مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

آخرین عروس؛ قسمت هفتم

1390/4/31 18:20
نویسنده : یه مامان
3,822 بازدید
اشتراک گذاری

آنچه گذشت:  شب هنگام مليكا خواب مى‏بيند که عيسى‏عليه السلام به همراه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و جمعی دیگر به قصر آمده اند و حضرت محمد صلى الله عليه و آله ملیکا را برای یکی از فرزندانش خواستگاری می کند و در عالم رویا خطبه ی عقد جاری میشود و قرار بر این می شود که در جنگ میان سپاه روم و لشکر اسلام ،ملیکا لباس يكى از اين كنيزان را بپوشد و خودش را به شكل آنها در آورد. ملیکا چنین می کند و در بازار برده فروشان توسط بشر فرستاده ی امام خریداری می شود و به منزل امام می رود اکنون او در انتظار فرزندی است که امام هادی علیه السلام مژده ی آن را به او داده...

آخرین عروس؛ قسمت اول

آخرین عروس؛ قسمت دوم

آخرین عروس؛ قسمت سوم

آخرین عروس قسمت چهارم

آخرین عروس؛ قسمت پنجم

آخرین عروس؛ قسمت ششم

حكيمه در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است

ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مى‏گيرد.

 حكيمه ديگر نمى‏تواند نرجس را ببيند. پرده‏اى از نور ميان او و نرجس واقع شده است.

 ستونى از نور به سوى آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن كرده است.

 حكيمه مات و مبهوت شده است...

او تا به حال چنين صحنه‏اى را نديده است.

مضطرب مى‏شود و از اتاق بيرون مى‏دود و نزد امام عسكرى‏عليه السلام مى‏رود:

 - پسر برادرم!

 - چه شده است؟ عمّه جان!

 - من ديگر نرجس را نمى‏بينم، نمى‏دانم نرجس چه شد؟...

 - لحظه‏اى صبر كن، او را دوباره مى‏بينى.

 حكيمه با سخن امام آرام مى‏شود و به سوى نرجس باز مى‏گردد.

 وقتى وارد اتاق مى‏شود منظره‏اى را مى‏بيند، بى‏اختيار مى‏گويد:

«خداى من! چگونه آنچه را مى‏بينم باور كنم؟»

 او نوزادى مى‏بيند كه در هاله‏اى از نور است و رو به قبله به سجده رفته است!

 اين همان كسى است كه همه هستى در انتظارش بود.

 به راستى چرا او به سجده رفته است؟

 او در همين لحظه اوّل، بندگى و خشوع خود را در مقابل خداى بزرگ نشان مى‏دهد.

 بوى خوش بهشت تمام فضا را گرفته است.

پرندگانى سفيد همچون پروانه بالاى سرِ مهدى‏عليه السلام پرواز مى‏كنند.

 حكيمه منتظر مى‏ماند تا مهدى‏عليه السلام سر از سجده بردارد.

اكنون مهدى‏عليه السلام پيشانى از روى زمين برمى‏دارد و مى‏نشيند.

 به به! چه چهره زيبايى!

 حكيمه نگاه مى‏كند و مبهوت زيبايى او مى‏شود.

به اين چهره آسمانى خيره مى‏شود.

در گونه راست مهدى‏عليه السلام خالِ سياهى مى‏بيند كه زيبايى او را دو چندان كرده است.

 حكيمه مى‏خواهد قدم پيش گذارد و او را در آغوش بگيرد؛

 امّا مى‏بيند كه مهدى‏عليه السلام نگاهى به سوى آسمان مى‏كند و چنين مى‏گويد:

 اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ اللَّه‏

 وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى‏ رَسُولُ اللَّه...

 شهادت مى‏دهم كه خدايى جز اللَّه نيست.

 گواهى مى‏دهم كه جدّ من، محمّد پيامبر خداست و ...

 اگر عيسى‏عليه السلام به اذن خدا توانست در گهواره سخن بگويد مهدى‏عليه السلام هم به اذن خدا مى‏تواند اين كار را بكند.

