مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت چهل و هفتم

1390/11/20 15:15
نویسنده : یه مامان
3,118 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصهروز عاشورا فرا رسیده است. یاران امام و جوانان بنی هاشم یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کردند، امام سوار بر اسب خويش تنها و غریب در ميدان مى ‏رزمد، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد؛ دشمن امان نمى‏ دهد، تيرى زهر آلود بر آن حضرت مى‏ نشيند که از همه تيرها سخت ‏تر است. هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن آن حضرت مى ‏نشيند و بالاخرهامام از روی اسب با صورت به روى خاك گرم كربلا مى ‏افتد... آیا داستان خیمه های نیم سوخته را شنیده ای؟...

همه هستى تو، عموى تو، تنهاى تنهاست. او ديگر هيچ يار و ياور ندارد.

 دشمنان همه صف كشيده‏ اند تا جانش را بگيرند.

 عبداللَّه! اى پسر امام حسن‏ عليه السلام! نگاه كن! عموى تو تنهاست!

 درست است كه تو يازده سال بيشتر ندارى، امّا بايد ياريش كنى. خوب نگاه كن! دشمنان عموى تو را محاصره كرده ‏اند.

 صداى عمو به گوش مى‏ رسد. تو به سوى عمو مى‏ شتابى. و زينب به دنبال تو، صدايت مى ‏زند: «يادگارِ برادرم! برگرد!».

 تو تصميم گرفته ‏اى كه عمو را يارى كنى. شتابان مى ‏آيى و به گودال مى‏ رسى و عمو را مى ‏بينى كه در خاك ‏ها آرميده است.

 اَبْجَر شمشير كشيده است تا عمويت را شهيد كند. شمشير او بالا مى‏ رود اما تو كه شمشير ندارى...

 دستان خود را سپر مى ‏كنى و فرياد مى ‏زنى: «واى بر تو، آيا مى‏ خواهى عموى مرا بكشى؟».

 شمشير پايين مى ‏آيد و دو دست تو را قطع مى ‏كند.

 از دست‏ هاى تو خون مى‏ جوشد. چه كسى را به يارى مى‏ طلبى، عمويى را كه به خاك افتاده است و توان يارى تو را ندارد و يا پدرت امام حسن ‏عليه السلام را كه در بهشت منتظر توست؟ فريادت بلند مى ‏شود: «مادر!» و آن ‏گاه روى سينه عمو مى ‏افتى.

 عمو تو را در آغوش مى‏ كشد. چه آغوش گرم و مهربانى! و به تو مى ‏گويد: «پسر برادرم صبور باش كه به ديدار پدر مى‏ روى.»

 تو آرام مى ‏شوى.

 حَرْمَله، تير در كمان مى ‏نهد. خداى من! او كجا را نشانه گرفته است؟

 تير به گلوى تو مى ‏نشيند و تو روى سينه عمو پر مى‏ كشى و مى ‏روى...

 آرى! تو از آغوش عمو به آغوش پدر، پرواز مى ‏كنى.

ساعتى است كه امام روى خاك گرم كربلا افتاده است. هيچ كس جرأت نمى‏ كند او را به شهادت برساند.

 او با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى ‏گويد: «صبراً على قضائك يا ربّ»؛ «در راه تو بر بلاها صبر مى ‏كنم».

 اكنون بدن مبارك امام از زخم شمشير و تير چاك چاك شده است. سرش شكسته و سينه ‏اش شكافته است و زبانش از خشكى به كام چسبيده و جگرش از تشنگى مى‏ سوزد. قلبش نيز، داغ‏ دار عزيزان است.

 با اين همه باز هم به خيمه‏ ها نگاه مى‏ كند و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مى ‏آورد و آن را به كمك مى ‏گيرد تا برخيزد، امّا همان لحظه ضربه اى از نيزه و شمشير بار ديگر او را به زمين مى ‏زند. همه هفتاد و دو پروانه او پر كشيدند و رفته ‏اند و اكنون منتظر آمدن امام خود هستند...

