مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و چهارم

1390/12/10 15:15
نویسنده : یه مامان
3,293 بازدید
اشتراک گذاری

در شهر شام چه خبر است؟! همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده‏ اند. نگاه كن! شهر را آذين بسته‏ اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى ‏زنند و آواز مى‏ خوانند...

در شهر شام چه خبر است؟
 
همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده‏ اند.
 
نگاه كن! شهر را آذين بسته‏ اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى ‏زنند و آواز مى‏ خوانند.
 
مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب هستند، يكى از آنها از مردى سؤال مى ‏كند:
 - 
چه خبر شده است كه شما اين‏قدر خوشحاليد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟
 - 
مگر خبر ندارى كه عدّه ‏اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده ‏اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى‏ آورند.
 - 
آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى ‏كنند؟
 - 
از دروازه ساعات.
 
همه مردم به طرف دروازه حركت مى ‏كنند. خداى من! چه جمعيّتى اين‏جا جمع شده است! كاروان اسيران آمدند.
 
يك نفر در جلو كاروان فرياد مى‏ زند: «اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده ‏اند. اينان خانواده فسق و فجورند...»

مردم كف مى ‏زنند و شادى مى‏ كنند. خداى من! چه مى‏ بينم؟
 
زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه‏ ها است و كودكانى كه گريه مى‏ كنند.
 
كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى‏ رود.
 
آن پيرمرد را مى ‏شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام ‏صلى الله عليه و آله است و اكنون از سوى بيت ‏المقدس مى ‏آيد.
 
او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى ‏سوزد.

 سهل بن سعد آنها را نمى ‏شناسد و همين ‏طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند؛ امّا ناگهان مات و مبهوت مى ‏شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين ‏قدر نزد من آشناست؟
 
سهل جلو مى ‏رود و رو به يكى از دختران مى ‏كند:
 
دخترم! شما كه هستيد؟
 - 
من سكينه‏ ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر صلى الله عليه و آله است.
 - 
واى بر من، چه مى ‏شنوم، شما...
 
اشك در چشمان سهل حلقه مى ‏زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى‏ بينم سرِ حسين ‏عليه السلام است؟
 - 
اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته‏ اى از من داريد؟
 - 
آرى! از شما مى ‏خواهم به نيزه‏داران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اين‏قدر به ما نگاه نكنند.
 
سهل چهارصد دينار برمى ‏دارد و نزد مسئول نيزه ‏داران مى‏ رود و به او مى ‏گويد:
 - 
آيا حاضرى چهارصد دينار بگيرى و در مقابل آن كارى برايم انجام بدهى؟
 - 
خواسته‏ات چيست؟
 - 
مى ‏خواهم سرها را مقدارى جلوتر ببرى.
 
او پول ‏ها را مى ‏گيرد و سرها را مقدارى جلوتر مى ‏برد.
 
اكنون يزيد دستور داده است تا اسيران را مدّت زيادى در مركز شهر نگه دارند تا مردم بيشتر نظاره ‏گر آنها باشند. هيچ اسيرى نبايد گريه كند. اين دستور شمر است و سربازان مواظب هستند صداى گريه كسى بلند نشود.
 
در اين ميان صداى گريه اُمّ كُلْثوم بلند مى ‏شود كه با صداى غمناك مى‏ گويد: «يا جدّاه، يا رسول اللَّه!»
 
يكى از سربازان مى ‏دود و سيلى محكمى به صورت اُمّ كلثوم مى‏ زند. آرى! آنها مى‏ ترسند كه مردم بفهمند اين اسيران، فرزندان پيامبر اسلام هستند.
مردان بى ‏غيرت شام مى ‏آيند و دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله را تماشا مى ‏كنند. آنها به هم مى‏ گويند: «نگاه كنيد، ما تاكنون اسيرانى به اين زيبايى نديده بوديم.»

 اين سخن دل امام سجّاد عليه السلام را به درد مى ‏آورد.
 
مردم به تماشاى گل‏ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله آمده ‏اند. آنها شيرينى و شربت پخش مى‏ كنند و صداى ساز و دهل نيز، همه جا را گرفته است.
نگاه كن! آن پيرمرد را مى ‏گويم، او از بزرگان شام است و براى ديدن اسيران مى ‏آيد.
 
همه مردم راه را براى او باز مى ‏كنند. پيرمرد جلو مى ‏آيد و به امام سجاد عليه السلام مى‏ گويد: «خدا را شكر كه مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و يزيد بر شما پيروز شد.»
 
آن ‏گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش جارى مى ‏كند. اما امام سجّاد عليه السلام به او مى ‏گويد:
اى پيرمرد! هر آنچه كه خواستى گفتى و عقده دلت را خالى كردى. آيا اجازه مى‏ دهى تا با تو سخنى بگويم؟
 - 
هر چه مى‏ خواهى بگو!
 - 
آيا قرآن خوانده ‏اى؟
 
پيرمرد تعجّب مى ‏كند. اين چه اسيرى است كه قرآن را مى ‏شناسد. مگر اينها كافر نيستند، پس چگونه از قرآن سؤال مى‏ كند؟
 - 
آرى! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را مى ‏خوانم.
 - 
آيا آيه 23 سوره «شورى» را خوانده‏اى، آنجا كه خدا مى ‏فرمايد: « قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى‏ »؛ «اى پيامبر! به مردم بگو كه من مزد رسالت از شما نمى‏ خواهم، فقط به خاندان من مهربانى كنيد.»
 
