مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و یکم

1390/12/3 7:07
نویسنده : یه مامان
3,043 بازدید
اشتراک گذاری

 

امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى‏رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد.زن و مرد كوفه از خانه ‏ها بيرون آمده‏ اند تا مهمانان خود را ببينند!حضرت زینب سلام الله علیها و امام سجاد علیه السلام سخنرانی کوبنده ای خطاب به مردم کوفه انجام می دهند. صداى هلهله و شادى جاى خود را با گريه عوض مى ‏كند و شيون و ناله همه جا را فرا مى ‏گيرد. زنان كوفه، به صورت خود چنگ مى ‏زنند و مردان نيز، از شرم گريه و زارى مى ‏كنند...

 

 

اكنون ابن‏ زياد منتظر است تا اسيران را نزد او ببرند. قصر آذين بندى شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ايستاده ‏اند.

 ابن‏ زياد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسين‏ عليه السلام را در مقابل او قرار دهند. عدّه ‏اى از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده ‏اند.

 ابن ‏زياد روى تخت خود نشسته و عصايى در دست دارد.

 واى بر من! او با چوب بر لب و دندان امام حسين‏ عليه السلام مى ‏زند و مى‏ خندد و مى ‏گويد: «من هيچ كس را نديدم كه مانند حسين زيبا باشد.»

 انس بن مالك به ابن ‏زياد مى ‏گويد: «حسين شبيه ‏ترين مردم به پيامبر صلى الله عليه و آله بود. آيا مى ‏دانى كه الآن عصاى تو كجاست؟ همان جايى كه ديدم پيامبر آن را مى ‏بوسيد». من آن روز نمى ‏دانستم كه چرا پيامبر لب ‏هاى حسين را مى ‏بوسيد، امّا او امروز را مى ‏ديد كه تو چوب به لب و دندان حسين مى ‏زنى!

 سربازان وارد قصر مى ‏شوند: «آيا اسيران را وارد كنيم؟.»

 با اشاره ابن ‏زياد، اسيران را وارد مى ‏كنند و آنها را در وسط مجلس مى ‏نشانند.

 من هر چه نگاه مى‏ كنم امام سجّاد عليه السلام را در ميان اسيران نمى ‏بينم. گويا آنها امام سجّاد عليه السلام را بعداً وارد مجلس خواهند نمود. ابن‏ زياد در ميان اسيران، بانويى را مى ‏بيند كه به صورتى ناآشنا در گوشه‏ اى نشسته است و بقيّه زنان، دور او حلقه زده ‏اند.

 در چهره او ذلّت و خوارى نمى ‏بينم. مگر او اسير ما نيست؟! او كيست كه چنين با غرور و افتخار نشسته است. چرا رويش را از من برگردانده است؟

 ابن‏ زياد فرياد مى‏ زند: «آن زن كيست؟» هيچ كس جواب نمى‏ دهد. بار دوم و سوم سؤال مى ‏كند، ولى جوابى نمى ‏آيد. ابن ‏زياد غضبناك مى ‏شود و فرياد مى ‏زند: «اينان كه اسيران من هستند، پس چه شده كه جواب مرا نمى ‏دهند.»

 آرى! زينب مى ‏خواهد كوچكى و حقارت ابن‏ زياد را به همگان نشان دهد.

 سكوت همه جا را فرا گرفته است. ابن ‏زياد بار ديگر فرياد مى ‏زند: «گفتم تو كيستى؟»

 جالب است خود آن حضرت جواب نمى ‏دهد و يكى از زنان ديگر مى ‏گويد: «اين خانم، زينب است.»

 ابن‏ زياد مى‏ گويد: «همان زينب كه دختر على و خواهر حسين است؟»

 و سپس به زينب رو مى ‏كند و مى ‏گويد: «اى زينب! ديدى كه خدا چگونه شما را رسوا كرد و دروغ شما را براى همه فاش ساخت؟»

اكنون زينب‏ عليها السلام به سخن مى ‏آيد و مى‏ گويد: «مگر قرآن نخوانده ‏اى؟ قرآن مى‏ گويد كه خاندان پيامبر را از هر دروغ و گناهى پاك نموده‏ ايم. ما نيز همان خاندان پيامبر هستيم كه به حكم قرآن، هرگز دروغ نمى ‏گوييم!»

 جوابِ زينب كوبنده است. آرى! او به آيه تطهير اشاره مى ‏كند، خداوند در آيه 33 سوره «احزاب» چنين مى ‏فرمايد:

 
« إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»؛

 خداوند مى ‏خواهد تا خطا و گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك نمايد.

 همه مى ‏دانند كه اين آيه در مورد خاندان پيامبر نازل شده است.

 ابن ‏زياد ديگر نمى ‏تواند قرآن را رد كند. به حكم قرآن، خاندان پيامبر دروغ نمى ‏گويند، پس معلوم مى‏ شود كه ابن ‏زياد دروغگوست.

