مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت سی و ششم

1390/10/22 15:15
نویسنده : یه مامان
2,996 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصهروز عاشورا فرا رسیده است. لشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستد. امام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوند. یاران امام آماده اند تا یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کنند با هم ماجرای مسلم بن عَوْسجه  و عابِس را می خوانیم...

دشمن قصد جان امام را كرده است. اين بار دشمن مى ‏خواهد از سمت چپ حمله كند.

 ياران امام راه را بر آنها مى ‏بندند. مسلم بن عوسجه سوار بر اسب، شمشير مى‏ زند و قلب دشمن را مى‏ شكافد. شجاعت او، ترس و وحشت در دل دشمن انداخته است. اين پيرمرد هشتاد ساله، چنين رَجَز مى ‏خواند: «من شير قبيله بنى ‏اَسَد هستم».

 آرى! همه اهل كوفه مسلم بن عَوْسجه را مى ‏شناسند. او در ركاب پيامبر شمشير زده است و همه مردم او را به عنوان يار پيامبر صلى الله عليه و آله مى ‏شناسند.

 لشكر كوفه تصميم به كشتن مسلم بن عوسجه گرفته و به سوى او هجوم مى ‏آورند. او دوازده نفر را به خاك سياه مى‏ نشاند. لشكر او را محاصره مى ‏كنند. گرد و غبار به آسمان مى‏ رود و من چيز ديگرى نمى ‏بينم. بايد صبر كنم تا گرد و غبار فروكش كند.

 امام حسين ‏عليه السلام و ياران به كمك مسلم بن عوسجه مى ‏شتابند. همه وارد اين گرد و غبار مى ‏شوند، هيچ چيز پيدا نيست. پس از لحظاتى، وسط ميدان را مى‏ بينم كه بزرگ مردى بر روى خاك آرميده، در حالى كه صورت نورانيش از خون رنگين شده است و امام همراه حبيب بن مظاهر كنار او نشسته ‏اند.

 مسلم بن عوسجه چشمان خود را باز مى ‏كند. سر او اكنون در سينه امام است.

 قطره‏ هاى اشك، گونه امام را مى ‏نوازد. سر به سوى آسمان مى ‏گيرد و با خداى خويش سخن مى‏ گويد.

 حبيب بن مظاهر جلو مى ‏آيد. او مى ‏داند كه اين رفيق قديمى به زودى او را ترك خواهد كرد. براى همين به او مى‏ گويد: «آيا وصيتّى دارى تا آن را انجام دهم؟»

 مسلم بن عوسجه مى ‏خندد. او ديگر توان حركت ندارد. امّا گويى وصيتى دارد. پس آخرين نيرو و توان خود را بر سر انگشتش جمع مى ‏كند و به سوى امام حسين ‏عليه السلام اشاره مى‏ كند: «اى حبيب! وصيّت من اين است كه نگذارى اين آقا، غريب و بى ‏ياور بماند...»

 اشك در چشمان حبيب حلقه مى ‏زند و مى ‏گويد: «به خداى كعبه قسم مى‏ خورم كه جانم را فدايش كنم».

 چشمان مسلم بن عوسجه آرام آرام بسته مى ‏شود و در آغوشِ امام جان مى ‏دهد.

همسفرم! آيا عابِس را مى ‏شناسى؟

 عابس نامه ‏رسان مسلم بن عقيل بود. مسلم او را به مكّه فرستاد تا نامه مهمى را به امام حسين‏ عليه السلام برساند.

 كسانى كه به امام حسين ‏عليه السلام نامه نوشتند شمشير در دست دارند و به خونش تشنه شده‏ اند. عابِس نيز همچون ديگر دلاوران طاقت اين همه نامردى و نيرنگ را ندارد. خدمت امام مى‏ رسد: «مولاى من! در روى اين زمين هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارم. اگر چيزى عزيزتر از جان مى‏ داشتم آن را فدايت مى ‏كردم».

 امام نگاهى به او مى‏ اندازد. آرى! خدا چه ياران با وفايى به حسين داده است! عابِس، اجازه ميدان مى ‏گيرد و مى ‏خواهد حركت كند. پس با نگاهى ديگر به محبوب خود از او خداحافظى مى ‏كند.

 عابِس، شمشير به دست وارد ميدان مى‏ شود و خشمگين و بى‏ پروا به سوى دشمن مى‏ تازد. رَبيع كسى است كه در يكى از جنگ ‏ها هم‏ رزم او بوده است. امّا اكنون به خاطر مال دنيا در سپاه كوفه است.

 او فرياد مى ‏زند: «اى مردم! اين عابس است كه به ميدان آمده، من او را مى‏ شناسم. اين شير شيران است. به نبرد او نرويد كه به خدا قسم هر كس مقابل او بايستد كشته خواهد شد».

 عابس در وسط ميدان ايستاده است و مبارز مى‏ طلبد: «آيا يك مرد در ميان شما نيست كه به جنگ من بيايد؟». هيچ كس جواب نمى ‏دهد. ترس وجود همه را فرا گرفته است.

عمرسعد عصبانى است. چرا يك نفر جواب نمى‏ دهد؟ همه مى ‏ترسند، شير شيران به ميدان آمده است. باز اين صدا در دشت كربلا مى ‏پيچد: «آيا يك نفر هست كه با من مبارزه كند؟»

  عمرسعد اين صحنه را مى‏ بيند كه چگونه ترس بر آن سپاه بزرگ سايه افكنده است. او به هر كسى كه دستور مى دهد به ميدان برود، كسى قبول نمى ‏كند. پس با عصبانيت فرياد برمى ‏آورد: «او را سنگ باران كنيد».

 سنگ از هر طرف مى ‏بارد. امّا هيچ مبارزى به ميدان نمى ‏آيد.

 نامردها! چرا سنگ مى ‏زنيد. مگر شما براى جنگ نيامده ‏ايد، پس چرا به ميدان نمى ‏آييد؟ آرى! شما حقير هستيد و بايد حقيرتر شويد.

 نگاه كن! حماسه ‏اى در حال شكل‏ گيرى است.

 عابس لباس رزم از بدن بيرون مى‏ آورد و به گوشه ‏اى پرتاب مى ‏كند و فرياد مى‏ زند: «اكنون به جنگم بياييد!»

 همه از كار عابس متعجّب مى‏ شوند و عابس به سوى سپاه كوفه حمله مى ‏برد.

 به هر سو كه هجوم مى‏ برد، همه فرار مى ‏كنند. عدّه زيادى را به خاك سياه مى ‏نشاند.

 دشمن فرياد مى ‏زند: «محاصره ‏اش كنيد، تير بارانش كنيد». و به يكباره باران تير و سنگ شروع به باريدن مى ‏كند و حلقه محاصره تنگ ‏تر مى‏ شود.

 او همه تيرها را به جان و دل مى ‏خرد. از سر تا پاى او خون مى‏ چكد. اكنون او با پيكرى خونين در آغوش فرشتگان است!

 آرى! او به آرزويش كه شهادت است، مى‏ رسد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مریم(مامان روشا)
22 دی 90 16:30
ممنونم


یک عدد مامان
22 دی 90 17:17
عابس همون دلاوریه که نامش در زیارت رجبیه و ناحیه مقدسه آمده : السلام علی شوذب مولی شاکر؛ سلام بر عابس پسر شاکری ...

سلام بر عابس...
مامان پریسا
22 دی 90 19:23


مامان علي خوشتيپ
23 دی 90 15:29
خوشا به سعادت عابس

تینا
26 دی 90 14:36