
 - 
چه خواسته اى؟
 - 
اگر من در حقّ تو كوتاهى كردم مرا حلال كنى و ببخشى، ديگر اين كه وقتى به نزد پپامبر رفتى سلام مرا به او برسانى .
 
اشك در چشمان على عليه السلام حلقه مى زند ، بغض راه گلوى على عليه السلام را مى بندد ، فاطمه عليها السلام منتظر است تا على عليه السلام سخن خود را تمام كند .
 
مى دانم كه تو هم منتظر هستى، به راستى على عليه السلام چه مى خواهد بگويد؟
 - 
فاطمه جان! وقتى به نزد پدر خود رفتى مبادا از من پيش او شكايت كنى .
 
خدايا ، منظور على عليه السلام از اين سخن چيست؟
 
آرى ، او بغضى نهفته در گلو دارد، او اشك مى ريزد و نمى تواند سخن بگويد .
 
على عليه السلام فقط گريه مى كند، سر فاطمه عليها السلام در سينه اوست، فاطمه عليها السلام، امانت خدا در دست او بود، فاطمه عليها السلام، تمام عشق على عليه السلام بود .
 
امّا دشمنان با عشق على عليه السلام چه كردند؟
 
در مقابل چشم على عليه السلام او را تازيانه زدند، سيلى به صورتش زدند ، پهلويش را شكستند و على عليه السلام هيچ كارى نكرد ...


 
او براى حفظ اسلام بايد صبر مى كرد ، پيامبر از او خواسته بود كه در همه اين بلاها صبر كند .

 او به پيامبر قول داده بود ، بايد بر سر قول خود باقى مى ماند .

 
اكنون ، على عليه السلام نگاهى به صورت فاطمه عليها السلام مى كند، مى بيند كه فاطمه عليها السلام گريه مى كند .
 
به راستى چرا فاطمه عليها السلام گريه مى كند، او كه به زودى به آرزويش كه رهايى از قفس دنيا بود مى رسد، پس چرا اشكش جارى شده است .
 
على عليه السلام رو به او مى كند و مى گويد:
 - 
فاطمه جان! چرا گريه مى كنى؟
 - 
من براى غربت و مظلوميّت تو گريه مى كنم، مى دانم كه بعد از من با سختى ها و بلاهاى زيادى روبرو خواهى شد .
 - 
فاطمه جان! گريه نكن، من در راه خدا در همه آن سختى ها صبر خواهم نمود .
 
امروز سيزدهم ماه جمادى الاوّل است، هفتاد و پنج روز از وفات پيامبر گذشته است .
 
عدّه اى از مردم مى خواهند به عيادت فاطمه عليها السلام بيايند، امّا فاطمه عليها السلام گفته است كه به هيچ كس، اجازه ملاقات ندهند .
 
او مى خواهد در اين روز آخر زندگى به حال خودش باشد .
 
سَلمى  در كنار فاطمه عليها السلام است .
 
نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟
 
سَلمى  ، همسر ابى رافع ، اين زن و شوهر از علاقمندان به خاندان پيامبر هستند .
 
او در زمان پيامبر در خانه آن حضرت خدمت مى كرد، و اكنون اين افتخار نصيب او شده كه پرستار حضرت فاطمه عليها السلام باشد .
 
على عليه السلام هم در كنار فاطمه عليها السلام نشسته است، گاهى فاطمه عليها السلام از هوش مى رود و گاه به هوش مى آيد.
 
حسن، حسين، زينب و اُم كُلْثوم عليهم السلام در كنار مادر نشسته اند و آخرين نگاه هاى خود را به او مى كنند .
 
نزديك اذان ظهر است، على عليه السلام با فاطمه عليها السلام خداحافظى مى كند و به سوى مسجد حركت مى كند .
 
فاطمه عليها السلام، سَلمى  را صدا مى زند و با كمك او بر مى خيزد و وضو مى گيرد و لباس جديد خود را به تن مى كند و خود را خوشبو مى كند .
 
آرى ، فاطمه عليها السلام مى خواهد به ديدار خدا برود .
 
او از سَلمى  مى خواهد تا چادر نماز او را بياورد .
 
سَلمى، چادر نماز فاطمه عليها السلام را مى آورد و به او مى دهد.
 
هنوز تا اذان ظهر فرصت باقى است .
 
او روى خود را به سوى قبله مى كند و چنين مى گويد:
 
سلام من بر جبرئيل! سلام من بر رسول خدا !
 
بار خدايا من به سوى پيامبر تو مى آيم، من به سوى رحمت تو مى آيم .
 
فاطمه عليها السلام رو به قبله مى خوابد و چادر خود را به سر مى كشد و به سَلمى مى گويد: «مرا تنها بگذار و بعد از لحظاتى مرا صدا بزن، اگر جواب تو را ندادم بدان كه من به نزد پدر خويش رفته ام.»
 
فاطمه عليها السلام دست خود را زير گونه خود مى گذارد و چادر خود را بر سر مى كشد .
 
سَلمى  از اتاق بيرون مى رود .
 
صدايى به گوش فاطمه عليها السلام مى رسد، كسى او را صدا مى كند:
 
دخترم! فاطمه جان !
 
به نزد من بيا  كه منتظرت هستم!
 
اللَّه أكبر ، اللَّه أكبر.
 
اين صداى اذان ظهر است كه مى آيد، خوب است بروم و فاطمه عليها السلام را براى نماز بيدار كنم .
 
سَلمى  مى آيد و فاطمه عليها السلام را صدا مى زند، امّا جوابى نمى شنود .
 
اى دختر پيامبر !
 
باز هم جوابى نمى آيد .
 
نزديك مى آيد، چادر را از روى صورت فاطمه عليها السلام كنار مى زند .
 