 عمرسعد كنارى ايستاده است. هيچ كس حاضر نيست قاتل حسين باشد. او فرياد مى ‏زند: «عجله كنيد، كار را تمام كنيد».

 آرى! همان كسى كه لحظاتى قبل با شنيدن صداى زينب گريه مى‏ كرد، اكنون دستور كشتن امام را مى ‏دهد. به راستى، اين عمرسعد كيست كه هم بر امام حسين ‏عليه السلام مى ‏گريد و هم فرمان به كشتن او را مى ‏دهد؟

 وعده جايزه‏ اى بزرگ به سپاهيان داده مى ‏شود، امّا باز هم كسى جرأت انجام دستور را ندارد. جايزه، زياد و زيادتر مى ‏شود، تا اينكه سِنان به سوى حسين مى‏ رود اما او هم دستش مى ‏لرزد و شمشير را رها كرده و فرار مى‏ كند.

 شمر با عصبانيت به دنبال سنان مى ‏دود:

 - چه شد كه پشيمان شدى؟

 - وقتى حسين به من نگاه كرد، به ياد حيدر كرّار افتادم. براى همين، ترسيدم و فرار كردم.

 - تو در جنگ هم ترسويى. مثل اينكه بايد من كار حسين را تمام كنم.

 اكنون شمر به سوى امام مى ‏رود. شيون و فرياد در آسمان ‏ها مى‏ پيچد و فرشتگان همه ناله مى ‏كنند. آنها رو به جانب خدا مى ‏گويند: «اى خدا! پسر پيامبر تو را مى‏ كشند».

 خداوند به آنان خطاب مى ‏كند: «من انتقام خون حسين را خواهم گرفت، آنجا را نگاه كنيد!». فرشتگان، نور حضرت مهدى ‏عليه السلام را مى‏ بينند و دلشان آرام مى ‏شود.

 واى بر من! چه مى‏بينم؟ اكنون شمر بالاى سر امام ايستاده است. شمر، نگاهى به امام مى‏ كند و لب ‏هاى او را مى ‏بيند كه از تشنگى خشكيده است. پس مى‏ گويد: «اى حسين! مگر تو نبودى كه مى ‏گفتى پدرت كنار حوض كوثر مى ‏ايستد و دوستانش را سيراب مى سازد؟ صبر كن، به زودى از دست او سيراب مى ‏شوى».

 اكنون او مى‏ خواهد امام را به شهادت برساند. واى بر من، چه مى ‏بينم! او بر روى سينه خورشيد نشسته است:

 - كيستى كه بر سينه من نشسته ‏اى؟

 - من شمر هستم.

 - اى شمر! آيا مرا مى ‏شناسى؟

 - آرى، تو حسين پسر على هستى و جدّ تو رسول خدا و مادرت زهراست.

 - اگر مرا به اين خوبى مى ‏شناسى پس چرا قصد كشتنم را دارى؟

 - براى اينكه از يزيد جايزه بگيرم.

 آرى! اين عشق به دنياست كه روى سينه امام نشسته است! شمر به كشتن امام مصمّم است و خنجرى در دست دارد. امام، پيامبر را صدا مى ‏زند: «يا جدّاه، يا محمّداه!»

 قلمم ديگر تاب نوشتن ندارد، نمى ‏توانم بنويسم و شرح دهم...

 آن ‏قدر بگويم كه آسمان تيره و تار مى‏ شود. طوفان سرخى همه جا را فرا مى ‏گيرد و خورشيد، يكباره خاموش مى ‏شود...

 منادى در آسمان ندا مى ‏دهد: «واى حسين كشته شد».

 آرى! تو درخت اسلام را سيراب نمودى! تو شقايق‏ هاى صحرا را با خون خود، سرخ كردى! و از گلوى تشنه خود، آزادى و آزادگى را فرياد زدى!

