مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت سی و سوم

1390/10/15 15:15
نویسنده : یه مامان
3,195 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه: روز عاشورا فرا رسیده است. لشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستد.امام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوند. سپس یاران امام شروع به سخن گفتن با سپاه کوفه می کنند اما سخن هیچ یک در دل سیاه این مردم تاثیری ندارد، امام حسین علیه السلام مقابل آن ها می رود  و می گوید: شما مردم، سخن حق را قبول نمى ‏كنيد. زيرا شكم ‏هاى شما از مال حرام پر شده است...

 


حُرّ رياحى يكى از فرماندهان عمرسعد است. همان كه با هزار سرباز راه را بر امام حسين ‏عليه السلام بسته بود.

 او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشكر او در سمت راست ميدان جاى گرفته و آماده حمله ‏اند. حُرّ از سربازان خود جدا مى ‏شود و نزد عمرسعد مى‏ آيد:

 - آيا واقعاً مى ‏خواهى با حسين بجنگى؟

 - اين چه سؤالى است كه مى ‏پرسى. خوب معلوم است كه مى ‏خواهم بجنگم، آن هم جنگى كه سرِ حسين و يارانش از تن جدا گردد.

 حُرّ به سوى لشكر خود باز مى ‏گردد. امّا در درون او غوغايى به‏ پاست.

او باور نمى‏ كرد كار به اين‏ جا بكشد و خيال مى ‏كرد كه سرانجام امام حسين ‏عليه السلام با يزيد بيعت مى ‏كند. امّا اكنون سخنان امام حسين ‏عليه السلام را شنيده است و مى ‏داند كه حسين بر حق است.

او فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله است كه اين چنين غريب مانده است. او به ياد دارد كه قبل از رسيدن به كربلا، در منزلگاه شَراف، امام حسين ‏عليه السلام چگونه با بزرگوارى، او و يارانش را سيراب كرد.

 با خود نجوا مى ‏كند: «اى حُرّ! فرداى قيامت جواب پيامبر را چه خواهى داد؟ اين همه دور از خدا ايستاده‏ اى كه چه بشود؟ مال و رياست چند روزه دنيا كه ارزشى ندارد. بيا توبه كن و به سوى حسين برو».

 بار ديگر نيز، با خود می گوید: «مگر توبه من پذيرفته مى‏ شود؟! من بودم كه راه را بر حسين بستم و اين من بودم كه اشك بر چشم كودكان حسين نشاندم. اگر آن روز كه حسين از من خواست تا به سوى مدينه برگردد اجازه مى ‏دادم، اكنون او در مدينه بود. واى بر من! حالا چه كنم. ديگر برگشتن من چه فايده ‏اى براى حسين دارد. من بروم يا نروم، حسين را مى‏ كشند.»

 اين بار نداى ديگرى درونش را نشانه مى ‏گيرد. اين نداى شيطان است: «اى حرّ! تو فرمانده چهار هزار سرباز هستى. تو مأموريّت خود را انجام داده ‏اى. كمى صبر كن كه جايزه بزرگى در انتظار تو است. اى حرّ! توبه ‏ات قبول نيست، مى ‏خواهى كجا بروى. هيچ مى‏ دانى كه مرگى سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتى ديگر، حسين و يارانش همه كشته مى ‏شوند.»

 حُرّ با خود مى ‏گويد: «من هر طور كه شده بايد به سوى حسين بروم. اگر اين‏جا بمانم جهنّم در انتظارم است.»

 حُرّ قدم زنان در حالى كه افسار اسب در دست دارد به صحراى كربلا نگاه مى ‏كند. از خود مى ‏پرسد كه چگونه به سوى حسين برود؟ ديگر دير شده است. كاش ديشب در دل تاريكى به سوى نور رفته بودم. خداى من، كمكم كن!

 ناگهان اسب حُرّ شيهه‏ اى مى ‏كشد. آرى! او تشنه است. حُرّ راهى را مى ‏يابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است.

 يكى از دوستانش به او نگاه مى ‏كند و مى ‏گويد:

 - اين چه حالتى است كه در تو مى ‏بينم. سرگشته و حيرانى؟ چرا بدنت چنين مى ‏لرزد؟

 - من خودم را بين بهشت و جهنّم مى ‏بينم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم كرد، اگر چه بدنم را پاره پاره كنند.

 حُرّ با تصميمى استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوى فرات مى ‏رود. همه خيال مى ‏كنند كه او مى‏ خواهد اسب خود را سيراب كند. او اكنون فرمانده چهار هزار سرباز است كه همه در مقابل او تعظيم مى ‏كنند.

