با کاروان عشق؛ قسمت سی و چهارم
خلاصه: روز عاشورا فرا رسیده است. لشكر كوفه حركت مى كند و رو به روى لشكر امام مى ايستد. امام حسين عليه السلام رو به سپاه كوفه مى کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوند اما در این میان دل «حر» یکی از فرماندهان سپاه عمر سعد بیدار می شود و به سپاه امام می پیوندد تا جان خود را فدای امام خویش کند...
از آغاز حمله و تيرباران دستهجمعى ساعتى مىگذرد. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مىرسد. آيا مىدانى كه شعار ياران امام چيست؟
شعار آنها «يا محمّد» است. آرى! تنها نام پيامبرصلى الله عليه وآله است كه غرور و عزّت را براى لشكر حق به همراه دارد.
اكنون ساعت حدود نُه صبح است و نيمى از ياران امام به شهادت رسيدهاند و حالا نوبت پروانههاى ديگر است.
حرّ نزد امام مىآيد و مىگويد: «اى حسين! من اوّلين كسى بودم كه به جنگ تو آمدم و راه را بر تو بستم. اكنون مىخواهم اوّلين كسى باشم كه به ميدان مبارزه مىرود و جانش را فداى شما مىكند. به اميد آنكه روز قيامت اوّلين كسى باشم كه با پيامبرصلى الله عليه وآله دست مىدهد».
من وقتى اين كلام را مىشنوم به همّت بالاى حرّ آفرين مىگويم! به راستى كه تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى! تا ساعتى قبل در سپاه كفر بودى و اكنون آنقدر عزيز شدهاى كه مىخواهى روز قيامت اوّلين كسى باشى كه با پيامبرصلى الله عليه وآله دست مىدهد.
امام به حُرّ اجازه مىدهد و او بر اسب رشيدش سوار مىشود و به ميدان مىآيد. انبوه سپاه برايش حقير و ناچيز جلوه مىكند. اكنون او «رَجَز» مىخواند.
همانطور كه مىدانى «رجز» شعر حماسى است كه در ميدان رزم خوانده مىشود.
گوش كن! «من حُرّ هستم كه زبانزد مهماننوازىام، من پاسدار بهترين مرد سرزمين مكّهام».
غبار از زمين برمى خيزد. حُرّ به قلب لشكر مى زند، اما اسب او زخمى شده است. سپاه كوفه مى ترسد و عقب نشينى مى كند.
عمرسعد كه كينه زيادى از حُرّ به دل گرفته است، دستور مى دهد تا او را تير باران كنند. تيرها پشت سر هم مى آيند. فرياد حُرّ بلند است: «بدانيد كه من مرد ميدان هستم و از حسين پاسدارى مى كنم».
او مى جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاك سياه مى نشاند. اما سرانجام دشمن او را محاصره مى كند. تيرها و نيزه ها حمله ور مى شوند. نيزه اى سينه حُرّ را مى شكافد و او روى زمين مى افتد.
ياران امام به نزد حُرّ مى روند و او را به سوى خيمه ها مى آورند. امام نيز به استقبال آمده و در كنار حُرّ به روى زمين مى نشيند و سر او را به سينه گرفته و با دست هاى خود، خاك و خون را از چهره او پاك مى كند.
حُرّ آخرين نگاه خود را به آقاى خود مى كند. لحظه پرواز فرا رسيده است، او به صورت امام لبخند مى زند، به راستى، چه سعادتى از اين بالاتر كه او روى سينه مولاى خويش جان مى دهد.
گوش كن، امام با حُرّ سخن مى گويد: «به راستى كه تو حُرّ هستى، همانگونه كه مادرت تو را حُرّ نام نهاد».
و حتماً مى دانى كه «حُرّ» به معناى «آزادمرد» مى باشد، آرى، حُرّ همان آزادمردى است كه در هنگامه غربت به يارى امام زمان خويش آمد و جان خود را فداى حق و حقيقت نمود و با حماسه خود، تاريخ را شگفت زده كرد.
يَسار و سالم، دو غلام ابن زياد به ميدان آمده اند و مبارز مى طلبند.
كيست كه به جنگ ما بيايد؟ حبيب و بُرَير از جا برمى خيزند تا به جنگ آنها بروند. امّا امام، شانه هايشان را مى فشارد كه بنشينند.
عبد اللَّه كَلْبى همراه همسر خود، به كربلا آمده است. او وقتى كه شنيد كوفيان به جنگ امام حسين عليه السلام مى آيند، تصميم گرفت براى يارى امام به كربلا بيايد. آرى! او همواره آرزوى جهاد با دشمنان دين را در دل داشت.
اكنون رو به روى امام حسين عليه السلام ايستاده است و مى گويد: «مولاى من! اجازه بدهيد تا به جنگ اين نامردان بروم».