 همه نگاه‏ ها به سوى آسمان است. چرا آسمان تيره و تاريك شده است؟

 چه خبر شده است؟ نگاه كن! تا به حال مهتاب را در روز ديده‏ اى؟

 آنجا را مى ‏گويم سرِ امام را بر بالاى نيزه كرده ‏اند و در ميان سپاه دور مى ‏زنند.

 همه زن‏ ها و بچه‏ ها مى‏ فهمند كه امام شهيد شده است. صداى شيون، همه جا را فرا مى ‏گيرد. شمر با لشكر خود نزديك خيمه ‏ها رسيده است. عدّه‏اى از سربازان او آتش به دست دارند.

 واى بر من! مى‏ خواهند خيمه‏ هاى عزيزان پيامبر را آتش بزنند.

 آتش شعله مى ‏كشد و زنان همه از خيمه ‏ها بيرون مى ‏زنند.

 نامردها به دنبال زن ‏ها و دختران هستند. چادر از سر آنها مى‏ كشند و مقنعه آنها را مى‏ ربايند.

 هيچ كس نيست از ناموس خدا دفاع كند. همه جا آتش، همه جا بى ‏رحمى و نامردى! زنان غارت زده با پاى برهنه، گريه ‏كنان به سوى قتلگاه امام مى ‏دوند.

 بدن پاره پاره برادر در قتلگاه افتاده است. خواهر چگونه طاقت بياورد، وقتی برادر را اين ‏گونه ببيند؟!...

 زينب ‏عليها السلام چون نگاهش به پيكر صد چاك برادر مى ‏افتد، از سوز دل فرياد برمى ‏آورد: «اى رسول خدا! اى كه فرشتگان آسمان به تو درود مى‏ فرستند، نگاه كن، ببين، اين حسين توست كه به خون خود آغشته است».

 مرثيه جانسوز زينب ‏عليها السلام، همه را به گريه واداشته است. خواهر به سوى پيكر برادر مى ‏رود و كنار پيكر برادر مى ‏نشيند.

 همه نگاه مى ‏كنند كه زينب‏ عليها السلام مى‏ خواهد چه كند؟ او دست مى ‏برد و بدن چاك چاك برادر را از روى زمين برمى ‏دارد و سر به سوى آسمان مى ‏كند: «بار خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن».

به راستى، تو كيستى!

 همه جهان را متعجّب از صبر خود كرده ‏اى!

 اى الهه صبر و استقامت! اى زينب ‏عليها السلام!

 تو حماسه ‏اى بزرگ آفريدى و كنار جسم برادر، تو هم اين‏گونه رَجَز مى‏ خوانى!

 از همين ‏جا، كنار جسم صد چاك برادر، رسالت خود را آغاز مى ‏كنى تا جهانى را بيدار كنى.

 يكى از سربازان به عمرسعد مى ‏گويد:

 - قربان، يادت نرود دستور ابن ‏زياد را اجرا كنى؟

 - كدام دستور؟

 - مگر يادتان نيست كه او در نامه خود دستور داده بود تا بعد از كشتن حسين، بدن او را زير سم اسب ‏ها پايمال كنى.

 - راست مى‏ گويى.

 آرى! عمرسعد براى اينكه مطمئن شود كه به حكومت رى ‏مى ‏رسد، براى خوشحالى ابن زياد مى ‏خواهد اين دستور را هم اجرا كند!...

 در سپاه كوفه اعلام مى ‏كنند: «چه كسى حاضر است تا بدن حسين را با اسب لگد كوب نمايد و جايزه بزرگى از ابن ‏زياد بگيرد؟».

 وسوسه جايزه در دل همه مى ‏نشيند، امّا كسى جرأت اين كار را ندارد.

 سرانجام ده نفر براى اين كار داوطلب مى‏ شوند.

