از غروب تا غروب؛ قسمت اول
شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو به شما مامان های عزیز تسلیت می گیم
مىخواهم تو را به سفرى هفتاد و پنج روزه ببرم ، مىدانم كه مىخواهى بدانى كه اين سفر به كجا خواهد بود و چرا هفتاد و پنج روز است .
حتماً شنيده اى كه فاصله وفات پيامبرصلى الله عليه و آله وسلم تا شهادت حضرت فاطمه عليها السلام فقط هفتاد و پنج روز طول كشيد .
تو بايد از حوادثى كه در اين مدّت در شهر مدينه روى داده است ، خبر داشته باشى .به راستى چگونه شد كه مردم مدينه، عهد و پيمان خود را شكستند و مظلوميّت دختر پيامبر را رقم زدند ؟
مىخواهم تو را با حماسه اى كه حضرت فاطمه عليها السلام آفريد آشنا كنم .
حماسه يارى حق و حقيقت !
ماجراى درِ خانه اى كه در شهر مدينه به آتش كينه سوخت و دلِ تاريخ را به درد آورد.
با ما در ادامه ی مطلب همراه باشید...
اكنون، خورشيد روز سه شنبه ، بيست و نهم ماه صَفَر طلوع مىكند و من آماده حرکت مى شوم .
دستى به يالِ اسب سفيد و زيبايم مى كشم ، پا در ركاب مى نهم ، مىخواهم به سوى مدينه بروم .
آيا تو نيز همراه من مى آيى ؟
همسفر خوبم !
آنجا را نگاه كن ، آيا ديوارهاى شهر مدينه را مىبينى ؟ ما به مدينه رسيده ايم ، بيا جلوتر برويم ، به مركز شهر ، مسجد پيامبر .
گوش کن... صداى گريه ها را مى شنوى ؟!...
براى چه صداى گريه از خانه ها بلند است؟ چه خبر شده است؟...
خداى من ! پيامبر از دنيا رفته...
اينجا خانه پيامبر است ، صداى گريه فاطمه عليها السلام ، دختر پيامبر به گوش مى رسد .
آرى ، پيامبر دنيا را وداع گفته است و على عليه السلام دارد بدن مطهر آن حضرت را غسل مى دهد .
پيامبر خودش وصيّت كرده است كه فقط على عليه السلام بدن او را غسل دهد ، فرشتگان آسمانى او را يارى مى كنند .
خوب است به داخل مسجد پيامبر برویم ، مسجدى كه پيامبر در آنجا براى ما بالاى منبر مى رفت و سخن مى گفت، هنوز طنينِ صداى مهربان او در گوش من است .
خداى من !
چرا اينجا ، اين قدر خلوت است ، پس مردم كجا هستند؟
از مسجد بيرون مى آيم ، متعجّب هستم ، به راستى مردم كجا رفته اند ؟ چرا شهر اين قدر خلوت است؟
آيا مردم در خانه هاى خود هستند؟
درِ خانه چند نفر از دوستان خود را مى زنم ، امّا كسى جواب نمى دهد .
يك نفر به سوى ما مى آيد:
- سلام ، آيا مى دانى مردم كجا رفته اند؟ چرا شهر اين قدر خلوت است .
- مگر خبر ندارى كه همه مردم به سقيفه رفته اند؟
- سقيفه ديگر كجاست ؟ آنجا چه خبر است ؟
- همراه من بيا ، آنجا خبر مهمّى است .
او ما را به سوى غرب مدينه مى برد و از شهر خارج مى شويم .
آنجا را نگاه كن ، آنجا سايبانى است كه به آن سقيفه مى گويند .
چه جمعيّتى در آنجا جمع شده است ! چه سر و صدايى بلند است !
به راستى اينجا چه خبر است ؟
داخل سقيفه ديگر جا نيست ، هر جا را نگاه كنى جمعيّت موج مى زند ، من جمعيّت را مى شكافم و جلو مى روم .
هر طور كه هست وارد سقيفه مى شوم ، تختى را مى بينم كه پيرمردى بر روى آن خوابيده است .
جلو مى روم ، گويا پيرمرد مريض است ، رنگ زردى به چهره دارد.
يك جوان كنار او ايستاده است ، پيرمرد يك جمله مى گويد و جوان سخن او را با صداى بلند تكرار مى كند تا همه بشنوند .
آيا اين پيرمرد را مى شناسى ؟
او سَعد است ، رئيس قبيله خَزْرَج ، آن جوان هم ، قيس، پسر اوست كه در كنار او ايستاده است .
حتماً مى دانى كه مدينه از دو طايفه بزرگ اَوْس و خَزْرَج تشكيل شده است ، اين دو طايفه قبل از اسلام ، همواره در حال جنگ بودند، امّا به بركت اسلام ، صلح و آرامش به ميان آنها برگشته است .
اكنون ، بزرگان اين دو طايفه در كنار هم جمع شده اند تا براى آينده اين شهر تصميم بگيرند .
سعد ، بزرگ قبيله خزرج چنين سخن مى گويد:
اى مردم مدينه ، شما بايد قدر خود را بدانيد ، شما بوديد كه پيامبر را يارى كرديد و اگر شما نبوديد ، اسلام به اين شكوه و عظمت نمى رسيد .
آرى ، مردم شهر مكّه ، نه تنها پيامبر را يارى نكردند ، بلكه همواره باعث اذيّت و آزار او شدند ، امّا خداوند به ما اين توفيق را داد كه يارى پيامبر را بنماييم و ما تا پاى جان او را يارى كرديم .
اى مردم مدينه ، با شمشيرهاى شما بود كه دين اسلام ، قدرت پيدا كرد ، آگاه باشيد كه پيامبر از دنيا رفت در حالى كه از شما راضى بود و شما نور چشم او بوديد .
