مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت سی و چهارم

1390/10/18 20:38
نویسنده : یه مامان
3,390 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصهروز عاشورا فرا رسیده است. لشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستد. امام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوند اما در این میان دل «حر» یکی از فرماندهان سپاه عمر سعد بیدار می شود و به سپاه امام می پیوندد تا جان خود را فدای امام خویش کند...

 

 


از آغاز حمله و تيرباران دسته‏جمعى ساعتى مى‏گذرد. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى‏رسد. آيا مى‏دانى كه شعار ياران امام چيست؟

 شعار آنها «يا محمّد» است. آرى! تنها نام پيامبرصلى الله عليه وآله است كه غرور و عزّت را براى لشكر حق به همراه دارد.

 اكنون ساعت حدود نُه صبح است و نيمى از ياران امام به شهادت رسيده‏اند و حالا نوبت پروانه‏هاى ديگر است.

 حرّ نزد امام مى‏آيد و مى‏گويد: «اى حسين! من اوّلين كسى بودم كه به جنگ تو آمدم و راه را بر تو بستم. اكنون مى‏خواهم اوّلين كسى باشم كه به ميدان مبارزه مى‏رود و جانش را فداى شما مى‏كند. به اميد آنكه روز قيامت اوّلين كسى باشم كه با پيامبرصلى الله عليه وآله دست مى‏دهد».

 من وقتى اين كلام را مى‏شنوم به همّت بالاى حرّ آفرين مى‏گويم! به راستى كه تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى! تا ساعتى قبل در سپاه كفر بودى و اكنون آن‏قدر عزيز شده‏اى كه مى‏خواهى روز قيامت اوّلين كسى باشى كه با پيامبرصلى الله عليه وآله دست مى‏دهد.

 امام به حُرّ اجازه مى‏دهد و او بر اسب رشيدش سوار مى‏شود و به ميدان مى‏آيد. انبوه سپاه برايش حقير و ناچيز جلوه مى‏كند. اكنون او «رَجَز» مى‏خواند.
 
همان‏طور كه مى‏دانى «رجز» شعر حماسى است كه در ميدان رزم خوانده مى‏شود.

 گوش كن! «من حُرّ هستم كه زبانزد مهمان‏نوازى‏ام، من پاسدار بهترين مرد سرزمين مكّه‏ام».

 غبار از زمين برمى ‏خيزد. حُرّ به قلب لشكر مى ‏زند، اما اسب او زخمى شده است. سپاه كوفه مى ‏ترسد و عقب‏ نشينى مى ‏كند.

 عمرسعد كه كينه زيادى از حُرّ به دل گرفته است، دستور مى‏ دهد تا او را تير باران كنند. تيرها پشت سر هم مى ‏آيند. فرياد حُرّ بلند است: «بدانيد كه من مرد ميدان هستم و از حسين پاسدارى مى‏ كنم».

 او مى ‏جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاك سياه مى ‏نشاند. اما سرانجام دشمن او را محاصره مى‏ كند. تيرها و نيزه ‏ها حمله ‏ور مى‏ شوند. نيزه ‏اى سينه حُرّ را مى‏ شكافد و او روى زمين مى ‏افتد.

 ياران امام به نزد حُرّ مى ‏روند و او را به سوى خيمه‏ ها مى ‏آورند. امام نيز به استقبال آمده و در كنار حُرّ به روى زمين مى ‏نشيند و سر او را به سينه گرفته و با دست ‏هاى خود، خاك و خون را از چهره او پاك مى ‏كند.

 حُرّ آخرين نگاه خود را به آقاى خود مى‏ كند. لحظه پرواز فرا رسيده است، او به صورت امام لبخند مى‏ زند، به راستى، چه سعادتى از اين بالاتر كه او روى سينه مولاى خويش جان مى ‏دهد.

 گوش كن، امام با حُرّ سخن مى‏ گويد: «به راستى كه تو حُرّ هستى، همانگونه كه مادرت تو را حُرّ نام نهاد».