 آنجا را نگاه كن! آن نامرد، طلاهاى فاطمه دختر امام حسين ‏عليه السلام را غارت مى ‏كند. مى ‏بينم كه او گريه مى ‏كند. اين نامرد را مى ‏گويم، ببين اشك در چشم دارد و طلاى دختر حسين را غارت مى ‏كند.

 دختر امام حسين‏ عليه السلام در بين تلاطم يتيمى و ترس رو به او مى ‏كند و مى ‏گويد:

 - گريه ‏هاى تو براى چيست؟

 - من دارم طلاى دختر رسول خدا را غارت مى‏ كنم، آيا نبايد گريه كنم؟

 - اگر مى ‏دانى من دختر رسول خدا هستم، پس رهايم كن.

 - 
نه! اگر من اين طلاها را نبرم، شخص ديگرى اين كار را خواهد كرد.

 از كار اين مردم تعجّب مى‏ كنم. اشك در چشم دارند و بر غربت و مظلوميّت اين خاندان اشك مى ‏ريزند، امّا بزرگ‏ ترين ظلم‏ ها را در حق آنها روا مى‏ دارند. سپاه كوفه امام حسين‏ عليه السلام را به خوبى مى ‏شناختند، ولى عشق به دنيا و دنيا طلبى، در آنها به گونه‏ اى بود كه حاضر بودند براى رسيدن به پولِ بيشتر، هر كارى بكنند.

 آنجا را نگاه كن! نامرد ديگرى با تندى و بى ‏رحمى گوشواره از گوش دخترى مى‏كشد. خون از گوش او جارى است.

 تو چقدر سنگ ‏دلى كه تنها براى يك گوشواره، اين ‏گونه گوش ناموس خدا را پاره كرده‏ اى.

 هيچ كس نيست تا از ناموس پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع كند؟!...

 گويى شير زنى پيدا مى ‏شود. آن زن كيست كه شمشير به دست گرفته است؟ او به سوى خيمه‏ ها مى ‏آيد و مقابل نامردان كوفه مى ‏ايستد و فرياد مى ‏زند: «غيرت شما كجاست؟ آيا خيمه ‏هاى دختران رسول خدا را غارت مى ‏كنيد؟».

 او زن يكى از سپاهيان كوفه است كه اكنون به يارى زينب آمده است.

اما شوهر او مى ‏آيد و به زور دست او را گرفته و او را به خيمه خود باز مى ‏گرداند. 

 سُوَيد در ميان ميدان افتاده است. او يكى از ياران امام حسين ‏عليه السلام است كه امروز صبح به ميدان رفت تا جانش را فداى امامش كند.

 او بعد از جنگى شجاعانه با زخم نيزه ‏اى بر زمين افتاد و بى ‏هوش شد. دشمن به اين گمان كه او كشته شده است او را به حال خود رها كردند.

 اكنون صداى ناله و شيون زنان او را به هوش مى ‏آورد. بى ‏خبر از حوادث كربلا برمى ‏خيزد و پيكر شهدا را مى ‏بيند. اشك در چشمانش حلقه مى ‏زند. كاروان شهدا رفت و من جا مانده‏ ام. همه رفتند، زُهير رفت، على اكبر رفت، عبّاس رفت. خوشا به حال آنها كه جانشان را فداى مولا نمودند.

 اين صداى شيون، براى چيست؟ خداى من! چه خبر شده است؟

 او نگاه مى ‏كند كه خيمه‏ هاى امام مى‏ سوزد و زنان با سر و پاى برهنه از دست نامردها فرار مى ‏كنند. سويد در خود قدرتى مى‏ بيند، شمشيرى را برمى‏ دارد و به سوى دشمن هجوم مى‏ برد. او فرياد مى ‏زند: «مگر شما غيرت نداريد؟».

 او بار ديگر مى ‏جنگد و شمشير مى ‏زند و بار ديگر باران شمشير بر سرش فرود مى ‏آيد.