اكنون پيامبر به ديدار خدا شتافته است و بعد از او حكومت و خلافت حقّ شماست .
همه مردم يك صدا فرياد مى زنند: «اى سعد ! چه زيبا و خوب سخن گفتى ، ما فقط به سخن تو عمل مى كنيم ، تو بايد خليفه مسلمانان باشى.»
آرى ، مردم حسابى به شور افتاده اند . نگاه كن ! چگونه دور سعد مى چرخند و فرياد مى زنند: «اى سعد ! تو مايه اميد ما هستى ، مرگ بر دشمن تو!»
اين همان شعارى است كه آنها در روزگار جاهليّت مى خواندند ، چه شده است كه اين مسلمانان ، به ياد آن روزها افتادهاند؟
هنوز بدن پيامبر دفن نشده است ، آيا بايد اين گونه به جاهليّت برگردند؟
همسفرم ، گوش كن !
مثل اين كه سخن از خلافت است ، بحث خيلى جدّى است ، اين مردم اينجا جمع شده اند تا جانشين پيامبر را معيّن كنند .
امّا مگر پيامبر در روز غدير خُمّ ، على عليه السلام را به عنوان خليفه و جانشين خود معيّن نكرده است؟
مگر همين مردم با على عليه السلام بيعت نكردند؟ چرا به اين زودى ، همه چيز را فراموش كردند؟
از روز غدير خُمّ ، حدود دو ماه گذشته است .
آيا آنها سخن پيامبر را فراموش كرده اند كه در ميان ده ها هزار نفر فرياد زد:
«مَن كنتُ مَولاه فَهذا عليٌّ مولاه»: هر كه را من مولا و رهبر او هستم ؛ اين على مولا و رهبر اوست .
من در همين فكرها هستم كه صدايى به گوشم مى رسد ، يكى از عقب جمعيّت مى گويد: «مهاجران ، سخن ما را قبول نخواهند كرد ، آنها با سعد بيعت نخواهند كرد ، براى اين كه آنها زودتر از ما مسلمان شده اند و پيامبر از طايفه آنهاست.»
همه به فكر فرو مى روند ، آرى ، مهاجران كسانى هستند كه در شهر مكّه به پيامبر ايمان آوردند و همراه آن حضرت به مدينه هجرت كردند .
آنها اوّلين كسانى هستند كه به پيامبر ايمان آوردند و خيلى از آنها از طايفه پيامبر (قريش) هستند .
يكى جواب مى دهد: «ما به آنها خواهيم گفت: دو خليفه معيّن مى كنيم ، يكى از شما ، ديگرى از ما.»
سعد اين سخن را مى شنود رو به او مى كند و مى گويد: «اين سخن را نگوييد كه اين آغاز شكست شما خواهد بود ، شما بايد بر حرف خود ثابت بمانيد ، شما تأكيد كنيد كه خليفه بايد از ميان مردم مدينه باشد ، آنها مجبور مى شوند قبول كنند.»
حتماً تو هم مثل من با ديدن اين صحنه ها خيلى تعجّب مى كنى .
من نزديك يكى از اين مردم مى روم ، و به او چنين مى گويم:
- مگر در غدير خُمّ ، پيامبر ، على عليه السلام را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرد؟ پس چرا مىخواهيد در ميان مسلمانان اختلاف بياندازيد؟
- ما اختلاف را آغاز نكرده ايم ، اين مهاجران بودند كه اختلاف را شروع كردند .
- عجب حرف هايى مى زنى ! اين جمعيّت را شما در اينجا جمع كرده ايد يا مهاجران؟ اين شما هستيد كه مى خواهيد خليفه پيامبر ، همشهرى شما باشد ، تو را به خدا ! دست از اين حرف ها برداريد ، قدرى به فكر اسلام باشيد ، آيا گناه على عليه السلام اين است كه اهل مكّه است؟! آخر شما چه كسى را بهتر از او مى توانيد پيدا كنيد؟
- ما در مورد خلافت على، هيچ مشكلى نداريم .
- پس براى چه اينجا جمع شدهايد و مىخواهيد سعد را خليفه خود كنيد .
- خبرهايى به ما رسيده است كه مهاجران مى خواهند شخص ديگرى را به عنوان خليفه معرّفى كنند .
- آخر براى چه ؟
- مگر تو نمى دانى بعضى از اين مهاجران كه اهل مكّه هستند، كينه على را به دل دارند، مگر نمى دانى در جنگ بدر و اُحُد ، على عدّه زيادى از مشركان مكّه را به قتل رساند ، آنهايى كه به دست على كشته شدند ؛ برادر ، پدر و يا يكى از اقوامِ اين مهاجران بودند ، براى همين ، آنها كينه على را به دل دارند .
- مگر نمى دانى كه على براى دفاع از اسلام دست به شمشير برد ؟ اگر شمشير او نبود مشركان ، همه مسلمانان را مى كشتند .
- درست است ، امّا آن ها امروز به فكر انتقام خون بزرگان خود هستند ، آنها قسم خورده اند كه على را خانه نشين كنند ، وقتى كه ما از تصميم مهاجران با خبر شديم، تصميم گرفتيم تا از آنها عقب نيفتيم و براى همين اين جلسه را تشكيل داديم، مگر خبر ندارى كه آنها زودتر از ما جلسه گرفته اند و در مورد خلافت به نتايجى رسيده اند .
همسفر خوبم !
مثل اين كه در اين شهر خبرهاى زيادى است ، به راستى چه كسانى قسم خورده اند كه حقّ على عليه السلام را غصب كنند؟...