 او آن ‏قدر مى ‏رود كه از سپاه دور مى‏ شود. حالا بهترين فرصت است! سريع بر روى اسب مى ‏نشيند و به سوى اردوگاه امام پيش مى ‏تازد.

 آن ‏قدر سريع چون باد كه هيچ كس نمى‏ تواند به او برسد. اكنون وارد اردوگاه امام حسين‏ عليه السلام شده است.

 او شمشير خود را به زمين مى‏ اندازد. آرام آرام به سوى امام مى ‏آيد. هر كس به چهره او نگاه كند، درمى ‏يابد كه او آمده است تا توبه كند.

 وقتى رو به ‏روى امام قرار مى ‏گيرد مى ‏گويد:

 - سلام اى پسر رسول خدا! جانم فداى تو باد! من همان كسى هستم كه راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمى ‏دانستم كه اين نامردان تصميم به كشتن شما خواهند گرفت. من از كردار خود پشيمانم. آيا خدا توبه مرا قبول مى ‏كند.

 - سلام بر تو! آرى، خداوند توبه پذير و مهربان است.

 آفرين بر تو اى حُرّ!

 امام از حُرّ مى‏خواهد كه از اسب پياده شود، چرا كه او مهمان است.

 گوش كن! حُرّ در جواب امام اين ‏گونه مى ‏گويد: «من آمده ‏ام تا تو را يارى كنم. اجازه بده تا با كوفيان سخن بگويم.»

 صداى حرّ در دشت كربلا مى ‏پيچد. همه تعجّب مى ‏كنند. صداى حُرّ از كدامين سو مى ‏آيد:

«اى مردم كوفه! شما بوديد كه به حسين نامه نوشتيد كه به كوفه بيايد و به او قول داديد كه جان خويش را فدايش مى ‏كنيد. اكنون چه شده است كه با شمشيرهاى برهنه او را محاصره كرده‏ايد؟!»

 سپاه كوفه متعجّب شده‏ اند و نداى بر حق حرّ را مى‏ شنوند. در حالى كه سخنى از آنها به گوش نمى ‏رسد. سخن حق در دل آنها كه عاشق دنيا شده ‏اند، هيچ اثرى ندارد. حرّ باز مى ‏گردد و كنار ياران امام در صف مبارزه مى‏ ايستد.

 ساعت حدود هشت صبح است. همه ياران امام، تشنه هستند. در خيمه ‏ها هم آب نيست.

 سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است. دستور حمله بايد از طرف او صادر شود. ابتدا بايد مردم را با وعده پول خام‏ تر نمود. براى همين، عمرسعد فرياد مى ‏زند: «هر كس كه سر يكى از ياران حسين را بياورد هزار درهم جايزه خواهد گرفت.»

 تصميم بر آن شد تا ابتدا لشكر امام را تير باران نمايند. همه تيراندازان آماده شده ‏اند، امّا اوّلين تير را چه كسى مى ‏زند؟

 آنجا را نگاه كن! اين عمرسعد است كه روى زمين نشسته و تير و كمانى در دست دارد. او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: «اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم».

 تير از كمان عمرسعد جدا مى ‏شود و به طرف لشكر امام پرتاب مى ‏شود. جنگ آغاز مى ‏شود. عمرسعد فرياد مى ‏زند: «در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شكى نكنيد.»

 واى خداى من، نگاه كن! هزاران تير به اين سو مى ‏آيند.

 ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها سياه شده است. ياران امام، عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى امام خود مى ‏كنند و بدين ترتيب، حماسه بزرگ صبح عاشورا رقم مى‏ خورد.

 اين اوج ايثار و فداكارى است كه در تاريخ نمونه ‏اى ندارد. زمين رنگ خون به خود مى‏ گيرد و عاشقان پر و بال مى ‏گشايند و تن‏ هاى تير باران شده بر خاك مى ‏افتند.

همه ياران در اين فكر هستند كه مبادا تيرى به امام اصابت كند. زمين و آسمان پر از تير شده و چه غوغايى به پاست!

 عمرسعد مى ‏داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. به همين دليل، دستور مى ‏دهد تا تيراندازى متوقّف شود.

 آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى‏ گيرد. سپاه كوفه خيال مى ‏كنند كه امام حسين ‏عليه السلام را كشته ‏اند. امّا آن حضرت سالم است و ياران او تيرها را به جان و دل خريده ‏اند.

 اكنون سى و پنج تن از ياران امام، شربت شهادت نوشيده و به ديدار خداى خويش رفته ‏اند.

 اشك در چشمان امام حلقه زده است. نيمى از ياران باوفاى او چه سريع پر گشودند و رفتند. سپاه كوفه، هلهله و شادى مى ‏كنند.

امام همچنان از ديدن ياران غرق به خونش، اشك مى ‏ريزد.

