مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت چهل و یکم

1390/11/6 15:15
نویسنده : یه مامان
3,336 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصهروز عاشورا فرا رسیده استلشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستدامام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوندیاران امام آماده اند تا یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کنند. آیا  ماجرای شهادت حبیب بن مظاهر، سعید بن عبدالله و زهیر را شنیده ای...

 اَبو ثُمامه نگاهى به آسمان می كند. خورشيد به ميانه آسمان رسيده است. بدين ترتيب آخرين دقايق راز و نياز با خداوند نزديك می گردد.

 او نزد امام می رود. لب هاى خشك و ترك خورده امام، غمى بزرگ بر دلش می نشاند. هوا بسيار گرم است و دشمن بسيار زياد و ياران بسيار اندك هستند.

 به امام می گويد: «جانم به فدايت! دوست دارم آخرين نماز را با شما بخوانم. موقع اذان ظهر نزديك است».

 امام در چشمان او نگاه مى‏ كند: «نماز را به يادمان انداختى. خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور كند».

 امام رو به سپاه كوفه می کند و از آنها می خواهد تا براى خواندن نماز لحظاتى جنگ را متوقّف كنند. يكى از فرماندهان سپاه كوفه به نام ابن تميم فرياد می زند: «نماز شما كه پذيرفته نيست».

 حَبيب بن مظاهر از سخن او خشمناك می شود و در جواب بی شرمى او چنين می گويد: «آيا گمان می كنى كه نماز پسر پيامبر صلى الله عليه و آله قبول نمی شود و نماز نادانى چون تو قبول می شود؟».

 ابن تميم شمشير می كشد و به سوى حبيب می آيد. حبيب از امام اجازه می گيرد و به جنگ با او می رود. خون غيرت در رگ هاى حبيب به جوش می آيد، او می خواهد بی شرمى ابن تميم را پاسخ گويد.
 
شمشير حبيب به سوى ابن تميم نشانه می رود. ابن تميم از اسب بر زمين می افتد و ياران او به كمكش می آيند.
 
حبيب، رَجَز می خواند: «من حبيب هستم، من يكه تاز ميدان جنگم! مرگ در كام من همچون عسل است».

 صف‏ هاى سپاه كوفه همچون موجى سهمگين، حبيب را در برمی گيرد. باران سنگ و تير و نيزه است كه می بارد. حلقه محاصره نيز، تنگ تر می شود. حبيب می غرّد و شمشير می زند، اما نيزه ‏ها و شمشيرها...، جويبارى از خون، بر موى سپيد حبيب جارى می كنند.

اكنون سر حبيب را بر گردن اسبى كه در ميدان می تازانند آويخته ‏اند.

 دل امام با ديدن اين صحنه، به درد می آيد و اشك از چشمانش جارى می شود.
 
اى حبيب! تو چه يار خوبى برايم بودى. تو هر شب ختم قرآن می كردى!

 آن‏گاه سر به سوى آسمان می گيرد و می فرمايد: «خدايا! ياران مرا پاداشى بزرگ عطا فرما».

 جنگ را متوقّف كنيد! حسين می خواهد نماز بخواند.

 اين دستور عمرسعد است.

 خنده ‏اى همراه با مكر و حيله بر لبان عمرسعد نقش می بندد. او نقشه ‏اى در سر دارد. آرى! او به تيراندازان می گويد كه آماده دستور او باشند. او می خواهد حسين ‏عليه السلام را به هنگام نماز خواندن شهيد كند.

 امام حسين ‏عليه السلام آماده نماز می شود. اين آخرين نمازى است كه امام به جا می آورد. اكنون كه آن حضرت به نماز ايستاده است، گويى دريايى از آرامش را در تلاطم ميدان جنگ شاهد است.

 ياران و جوانان بنی هاشم پشت سر امام ايستاده ‏اند. چه شكوهى دارد اين نماز!

 آنجا را نگاه كن! يكى از ياران، در كنار امام حسين‏ عليه السلام ايستاده است.

 آيا او را می شناسى؟ او سعيد بن عبداللَّه است. چرا او نماز نمی خواند؟!...

 آرى! او امروز نماز نمی خواند، زيرا ظهر امروز نماز او با ديگران فرق می كند.

او می خواهد پروانه شمع وجود امام باشد.

عمرسعد اشاره‏اى به تيراندازان می كند. آنها قلب امام را نشانه گرفته ‏اند و سعيد بن عبد اللَّه، سپر به دست، در جلوى امام ايستاده است.