 سخن زينب، همه مردم را به فكر فرو مى ‏برد، عجب! به ما گفته بودند كه حسين از دين خدا خارج شده است، امّا قرآن شهادت مى ‏دهد كه حسين هرگز گناهى ندارد.

 آرى! سخنِ زينب تبليغات و نيرنگ‏ هاى دشمن را نقش بر آب مى ‏كند. اين همان رسالت زينب است كه بايد پيام ‏رسان كربلا باشد.

 ابن‏زياد باور نمى ‏كرد كه زينب، اين چنين جوابى به او بدهد. آخر زينب چگونه خواهرى است، سر برادرش در مقابل اوست و او اين‏گونه كوبنده سخن مى ‏گويد.

 ابن ‏زياد كه مى ‏بيند زينب پيروز ميدان سخن شده است، با خود مى‏ گويد بايد پيروزى زينب را بشكنم و صداى گريه و شيون او را بلند كنم تا حاضران مجلس، خوارى او را ببينند.

 او به زينب رو مى ‏كند و مى ‏گويد: «ديدى كه چگونه برادرت كشته شد. ديدى كه چگونه پسرت و همه عزيزانت كشته شدند». همه منتظرند تا صداى گريه و شيون زينب داغديده را بشنوند. او در روز عاشورا داغ عزيزان زيادى را ديده است. پسر جوانش ( عَون ) و برادران و برادرزادگانش همه شهيد شده ‏اند.

 گوش كن، اين زينب است كه سخن مى ‏گويد: «ما رأيتُ إلّا جميلاً»؛ «من جز زيبايى نديدم»

 تاريخ هنوز مات و مبهوت اين جمله زينب است. آخر اين زينب كيست؟

 تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى كه در اوج قلّه بلا ايستادى و جز زيبايى نديدى.

 تو چه حماسه ‏اى هستى، زينب!

 و چقدر غريب مانده ‏اى كه دوستانت تو را با گريه و ناله مى ‏شناسند، امّا تو خود را مظهر زيبابينى، معرفى مى ‏كنى.

 تو كيستى اى مظهر رضايت حق!

 قلم نمى‏ تواند اين سخن تو را وصف كند. به خدا قسم، اگر مردم دنيا همين سخن تو را سرمشق زندگى خود قرار دهند، در زندگى خود هميشه زيبايى ‏ها را خواهند ديد.

 تو ثابت كردى كه مى ‏توان در اوج سختى و بلا ايستاد و آنها را زيبا ديد.

 اى كاش تو را بيش از اين مى‏ شناختم!

 دشمن در كربلا قصد جان تو را نكرد، امّا اكنون كه اين سخن را از تو مى ‏شنود به عظمت كلام تو پى مى ‏برد و بر خود مى ‏لرزد و قصد جان تو مى‏ كند.

 و تو ادامه مى ‏دهى: «اى ابن ‏زياد! برادر و عزيزان من، آرزوى شهادت داشتند و به آن رسيدند و به ديدار خداى مهربان خود رفتند.»

 چهره ابن ‏زياد برافروخته مى ‏شود. رگ ‏هاى گردن او از غضب پر از خون مى ‏شود و مى ‏خواهد دستور قتل زينب ‏عليها السلام را بدهد.

 اطرافيان ابن‏ زياد نگران هستند. آنها با خود مى ‏گويند: «نكند ابن ‏زياد دستور قتل زينب را بدهد، آن‏ گاه تمام اين مردمى كه پشت دروازه قصر جمع شده ‏اند آشوب خواهند كرد.»

 يكى از آنها نزد ابن ‏زياد مى‏ رود و به قصد آرام كردن او مى ‏گويد: «ابن ‏زياد! تو كه نبايد با يك زن در بيفتى!»

 و اين گونه است كه ابن ‏زياد آرام مى‏ شود...

 اكنون ابن‏ زياد پشيمان است كه چرا با زينب سخن گفته است تا اين ‏گونه خوار و حقير شود.

 چه كسى باور مى ‏كرد كه ابن ‏زياد اين ‏گونه شكست بخورد. او خيال مى‏ كرد با زنى مصيبت زده رو به ‏رو شده است كه كارى جز گريه و زارى نمى ‏تواند بكند.

 در اين هنگام امام سجّاد عليه السلام را در حالى كه زنجير به دست و پايش بسته ‏اند، وارد مجلس مى ‏كنند.

 ابن ‏زياد تعجّب مى ‏كند. رو به نيروهاى خود مى ‏كند و مى ‏پرسد: «چگونه شده كه از نسل حسين، اين جوان باقى مانده است؟»

 عمرسعد مى ‏گويد كه او بيمارى سختى دارد و به زودى از شدّت بيمارى مى‏ ميرد. امام سجّاد عليه السلام را با آن حالت در مقابل ابن‏ زياد نگاه مى‏ دارند. ابن ‏زياد از نام او سؤال مى ‏كند، به او مى ‏گويند كه اسم اين جوان على است.