 گوش كن! اين صداى امام است كه در دشت كربلا طنين انداز است: «آيا يار و ياورى هست كه به خاطر خدا مرا يارى نمايد؟»

 جوابى شنيده نمى ‏شود. اهل كوفه، سرمست پيروزى زودرس خود هستند.

 در آسمان غوغايى بر پا مى ‏شود. فرشتگان از خداوند اجازه مى ‏گيرند تا براى يارى امام بيايند. فرشتگان گروه گروه نزد امام حسين ‏عليه السلام مى‏ روند و مى ‏گويند: «اى حسين! صدايت را شنيديم و آمده ‏ايم تا تو را يارى كنيم.»

 اما امام ديدار خداوند را انتخاب مى ‏كند و به فرشتگان دستور بازگشت مى‏ دهد.

 آرى! امام حسين‏ عليه السلام در آن لحظه براى نجات از مرگ، طلب يارى نكرد، بلكه او براى آزادى اهل كوفه و همه كسانى كه تا قيامت فرياد او را مى‏ شنوند، صدايش را بلند كرد تا شايد دلى بيدار شود و به سوى حق بيايد و از آتش جهنّم آزاد گردد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مریم(مامان روشا)
15 دی 90 17:38
ممنونم


مامان پریسا
15 دی 90 18:55




مامان یاس
16 دی 90 12:48
بسم رب الحسین
هر كس ز حسین خبر ندارد
جز خاك رهی دگر ندارد
در وقت عطش گر آب نوشی
دیوانگیت ثمر ندارد
بر فاطمه گر غلام هستی
سیلی به رخت اثر ندارد
دستان تو سد راه عشق است
عباس علی كه دست ندارد
ای آنكه به سر زنی از عشقش
دیوانه ای او كه سر ندارد
گویند در بهشت زیباست
بین الحرمین كه در ندارد
سلام به شما بزرگوار بلاخره مامان یاس وبلاگشو درست کردو مرتب شد ویک عالمه مطالب جالب گذاشته منتظر دیدارشما هستم با نظرهایتان.
صلوات


سلام
مبارک باشه، چشم ان شاالله در اولین فرصت خدمت می رسیم
مریم(مامان روشا)
16 دی 90 16:06
تلگراف اومده


ممنون
یک عدد مامان
16 دی 90 19:05
امروز قسمت شد و به نمایشگاه محرم رفتیم . تمام حوادث عاشورا رو به صورت تکان دهنده ای شبیه سازی کرده بودن با اینکه میدونستیم ماکت و مجسمه است ولی باور کنید قلب آدم از دیدن اون صحنه ها به درد می اومد قند و عسل تمام جزئیات رو با دقت میدیدن و سوال میکردن و وقتی جواب منو میشنیدن از بس ناراحت میشدن و بغض میکردن نگرانشون میشدم . پیش خودم میگفتم خب من یه مادرم ، خانومای ِ اهل بیت هم که توو صحرای کربلا همراه امام حسین بودن "مادر" بودن ! چه جوری تاب آوردن؟ چه جوری طاقت داشتن اون صحنه ها رو ببینن؟بچه ها ی کوچیک ... توو یه صحرای بی آب و علف... تشنگی... دود و آتش ... شیون ... گریه ... فریاد ... شیهه ی اسبها ... گرما ... ترس ... دیدن شهادت نزدیکانشون با چشم خودشون .... خون ... شمشیر و نیزه ... عربده های دشمنا ... یه عالمه آدم ِ بد ! واااای ! درسته اونا خاندان پیامبر بودن ، صفات ویژه داشتن ولی بالاخره آدم بودن . ما فقط یه چیزی به گوشمون خورده ، وای به حال ما اگه قدر خون ِ امام حسین (ع) را ندونیم




مامان علی خوشتیپ
17 دی 90 11:34
سلام بر حسین ، آن بر گزیده ی حق برای شهادت که تاریخ را به گواهی فرا خواند .

حنجره ی سوزناک او در آن غربت بیکرانه ، خطاب به هستی بود که جان ها را شعله ور ساخت و دلها را بیدار کرد .

حسین (ع) در تنهایی خویش که تنهایی حقیقت بود ، با پرسشی بزرگ ، پاسخی عاشقانه می طلبید.پاسخی از سر آگاهی و معرفت اما آن روز هیچ حنجره ای به لبیکی معطر نشد و هیچ دستی به یاری بر نخاست. گامها به تردید خو کرده و پیش نمی رفتند .

این مرد سپیدپوش، نامش نور است
در گوش زمینیان، پیامش نور است

بر ظلمت کربلا، سحر می‌پاشد
جان مایه نهضت و قیامش، نور است


صلی الله علیک یا اباعبدالله
تینا
18 دی 90 13:26