 و حتماً مى‏ دانى كه «حُرّ» به معناى «آزادمرد» مى‏ باشد، آرى، حُرّ همان آزادمردى است كه در هنگامه غربت به يارى امام زمان خويش آمد و جان خود را فداى حق و حقيقت نمود و با حماسه خود، تاريخ را شگفت زده كرد.

 يَسار و سالم، دو غلام ابن‏ زياد به ميدان آمده ‏اند و مبارز مى ‏طلبند.

 كيست كه به جنگ ما بيايد؟ حبيب و بُرَير از جا برمى‏ خيزند تا به جنگ آنها بروند. امّا امام، شانه‏ هايشان را مى‏ فشارد كه بنشينند.

 عبد اللَّه كَلْبى همراه همسر خود، به كربلا آمده است. او وقتى كه شنيد كوفيان به جنگ امام حسين ‏عليه السلام مى ‏آيند، تصميم گرفت براى يارى امام به كربلا بيايد. آرى! او همواره آرزوى جهاد با دشمنان دين را در دل داشت.

 اكنون رو به‏ روى امام حسين ‏عليه السلام ايستاده است و مى ‏گويد: «مولاى من! اجازه بدهيد تا به جنگ اين نامردان بروم».

 امام به او نگاهى مى ‏كند، پهلوانى را مى‏ بيند با بازوانى قوى. درست است اين پهلوان بايد به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب ‏هاى او مى ‏نشيند و براى رسيدن به آرزوى خود در دفاع از حسين‏ عليه السلام سوار بر اسب مى ‏شود.

 - تو كيستى؟ تو را نمى‏ شناسيم.

 - من عبد اللَّه كلبى هستم!

 - چرا حبيب و بُرَير نيامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبيده بوديم.

 ناگهان عبد اللَّه كلبى شمشير خود را به سوى يسار مى ‏برد و در كارزارى سخت، او را به زمين مى‏ افكند.

 سالم، فرصت را غنيمت شمرده به سوى عبد اللَّه كلبى حمله‏ ور مى‏ شود. ناگهان شمشيرِ سالم فرود مى ‏آيد و انگشتان دست چپ عبد اللَّه كلبى قطع مى ‏شود.

 يكباره عبد اللَّه كلبى به خروش مى ‏آيد و با حمله ‏اى سالم را هم به قتل مى‏ رساند. اكنون او در ميدان قدم مى‏ زند و مبارز مى ‏طلبد. امّا از لشكر كوفه كسى جواب او را نمى ‏دهد.

 نمى ‏دانم چه مى ‏شود كه دلش هواى ديدن يار مى ‏كند.

 دست چپ او غرق به خون است. به سوى امام مى‏ آيد. لبخند رضايت امام را در چهره آن حضرت مى ‏بيند و دلش آرام مى‏ گيرد. رو به دشمن مى ‏كند و مى‏ گويد: «من قدرتمندى توانا و جنگ ‏جويى قوى هستم.»

 عمرسعد دستور مى‏ دهد كه اين بار گروهى از سواران به سوى عبد اللَّه كلبى حمله ببرند. آنها نيز، چنين مى‏ كنند. امّا برق شمشير عبداللَّه، همه را به خاك سياه مى‏ نشاند.

 ديگر كسى جرأت ندارد به جنگ اين شير جوان بيايد. عمرسعد كه كارزار را سخت مى ‏بيند، دستور مى ‏دهد تا حلقه محاصره را تنگ ‏تر كنند و گروه گروه بر عبد اللَّه كلبى حمله ببرند.

 دل همسرش بى‏ تاب مى ‏شود. عمود خيمه ‏اش را مى ‏كند و به ميدان مى ‏رود. خود را به نزديكى ‏هاى عبد اللَّه كلبى مى‏ رساند و فرياد مى ‏زند: «فدايت شوم، در راه حسين ‏مبارزه كن! من نيز، هرگز تو را رها نمى‏ كنم تا كنارت كشته شوم.»

