با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و چهارم
در شهر شام چه خبر است؟! همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند. نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند...
در شهر شام چه خبر است؟
همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند.
نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند.
مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب هستند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند:
- چه خبر شده است كه شما اينقدر خوشحاليد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟
- مگر خبر ندارى كه عدّه اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى آورند.
- آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى كنند؟
- از دروازه ساعات.
همه مردم به طرف دروازه حركت مى كنند. خداى من! چه جمعيّتى اينجا جمع شده است! كاروان اسيران آمدند.
يك نفر در جلو كاروان فرياد مى زند: «اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند. اينان خانواده فسق و فجورند...»
مردم كف مى زنند و شادى مى كنند. خداى من! چه مى بينم؟
زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه ها است و كودكانى كه گريه مى كنند.
كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى رود.
آن پيرمرد را مى شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است و اكنون از سوى بيت المقدس مى آيد.
او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى سوزد.
سهل بن سعد آنها را نمى شناسد و همين طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند؛ امّا ناگهان مات و مبهوت مى شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين قدر نزد من آشناست؟
سهل جلو مى رود و رو به يكى از دختران مى كند:
- دخترم! شما كه هستيد؟
- من سكينه ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر صلى الله عليه و آله است.
- واى بر من، چه مى شنوم، شما...
اشك در چشمان سهل حلقه مى زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى بينم سرِ حسين عليه السلام است؟
- اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته اى از من داريد؟
- آرى! از شما مى خواهم به نيزهداران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اينقدر به ما نگاه نكنند.
سهل چهارصد دينار برمى دارد و نزد مسئول نيزه داران مى رود و به او مى گويد:
- آيا حاضرى چهارصد دينار بگيرى و در مقابل آن كارى برايم انجام بدهى؟
- خواستهات چيست؟
- مى خواهم سرها را مقدارى جلوتر ببرى.
او پول ها را مى گيرد و سرها را مقدارى جلوتر مى برد.
اكنون يزيد دستور داده است تا اسيران را مدّت زيادى در مركز شهر نگه دارند تا مردم بيشتر نظاره گر آنها باشند. هيچ اسيرى نبايد گريه كند. اين دستور شمر است و سربازان مواظب هستند صداى گريه كسى بلند نشود.
در اين ميان صداى گريه اُمّ كُلْثوم بلند مى شود كه با صداى غمناك مى گويد: «يا جدّاه، يا رسول اللَّه!»
يكى از سربازان مى دود و سيلى محكمى به صورت اُمّ كلثوم مى زند. آرى! آنها مى ترسند كه مردم بفهمند اين اسيران، فرزندان پيامبر اسلام هستند.
مردان بى غيرت شام مى آيند و دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله را تماشا مى كنند. آنها به هم مى گويند: «نگاه كنيد، ما تاكنون اسيرانى به اين زيبايى نديده بوديم.»
اين سخن دل امام سجّاد عليه السلام را به درد مى آورد.
مردم به تماشاى گل هاى پيامبر صلى الله عليه و آله آمده اند. آنها شيرينى و شربت پخش مى كنند و صداى ساز و دهل نيز، همه جا را گرفته است.
نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم، او از بزرگان شام است و براى ديدن اسيران مى آيد.
همه مردم راه را براى او باز مى كنند. پيرمرد جلو مى آيد و به امام سجاد عليه السلام مى گويد: «خدا را شكر كه مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و يزيد بر شما پيروز شد.»
آن گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش جارى مى كند. اما امام سجّاد عليه السلام به او مى گويد:
- اى پيرمرد! هر آنچه كه خواستى گفتى و عقده دلت را خالى كردى. آيا اجازه مى دهى تا با تو سخنى بگويم؟
- هر چه مى خواهى بگو!
- آيا قرآن خوانده اى؟
پيرمرد تعجّب مى كند. اين چه اسيرى است كه قرآن را مى شناسد. مگر اينها كافر نيستند، پس چگونه از قرآن سؤال مى كند؟
- آرى! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را مى خوانم.
- آيا آيه 23 سوره «شورى» را خواندهاى، آنجا كه خدا مى فرمايد: « قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى »؛ «اى پيامبر! به مردم بگو كه من مزد رسالت از شما نمى خواهم، فقط به خاندان من مهربانى كنيد.»