واى بر من !
 
فاطمه عليها السلام از دنيا رفته است .
 
او صورت فاطمه عليها السلام را مى بوسد و مى گويد: «سلام مرا به پيامبر برسان.»
 
سَلمى  شروع به گريه كردن مى كند .
 
در اين هنگام ، حسن و حسين عليهما السلام از راه مى رسند .
 
آنها سراغ مادر را مى گيرند .
 
سَلمى  جوابى نمى دهد، آنها به سوى مادر مى روند .
اما هر چه مادر را صدا مى زنند جوابى نمى شنوند .
 
حسن عليه السلام كنار مادر مى آيد و مى گويد: «مادر ، با من سخن بگو قبل از اينكه جان بدهم.»
 
او روى مادر را مى بوسد، امّا مادر جوابى نمى دهد .
 
حسين عليه السلام جلو مى آيد و مادر را مى بوسد و مى گويد: «مادر ! من پسرت حسين هستم با من سخن بگو.»
 
سَلمى، حسن و حسين عليهما السلام را دلدارى مى دهد و از آنها مى خواهد تا به مسجد بروند و به پدر خبر بدهند .
 
آنها در حالى كه گريه مى كنند به سوى مسجد مى دوند .
 
همه صداى گريه حسن و حسين عليهما السلام را مى شنوند ، خدايا چه خبر شده است ؟
 
آنها به نزد پدر مى آيند و خبر شهادت مادر را به پدر مى دهند .
 
على عليه السلام تا اين خبر را مى شنود بيقرار مى شود و از هوش مى رود .
 آرى ، داغ فاطمه عليها السلام بر على عليه السلام بسيار سخت است .
 
عدّه اى بر صورت على عليه السلام آب مى پاشند
 .
 
على عليه السلام به هوش مى آيد و مى گويد: «اى دختر پيامبر ، بعد از تو چه كسى مايه آرامش من خواهد بود؟»
 
على عليه السلام همراه با فرزندان خود به سوى خانه حركت مى كند .
 
مردم خبر دار مى شوند، غوغايى در شهر به پا مى شود .
 
زنان مدينه همه با هم ناله و زارى مى كنند، گويى كه از صداى شيون آنها، شهر به لرزه در آمده است .
 
آن زن كيست كه به اين سو مى آيد؟
 
آيا او را مى شناسى ؟
 
او عايشه ، همسر پيامبر است ، او مى خواهد وارد خانه على عليه السلام شود، امّا سَلمى مانع او مى شود .
 - 
تو نمى توانى وارد اين خانه شوى .
 - 
براى چه؟
 - 
فاطمه عليها السلام وصيّت كرده است كه بعد از مرگ ، ما به هيچ كس اجازه ندهيم كنار پيكر او بيايد .
 
آرى، عايشه همان كسى است كه حديث دروغ از پيامبر نقل كرد كه به فاطمه عليها السلام ، هيچ ارثى نمى رسد، اكنون او نبايد به كنار پيكر فاطمه عليها السلام بيايد .
 
عايشه خيلى ناراحت مى شود و بر مى گردد .
 
نگاه كن !
 
همه مردم به سوى خانه على عليه السلام مى آيند .
 
على عليه السلام از خانه بيرون مى آيد، حسن و حسين عليهما السلام هم همراه او هستند، آنها گريه مى كنند .
 
مردم با ديدن گريه حسن و حسين عليهما السلام به گريه مى افتند .
 
قيامتى بر پا مى شود .
 
همه منتظر هستند تا على عليه السلام، پيكر فاطمه عليها السلام را به مسجد ببرد تا آنها بر او نماز بخوانند و در تشييع جنازه او شركت كنند .
 
بعضى ها مى گويند: «الآن هوا تاريك مى شود ، بايد هر چه زودتر مراسم تشييع جنازه را شروع كرد.»
 
در اين ميان على عليه السلام سخنى به ابوذر مى گويد و از او مى خواهد تا براى همه بگويد .
 
ابوذر رو به مردم مى كند و با صداى بلند مى گويد: «اى مردم ، تشييع جنازه فاطمه عليها السلام به تأخير افتاده است، خواهش مى كنم به خانه هاى خود بروید.»
 
مردم با شنيدن سخن ابوذر متفرّق مى شوند .
 
آنها خيال مى كنند چون غروب نزديك است ، على عليه السلام مى خواهد فردا مراسم با شكوهى براى فاطمه عليها السلام بگيرد و براى همين تشييع پيكر فاطمه عليها السلام را به تأخير انداخته است...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان بیتا
7 خرداد 91 17:48
خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه‌‌ی بزرگ است.
دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه دختر محمد است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه همسر علی است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه مادر حسین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است.


دکتر علی شریعتی
برگرفته از کتاب فاطمه فاطمه است


مامان پریسا
8 خرداد 91 0:04



یک عدد مامان
8 خرداد 91 1:04
حتی تجسمش منقلب میکنه منو ....وای


از بس به خوندن این وقایع علاقه داشتم کتاب فریاد مهتاب رو گرفتم و ظرف یه ساعت خوندم.7 اثر دیگه از آقای مهدی خدامیان رو هم خوندم .... بسیار قلم توانایی دارن.خوشحالم که در جوار این نویسنده بزرگ زندگی میکنیم.از شما خیلی ممنونم که این مطالب رو در سایت خودتون قرار میدید.اجرکم عند الله

بله! همینطوره که شما فرمودید... خوشحالیم که مورد توجهتون واقع شده
مریم(مامان روشا)
10 خرداد 91 15:33
یا فاطمه...
واقعا" نمیدونم چی بگم فقط تا تونستم اشک ریختم