امام به او نگاهى مى كند، پهلوانى را مى بيند با بازوانى قوى. درست است اين پهلوان بايد به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب هاى او مى نشيند و براى رسيدن به آرزوى خود در دفاع از حسين عليه السلام سوار بر اسب مى شود.
- تو كيستى؟ تو را نمى شناسيم.
- من عبد اللَّه كلبى هستم!
- چرا حبيب و بُرَير نيامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبيده بوديم.
ناگهان عبد اللَّه كلبى شمشير خود را به سوى يسار مى برد و در كارزارى سخت، او را به زمين مى افكند.
سالم، فرصت را غنيمت شمرده به سوى عبد اللَّه كلبى حمله ور مى شود. ناگهان شمشيرِ سالم فرود مى آيد و انگشتان دست چپ عبد اللَّه كلبى قطع مى شود.
يكباره عبد اللَّه كلبى به خروش مى آيد و با حمله اى سالم را هم به قتل مى رساند. اكنون او در ميدان قدم مى زند و مبارز مى طلبد. امّا از لشكر كوفه كسى جواب او را نمى دهد.
نمى دانم چه مى شود كه دلش هواى ديدن يار مى كند.
دست چپ او غرق به خون است. به سوى امام مى آيد. لبخند رضايت امام را در چهره آن حضرت مى بيند و دلش آرام مى گيرد. رو به دشمن مى كند و مى گويد: «من قدرتمندى توانا و جنگ جويى قوى هستم.»
عمرسعد دستور مى دهد كه اين بار گروهى از سواران به سوى عبد اللَّه كلبى حمله ببرند. آنها نيز، چنين مى كنند. امّا برق شمشير عبداللَّه، همه را به خاك سياه مى نشاند.
ديگر كسى جرأت ندارد به جنگ اين شير جوان بيايد. عمرسعد كه كارزار را سخت مى بيند، دستور مى دهد تا حلقه محاصره را تنگ تر كنند و گروه گروه بر عبد اللَّه كلبى حمله ببرند.
دل همسرش بى تاب مى شود. عمود خيمه اش را مى كند و به ميدان مى رود. خود را به نزديكى هاى عبد اللَّه كلبى مى رساند و فرياد مى زند: «فدايت شوم، در راه حسين مبارزه كن! من نيز، هرگز تو را رها نمى كنم تا كنارت كشته شوم.»
باید وفادارى را از اين زن ياد گرفت! او وقتى مى فهمد كه شوهرش در راه حق است، او را تشويق مى كند و تا پاى جان در كنار او مى ماند.
امام اين صحنه را مى بيند و در حق همسر عبداللَّه دعا مى كند و به او دستور مى دهد تا به خيمه ها برگردد.
همسر عبداللَّه به خيمه باز مى گردد. امّا دلش در ميدان كارزار و كنار شوهر است. سپاه كوفه هجوم مى آورند و گرد و غبار بلند مى شود، به طورى كه ديگر چيزى را نمى بينم.
عبد اللَّه كلبى كجاست؟ خداى من! او بى حركت روى زمين افتاده است. به يقين روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست.
زنى سراسيمه به سوى ميدان مى دود. او همسر عبد اللَّه كلبى است كه پيش از اين شوهرش را تشويق مى كرد. او كنار پيكر بى جان عزيزش مى رود و زانو مى زند و سر همسر را به سينه مى گيرد. خون از صورتش پاك مى كند و بر پيشانى مردانه اش بوسه مى زند؛ «بهشت گوارايت باشد». اشك از چشمان او مى ريزد و صداى گريه و مرثيه اش هر دلى را بى تاب مى كند.
اين رسم عرب است كه زنى را كه مشغول عزادارى است نبايد آزار داد. امّا عمرسعد مى ترسد كه مرثيه اين زن، دل هاى خفته سپاه را بيدار كند. براى همين، به يكى از سربازان خود دستور مى دهد تا او را ساكت كند.
غلام شمر مى آيد و عمود چوبى بر سر او فرود مى آورد. خون از سرِ او جارى مى شود و با خون صورت همسرش آميخته مى گردد.
خوشا به حال تو كه تنها زن شهيد در كربلا هستى! امّا به راستى، زنان دیگر چقدر تو را مى شناسند و از تو درس مى گيرند؟ هر كجا كه در تاريخ مردى درخشيده است، كنار او همسرى مهربان و فداكار بوده است.
عبد اللَّه كلبى تنها شير مرد صحراى كربلاست كه كنار پيكر خونينش، پيكر همسرش نيز غرق در خون است. آن دو كبوتر با هم پرواز كردند و رفتند.
بيا و عشق را در صحراى كربلا نظارهگر باش...