 و لحظاتى بعد، سويد آخرين شهيد كربلا، بار ديگر بر روى خاك گرم كربلا مى ‏افتد و روحش به سوى آسمان پر مى ‏كشد.

اسب سوارى به دنبال فاطمه دختر امام حسين ‏عليه السلام است. او نيزه به دست دارد و فاطمه فرار مى ‏كند.

 اين صداى فاطمه است: «آيا كسى هست مرا يارى كند؟ آيا كسى هست مرا از دست اين دشمن نجات دهد؟»

 هيچ كس جوابى نمى ‏دهد و فاطمه در ميان صحرا مى ‏دود. ناگهان ضربه نيزه را در كتف خود احساس مى ‏كند و با صورت روى زمين مى ‏افتد.

 آن مرد از اسب پياده مى ‏شود و مقنعه از سر فاطمه برمى ‏دارد و گوشواره ‏هاى او را مى ‏كشد. خداى من! گوش فاطمه پاره مى ‏شود و صورتش رنگ خون مى‏ گيرد و آن مرد برمى ‏خيزد و با عجله به سوى خيمه ‏ها مى ‏رود تا غنيمت ديگرى پيدا كند!

 فاطمه سر روى خاك گرم كربلا مى‏ نهد و بى ‏هوش مى ‏شود. من با خود می گويم، كجايى اى عبّاس تا ببينى با ناموس امام حسين ‏عليه السلام چه مى ‏كنند.

 صدايى به گوش فاطمه مى ‏رسد: «دختر برادرم، برخيز!»

 اين صدا چقدر آشنا و چقدر مهربان است. او چشم خود را باز مى ‏كند و سر خود را در سينه عمه ‏اش زينب مى‏ بيند.

 - فاطمه! بلند شو عزيزم! بايد به دنبالِ بقيه بچّه ‏ها بگرديم، نمى ‏دانم آنها كجا رفته‏اند.

 - 
عمّه جان، چادر و مقنعه مرا برده‏ اند. آيا پارچه‏ اى هست تا موى سرم را بپوشانم؟...

دختر برادرم، نگاه كن من هم مانند تو...

 فاطمه نگاه مى ‏كند، مقنعه عمّه را هم ربوده ‏اند و صورت و بدن عمّه از تازيانه ‏ها سياه شده است.

 فاطمه برمى ‏خيزد و با عمّه به سوى خيمه ‏ها مى ‏روند. آنها نزد امام سجّاد عليه السلام مى‏ روند و مى ‏بينند كه خيمه او هم سوخته و غارت شده است. زير انداز امام را هم برده‏ اند!

 خداى من! امام سجّاد عليه السلام با صورت بر روى زمين افتاده است. به علّت تشنگى و بيمارى آن‏ قدر ضعف بر امام سجّاد عليه السلام غلبه كرده كه نمى ‏تواند تكان بخورد.

 آنها كنار امام سجّاد عليه السلام مى نشينند و صورت او را از خاك بر مى‏ دارند. امام به آنها نگاه مى ‏كند و گريه مى‏ كند. آخر چگونه او عمّه و خواهر خود را در آن حالت ببيند و گريه نكند...

 مقنعه خواهر را ربوده ‏اند، گوشواره از گوشش كشيده ‏اند و صورت او خون آلود شده است. كدام مرد مى‏ تواند اين صحنه را ببيند و گريه نكند.

 فاطمه نيز اشك در چشمانش حلقه مى ‏زند. برادر تشنه و بيمار است و توان حركت ندارد.

 شمر با لشكر خود در ميان خيمه‏ هاى سوخته مى تازد و همه با شتاب مشغول غارت خيمه‏ ها هستند. ناگهان چشم شمر به امام سجّاد عليه السلام مى ‏افتد.

 او تعجّب مى ‏كند و با خود مى‏ گويد: «مگر مردى هم از اين قوم مانده است. قرار بود هيچ نسلى از حسين باقى نماند».