 او خطاب به امام سجّاد عليه السلام مى‏ گويد:

 - مگر خدا، على، پسر حسين را در كربلا نكشت؟

 - من برادرى به نام على داشتم كه خدا او را نكشت، بلكه مردم او را كشتند.

 ابن‏ زياد مى‏ خواهد كشته شدن على اكبر را به خدا نسبت بدهد. او سپاهى را كه به كربلا اعزام كرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و اين ‏گونه تبليغات كرده بود كه رضايت خدا در اين است كه حسين و يارانش كشته شوند تا اسلام باقى بماند.

ولى امام سجّاد عليه السلام با شجاعت تمام در مقابل اين سخن ابن ‏زياد موضع مى‏ گيرد و واقعيّت را روشن مى‏ سازد كه اين مردم بودند كه حسين‏ و يارانش را شهيد كردند.

جواب امام سجّاد عليه السلام كوتاه ولى بسيار دندان ‏شكن است. ابن ‏زياد عصبانى مى ‏شود و بار ديگر خون در رگش به جوش مى ‏آيد و فرياد مى ‏زند: «چگونه جرأت مى ‏كنى روى حرف من حرف بزنى؟!»

در همين حالت دستور قتل امام سجّاد عليه السلام را مى ‏دهد. او مى‏ خواهد از نسل حسين، هيچ كس در دنيا باقى نماند. ناگهان شير زن تاريخ، زينب ‏عليها السلام برمى ‏خيزد و به سرعت امام سجّاد عليه السلام را در آغوش مى ‏كشد و فرياد مى ‏زند: «اگر مى خواهى پسر برادرم را بكشى بايد اوّل مرا بكشى. آيا خون‏ هاى زيادى كه از ما ريخته ‏اى برايت بس نيست؟»

صداى گريه و ناله از همه جاى قصر بلند مى ‏شود. امام سجّاد عليه السلام به زينب ‏عليها السلام مى‏ گويد: «عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم»

آن‏گاه مى ‏گويد: «آيا مرا از مرگ مى‏ ترسانى؟ مگر نمى‏ دانى كه شهادت براى ما افتخار است.»

همسفر خوبم، نگاه كن! چگونه عمّه تنها يادگار برادر خود را در آغوش گرفته است.

ابن ‏زياد نگاهى به اطراف مى ‏كند و درمى ‏يابد كه كشتن زينب ‏عليها السلام و امام سجّاد عليه السلام ممكن است براى حكومت او بسيار گران تمام شود، زيرا مردم كوفه آتشى زير خاكستر دارند و ممكن است آشوبى بر پا كنند.

 از طرف ديگر، ابن ‏زياد گمان مى ‏كند كه امام سجّاد عليه السلام چند روز ديگر به خاطر اين بيمارى از دنيا خواهد رفت. براى همين، از كشتن امام منصرف مى ‏شود.

 ابن‏ زياد دستور مى‏ دهد تا اسيران را كنار مسجد كوفه زندانى كنند و شب و روز عدّه‏ اى نگهبانى دهند تا مبادا كسى براى آزاد سازى آنها اقدامى كند. سپس نامه ‏اى براى يزيد مى ‏فرستد تا به او خبر بدهد كه حسين كشته شده است و زنان و كودكانش اسير شده ‏اند.

او بايد چند روز منتظر باشد، تا دستور بعدى يزيد برسد. آيا يزيد به كشتن اسيران فرمان خواهد داد، يا آنكه آنها را به شام خواهد طلبيد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان پریسا
3 اسفند 90 9:51
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود


مریم(مامان روشا)
3 اسفند 90 15:08
خیلی دردناکه ...
چقدر خوب میشد که ما هم میتونستیم مثل زینب سختیهای زندگیمون رو زیبا ببینیم!!!

ان شاءالله با عنایت پروردگار و توسل به به این بزرگواران بتونیم سختی های پیش روی خودمون رو در راه خدا تحمل کنیم و همیشه با خدا معامله کنیم.
یک عدد مامان
6 اسفند 90 11:07
بسیااااااااااااااااااااار زیبا نوشتین، سپاس


دعاش رو به جون قلم روان و زیبای نویسنده اش بکنید
مامان علی خوشتیپ
6 اسفند 90 15:05
بر آل عبا تو نور عيني زینب

تو پشت و پناه عالميني زینب

در فضل و شرافتت همين بس باشد

اينکه تو شريکة الحسيني زینب

تو مهر قبول کربلايي زینب

زهراي بتول کربلايي زینب

اي وارث نهضت حسين بن علي!

در شام، رسول کربلايي زینب


شعر زیبایی بود، ممنون