 از هر طرف تير می بارد. او سپر خود را به هر طرف می گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير می آيد.

 سعيد خود را سپر بلاى امام می كند و همه تيرها را به جان و دل می پذيرد. نبايد هيچ تيرى مانع تمام شدن نماز امام بشود. اين نماز، طولانى نيست.

می دانى كه در هنگام جنگ، نماز چهار ركعتى را دو ركعت می ‏خوانند و به آن نماز خَوف می گويند.

 همه آسمان چشم به اين نماز و اين حماسه دارند. نماز تمام می شود و پروانه عاشق روى زمين می افتد. او نماز عشق خويش را تمام كرد. سيزده تير بر پيكر او نشسته و خون از بدنش جارى است.
 
زير لب دعايى می خواند. آرى دعاى بعد از نماز مستجاب می شود. آيا می خواهى دعاى او را بشنوى؟...

گوش كن: «بار خدايا! من اين تيرها را در راه يارى فرزند پيامبر تو به جان خريدم».

 امام به بالين او می آيد و سر سعيد بن عبد اللَّه را به سينه می گيرد. او چشم خود را باز می كند، لبخند می زند و می گويد: «اى پسر رسول خدا! آيا به عهد خود وفا كردم؟»

 اشك در چشم امام حلقه می زند و در جواب می فرمايد: «آرى! تو در بهشت، پيش من خواهى بود».

 چه وعده ‏اى از اين بهتر! چشم‏ هاى او بسته می شود.

 اكنون نوبت زُهير است كه جان خود را فداى امام حسين ‏عليه السلام كند.

 با آنكه او بيست روز است كه شيعه شده، امّا در اين مدّت، سخت عاشق و دلباخته امام خود گرديده است. او نزديك امام می شود و می گويد: «آيا اجازه می دهى به ميدان مبارزه بروم؟».

 امام به زُهير اجازه می دهد و زُهير به ميدان می آيد و چنين رَجَز می خواند: «من زُهيرم كه با شمشيرم از حريم حسين پاسدارى می كنم».

 رقص شمشير زُهير و طنين صداى او، لرزه بر اندام سپاه كوفه می اندازد. او می رزمد و شمشير می زند و عدّه زيادى را به خاك زبونى می نشاند. عطش بيداد می كند و زُهير نيز تشنه است. امّا تشنه ديدار يار!
 
با خود می گويد دلم می خواهد يك بار ديگر امام خود را ببينم. پس به سوى امام باز می گردد. همه ايمان و عشق و باور خويش را در يك نگاه خلاصه و تقديم امام می كند.
 
او به امام می گويد: «جانم به فداى تو! امروز جدّت پيامبر را ملاقات خواهم كرد».

 امام نگاهى به او می كند و می فرمايد: «آرى، اى زُهير! من نيز بعد از تو می آيم».

 زُهير به ميدان برمی گردد. دشمن او را محاصره می كند و به سويش تيرها و نيزه ‏ها پرتاب می كند.

 بدين ترتيب پس از لحظاتى، او پر می ‏كشد و به ديدار پيامبر می شتابد...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مریم(مامان روشا)
6 بهمن 90 15:47
ممنونم


التماس دها
یک عدد مامان
6 بهمن 90 17:54
وقتی به قسمتی رسیدم که درباره ی سعيد بن عبداللَّه نوشته بودین اشکم سرازیر شد . خوش به حالشون! اونا کجا بودن و ما کجا

از شما التماس دعا داریم، اگه دلتون شکست ما رو هم دعا کنید
مامان پریسا
7 بهمن 90 8:14
قسم هر قطره از بارانِ نم نم
قسم بر غنچه و گلبرگ و شبنم
قسم بر لحظه‌ي پايانِ ماتم
قسم بر گريه‌هاي شاهِ عالم


تو را سوگند ايّامِ صفر را
بيا اي امتدادِ راهِ اين غم
چه شب هايي دعا كردم بيايي
نديدم يك نظر رويِ تو را هم
ميان اشك هاي فصل روضه
صدا كردم تو را مولا دمادم
ببين عمرم به پايان شد نديدم
به ديده وصلت اي آمالِ خاتم
بيا معشوق، عاشق پروري كن
مگر با ديدنت چيزي شود كم
صفر رفت و دلم با توست مهدي
خدا حافظ نگارا تا محرم


ممنون به خاطر شعری که برامون نوشتید
مامان علي خوشتيپ
7 بهمن 90 12:06