پيرمرد خيلى تعجب مى‏ كند، آخر اين چه اسيرى است كه قرآن را هم حفظ است؟
 - 
آرى! من اين آيه را خوانده ‏ام و معنى آن را خوب مى‏ دانم كه هر مسلمان بايد خاندان پيامبرش را دوست داشته باشد.
 - 
اى پيرمرد! آيا مى ‏دانى ما همان خاندانى هستيم كه بايد ما را دوست داشته باشى!
 
پيرمرد به يكباره منقلب مى‏ شود و بدنش مى‏ لرزد. اين چه سخنى است كه مى ‏شنود؟
 - 
آيا آيه 33 سوره «احزاب» را خوانده‏ اى، آنجا كه خدا مى ‏فرمايد: « إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا »؛ «خداوند مى ‏خواهد كه گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك سازد.»
 - 
آرى! خوانده‏ام.
 - 
ما همان خاندان هستيم كه خدا ما را از گناه پاك نموده است.
 
پيرمرد باور نمى ‏كند كه فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند.
 - 
شما را به خدا قسم مى ‏دهم آيا شما خاندان پيامبر هستيد؟
 - 
به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيم.
 
پيرمرد ديگر تاب نمى ‏آورد و عمامه خود را از سر برمى ‏دارد و پرتاب مى ‏كند و گريه سر مى‏ دهد.
 
عجب! يك عمر قرآن خواندم و نفهميدم چه مى ‏خوانم!
 
او دست‏ هاى خود را به سوى آسمان مى‏ گيرد و سه بار مى ‏گويد: «اى خدا! من به سوى تو توبه مى ‏كنم. خدايا! من از دشمنان اين خاندان، بيزارم.»
 
او اكنون فهميده است كه بنى ‏اُميّه چگونه يك عمر او را فريب داده‏ اند: يعنى يزيد، پسر پيامبر را كشته است و اكنون زن و بچّه او را اين‏ گونه به اسارت آورده است.
 
نگاه همه مردم به سوى اين پيرمرد است. او مى ‏دود و پاى امام سجّاد عليه السلام را بر صورت خود مى‏ گذارد و مى ‏گويد: «آيا خدا توبه مرا مى ‏پذيرد؟ من يك عمر قرآن خواندم، ولى قرآن را نفهميدم.»
 
آرى! بنى‏ اُميّه مردم را از فهم قرآن دور نگه مى ‏داشتند. چرا كه هر كس قرآن را خوب بفهمد شيعه اهل بيت عليهم السلام مى ‏شود.
 
امام سجّاد عليه السلام به او نگاهى مى ‏كند و مى‏ فرمايد: «آرى، خدا توبه تو را قبول مى ‏كند و تو با ما هستى.»
پيرمرد از صميم قلب، توبه مى ‏كند. او از اينكه امام زمان خويش را شناخته، خوشحال است. او اكنون كنار امام سجّاد عليه السلام، احساس خوشبختى مى‏ كند.
 
پير مرد فرياد مى ‏زند: «اى مردم! من از يزيد بيزارم. او دشمن خداست كه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته است. اى مردم! بيدار شويد!»
 
مردم همه به اين منظره نگاه مى ‏كنند. ناگهان همه وجدان ‏ها بيدار شده و دروغ يزيد آشكار می شود.
 
خبر به يزيد مى ‏رسد. دستور مى‏دهد فوراً گردن او را بزنند، تا ديگر كسى جرأت نكند به بنى ‏اُميّه دشنام بدهد. پيرمرد هنوز با مردم سخن مى ‏گويد و مى ‏خواهد آنها را از خواب غفلت بيدار كند. امّا پس از لحظاتى، سربازان با شمشيرهايشان از راه مى‏ رسند و سر پيرمرد را براى يزيد مى ‏برند.
 
مردم مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مى ‏كنند. اوّلين جرقه‏ هاى بيدارى در مردم شام زده شده است. يزيد، ديگر، ماندن اسيران را در بيرون از قصر صلاح نمى ‏بيند و دستور مى ‏دهد تا اسيران را وارد قصر كنند.
 
اين صداى قرآن از كجا مى ‏آيد؟
 
يكى از قاريان شام قرآن مى‏ خواند، او به آيه 9 سوره «كهف» مى ‏رسد:
« أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَبَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُواْ مِنْ ءَايَتِنَا عَجَبًا »؛
 
آيا گمان مى ‏كنيد كه زنده شدن اصحاب كهف، چيز عجيبى است؟
 
ناگهان صدايى به گوش مى ‏رسد، خداى من! اين صدا چقدر شبيه صداى مولايم حسين است!
 
همه متعجب شده ‏اند، آرى، اين سر امام حسين ‏عليه السلام است كه به اذن خدا اين چنين سخن مى ‏گويد: «ريختنِ خون من، از قصه اصحاب كهف عجيب ‏تر است!»

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

یک عدد مامان
15 اسفند 90 10:52