 باید وفادارى را از اين زن ياد گرفت! او وقتى مى ‏فهمد كه شوهرش در راه حق است، او را تشويق مى‏ كند و تا پاى جان در كنار او مى ‏ماند.

 امام اين صحنه را مى ‏بيند و در حق همسر عبداللَّه دعا مى ‏كند و به او دستور مى ‏دهد تا به خيمه ‏ها برگردد.

 همسر عبداللَّه به خيمه باز مى ‏گردد. امّا دلش در ميدان كارزار و كنار شوهر است. سپاه كوفه هجوم مى ‏آورند و گرد و غبار بلند مى‏ شود، به طورى كه ديگر چيزى را نمى ‏بينم.

 عبد اللَّه كلبى كجاست؟ خداى من! او بى ‏حركت روى زمين افتاده است. به يقين روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست.

 زنى سراسيمه به سوى ميدان مى‏ دود. او همسر عبد اللَّه كلبى است كه پيش از اين شوهرش را تشويق مى ‏كرد. او كنار پيكر بى ‏جان عزيزش مى‏ رود و زانو مى ‏زند و سر همسر را به سينه مى ‏گيرد. خون از صورتش پاك مى ‏كند و بر پيشانى مردانه‏ اش بوسه مى ‏زند؛ «بهشت گوارايت باشد». اشك از چشمان او مى‏ ريزد و صداى گريه و مرثيه ‏اش هر دلى را بى‏ تاب مى ‏كند.

 اين رسم عرب است كه زنى را كه مشغول عزادارى است نبايد آزار داد. امّا عمرسعد مى ‏ترسد كه مرثيه اين زن، دل ‏هاى خفته سپاه را بيدار كند. براى همين، به يكى از سربازان خود دستور مى‏ دهد تا او را ساكت كند.

 غلام شمر مى ‏آيد و عمود چوبى بر سر او فرود مى‏ آورد. خون از سرِ او جارى مى ‏شود و با خون صورت همسرش آميخته مى ‏گردد.

 خوشا به حال تو كه تنها زن شهيد در كربلا هستى! امّا به راستى، زنان دیگر چقدر تو را مى‏ شناسند و از تو درس مى ‏گيرند؟ هر كجا كه در تاريخ مردى درخشيده است، كنار او همسرى مهربان و فداكار بوده است.

 عبد اللَّه كلبى تنها شير مرد صحراى كربلاست كه كنار پيكر خونينش، پيكر همسرش نيز غرق در خون است. آن دو كبوتر با هم پرواز كردند و رفتند.
 
بيا و عشق را در صحراى كربلا نظاره‏گر باش...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مریم(مامان روشا)
19 دی 90 0:50
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
من با خوندن این پست خیلی گریه کردم و بااینکه داستان کربلا رو بارهاو بارها شنیدم ولی هر بار برام تازه است و سوزناکتر میشه
البته قلم شما هم خیلی زیباست

این از معجزه های محبت اهل بیت (علیهم السلام) هست که غم ایشان همیشه برای عاشقانش حزن انگیز خواهد بود و هیچ وقت کهنه نخواهد شد.
همه چشم‎ها در روز قیامت گریانند مگر چشمی كه بر امام حسین علیه السّلام گریه كرده باشد. (بحارالانوار /293/44، عوالم /534/17 )
هر وقت دلتون شکست، بهترین ها رو از خدا بخواین.
مامان علی خوشتیپ
19 دی 90 14:31
تاريخ كربلا يك تاريخ و حادثه مذكر - مؤ نث است . حادثه اى است كه مرد و زن هر دو در آن نقش دارند، ولى مرد در مدار خودش و زن در مدار خودش . معجزه اسلام اينهاست

سخنِ بسیار بجا و زیبایی بود، ممنونیم مامان مهربون
مامان پریسا
19 دی 90 16:41


تینا
20 دی 90 13:59
ممنونم خیلی تاثیرگذار بود

خواهش می کنیم مامان مهربون
یک عدد مامان
20 دی 90 18:14