پيرمرد خيلى تعجب مى كند، آخر اين چه اسيرى است كه قرآن را هم حفظ است؟
- آرى! من اين آيه را خوانده ام و معنى آن را خوب مى دانم كه هر مسلمان بايد خاندان پيامبرش را دوست داشته باشد.
- اى پيرمرد! آيا مى دانى ما همان خاندانى هستيم كه بايد ما را دوست داشته باشى!
پيرمرد به يكباره منقلب مى شود و بدنش مى لرزد. اين چه سخنى است كه مى شنود؟
- آيا آيه 33 سوره «احزاب» را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: « إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا »؛ «خداوند مى خواهد كه گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك سازد.»
- آرى! خواندهام.
- ما همان خاندان هستيم كه خدا ما را از گناه پاك نموده است.
پيرمرد باور نمى كند كه فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند.
- شما را به خدا قسم مى دهم آيا شما خاندان پيامبر هستيد؟
- به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيم.
پيرمرد ديگر تاب نمى آورد و عمامه خود را از سر برمى دارد و پرتاب مى كند و گريه سر مى دهد.
عجب! يك عمر قرآن خواندم و نفهميدم چه مى خوانم!
او دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه بار مى گويد: «اى خدا! من به سوى تو توبه مى كنم. خدايا! من از دشمنان اين خاندان، بيزارم.»
او اكنون فهميده است كه بنى اُميّه چگونه يك عمر او را فريب داده اند: يعنى يزيد، پسر پيامبر را كشته است و اكنون زن و بچّه او را اين گونه به اسارت آورده است.
نگاه همه مردم به سوى اين پيرمرد است. او مى دود و پاى امام سجّاد عليه السلام را بر صورت خود مى گذارد و مى گويد: «آيا خدا توبه مرا مى پذيرد؟ من يك عمر قرآن خواندم، ولى قرآن را نفهميدم.»
آرى! بنى اُميّه مردم را از فهم قرآن دور نگه مى داشتند. چرا كه هر كس قرآن را خوب بفهمد شيعه اهل بيت عليهم السلام مى شود.
امام سجّاد عليه السلام به او نگاهى مى كند و مى فرمايد: «آرى، خدا توبه تو را قبول مى كند و تو با ما هستى.»
پيرمرد از صميم قلب، توبه مى كند. او از اينكه امام زمان خويش را شناخته، خوشحال است. او اكنون كنار امام سجّاد عليه السلام، احساس خوشبختى مى كند.
پير مرد فرياد مى زند: «اى مردم! من از يزيد بيزارم. او دشمن خداست كه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته است. اى مردم! بيدار شويد!»
مردم همه به اين منظره نگاه مى كنند. ناگهان همه وجدان ها بيدار شده و دروغ يزيد آشكار می شود.
خبر به يزيد مى رسد. دستور مىدهد فوراً گردن او را بزنند، تا ديگر كسى جرأت نكند به بنى اُميّه دشنام بدهد. پيرمرد هنوز با مردم سخن مى گويد و مى خواهد آنها را از خواب غفلت بيدار كند. امّا پس از لحظاتى، سربازان با شمشيرهايشان از راه مى رسند و سر پيرمرد را براى يزيد مى برند.
مردم مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مى كنند. اوّلين جرقه هاى بيدارى در مردم شام زده شده است. يزيد، ديگر، ماندن اسيران را در بيرون از قصر صلاح نمى بيند و دستور مى دهد تا اسيران را وارد قصر كنند.
اين صداى قرآن از كجا مى آيد؟
يكى از قاريان شام قرآن مى خواند، او به آيه 9 سوره «كهف» مى رسد:
« أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَبَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُواْ مِنْ ءَايَتِنَا عَجَبًا »؛
آيا گمان مى كنيد كه زنده شدن اصحاب كهف، چيز عجيبى است؟
ناگهان صدايى به گوش مى رسد، خداى من! اين صدا چقدر شبيه صداى مولايم حسين است!
همه متعجب شده اند، آرى، اين سر امام حسين عليه السلام است كه به اذن خدا اين چنين سخن مى گويد: «ريختنِ خون من، از قصه اصحاب كهف عجيب تر است!»