 شمر به عمرسعد خبر مى ‏دهد و او با عجله مى ‏آيد و در خيمه‏ اى نيم سوخته امام سجّاد عليه السلام را مى ‏بيند كه در بستر بيمارى افتاده است. او حجّت خدا بر روى زمين است كه نسل امامت به او منتهى شده است.

 عمرسعد فرياد مى ‏زند: «هر چه زودتر او را به قتل برسانيد». شمر به سوى امام سجّاد عليه السلام مى ‏آيد. زينب اين صحنه را مى ‏بيند و پسر برادر را در آغوش مى ‏گيرد و مى ‏گويد: «اى عمرسعد اگر بخواهى او را بكشى اوّل بايد مرا بكشى.»

 صداى شيون و گريه زنان به آسمان مى ‏رسد.

 نمى ‏دانم چه مى ‏شود كه سخن زينب در دل بى‏ رحم عمرسعد اثر مى ‏كند و به شمر دستور مى ‏دهد كه باز گردد...

من تعجّب مى ‏كنم عمرسعد كه به شيرخواره امام حسين‏ عليه السلام رحم نكرد و مى ‏خواست نسل امام را از روى زمين بردارد، چگونه مى‏ شود كه از كشتن امام سجّاد عليه السلام منصرف مى‏ شود؟ آری، اراده خدا اين است كه نسل حضرت زهرا عليها السلام تا روز قيامت باقى بماند...

 عمرسعد به گروهى از سربازان خود دستور مى‏ دهد تا در اطراف خيمه ‏هاى نيم سوخته، نگهبانى بدهند و نگذارند ديگر كسى آسيبى به آنها برساند و مواظب باشند تا مبادا كسى فرار كند.

 دستور فرمانده كل قوا اعلام مى‏ شود كه ديگر كسى حقّ ندارد به هيچ وجه نزديك اسيران شود.

 آرامش نسبى در فضاى خيمه‏ ها حاكم مى ‏شود و زنان و كودكان آرام آرام به سوى خيمه‏ هاى نيم سوخته باز مى ‏گردند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

پریسا مامی صدرا و صهبا
20 بهمن 90 19:06
.
________________.###*
_____________.*######
_____________*######
___________*#######
__________*########.
_________*#########.
_________*######*###*
________*#########*##
_______*##########* *#
_____*###########_____*
____############
___*##*#########
___*_____########
__________#######
___________*######
____________*#####*
______________*####*
________________*###*
__________________*##*
____________________*##.
_____________________*##.
______________________.##
______________________.###.
____________________.######.
__________________._##*___*##.
سلام عزیزم با ایده های نوروز۹۱ به استقبال عید برویدhttp://noruz1391.niniweblog.com/



مامان علي خوشتيپ
22 بهمن 90 17:38
سلام بر ستاره‎های سوخته بر اندام دشت!

سلام بر بدن‎های چاک چاک!

سلام بر خورشیدهای بر نیزه!

سلام بر مظلومیت بر خاک مانده.



سلام...
یک عدد مامان
24 بهمن 90 11:56
به سختی تونستم این پست رو بخونم ... واااااای!


التماس دعا داریم
مریم(مامان روشا)
24 بهمن 90 16:25
خیلی خیلی دردناک بود بازم نتونستم جلوی اشکامو بگیرم واقعا" تعجب میکنم از این مردم که هم میدونن چه کار بدی میکنن و هم نمیتونن جلوی وسوسه های دنیاییشون رو بگیرن خدا لعنتشون کنه ...
ممنونم ازتون

هوای نفس خیلی خطرناکه، بی خود نیست که می گن راه رسیدن به خدا دوقدمه که قدم اول رو باید روی نفس خودت بذاری
دو قدم بیش نیست این همه راه
راه نزدیک شد سخن کوتاه
یک قدم بر سر وجود نهی
وان دگر در بر ودود نهی