 اكنون مهدى‏عليه السلام، سر خود را به سوى آسمان مى‏گيرد و چنين دعا مى‏كند:

«بار خدايا! وعده‏اى را كه به من دادى محقّق نما و زمين را به دست من پر از عدل و داد نما. بار خدايا! به دست من گشايشى براى دوستانم قرار بده».

 آرى، مهدى در اين لحظات براى ظهورش دعا مى‏كند،

او مى‏داند كه دوستانش سختى‏هاى زيادى خواهند كشيد. پس براى دوستانش هم دعا مى‏كند.

 حكيمه جلو مى‏رود تا مهدى‏عليه السلام را در آغوش بگيرد.

به بازوىِ  راست مهدى‏عليه السلام نگاه مى‏كند...

مى‏بيند كه با خطّى از نور آيه 81 سوره «اسرا» بر آن نوشته شده است:

 «جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ»

 حق آمد و باطل نابود شد. به راستى كه باطل، نابودشدنى است.

  مهدى‏عليه السلام در هاله‏اى از نور است.

حكيمه جلو مى‏آيد او را در پارچه‏اى مى‏پيچد و در آغوش مى‏گيرد.

 
مهدى‏عليه السلام به چهره عمّه مهربانش لبخند مى‏زند

حكيمه مى‏خواهد او را ببوسد، بوى خوشى به مشامش مى‏رسد كه تا به حال آن را احساس نكرده است.

 حكيمه اوّلين كسى است كه چهره دلرباى مهدى‏عليه السلام را مى‏بيند.

 او قطراتى از آب را بر چهره مهدى‏عليه السلام مى‏يابد، گويا موهاى اين نوزاد خيس است.

 حكيمه تعجّب مى‏كند. ولى به زودى راز قطرات آب بر چهره زيباى اين كودك را مى‏يابد.

 نمى‏دانم آيا نام «رضوان» را شنيده‏اى؟ او فرشته‏اى است كه مأمور اصلى بهشت است.

 لحظاتى پيش، «رضوان» به دستور خدا، مهدى‏عليه السلام را در آب «كوثر» غسل داده است.

 و تو مى‏دانى كه كوثر نهرى است كه در بهشت خدا جارى است.

 صدايى به گوش حكيمه مى‏رسد: «عمّه جان! پسرم را برايم بياور تا او را ببينم».

 اين امام عسكرى‏عليه السلام است كه در بيرون اتاق ايستاده است و مى‏خواهد فرزندش را ببيند.

 معلوم است پدرى كه سال‏ها در انتظار فرزند بوده است اكنون چه شور و نشاطى دارد.

 حكيمه مهدى‏عليه السلام را به نزد پدر مى‏برد، همين كه چشم پسر به پدر مى‏افتد سلام مى‏كند.

پدر لبخندى مى‏زند و جواب او را با مهربانى مى‏دهد.

 حكيمه مهدى‏عليه السلام را بر روى دست پدر قرار مى‏دهد.

 امام فرزندش را در آغوش مى‏گيرد و بر صورتش بوسه زده و به گوشش اذان مى‏گويد.

 امام دستى بر سر فرزند خويش مى‏كشد و مى‏گويد:

    به اذن خدا، سخن بگو فرزندم!

 همه هستى منتظر شنيدن سخن مهدى‏عليه السلام است.

مهدى‏عليه السلام به صورت پدر نگاه مى‏كند و لبخند مى‏زند. پدر از او خواسته است تا سخنى بگويد.

صداى زيباىِ مهدى‏عليه السلام سكوت فضا را مى‏شكند:

 
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم‏

 گويا او مى‏خواهد قرآن بخواند!

 گوش كن، او آيه پنجم سوره «قصص» را مى‏خواند:

 «وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِينَ »

 و ما اراده كرده‏ايم تا بر كسانى كه مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهيم و آنها را پيشواى مردم گردانيم و آنها را وارث زمين كنيم.

 پدر، گلِ نرجس را مى‏بويد و مى‏بوسد.

 گويا در اين لحظه، تمام شادى‏هاى دنيا در دل اين پدر موج مى‏زند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

الهام مامان رامیلا
26 تیر 90 15:56
__█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█
سلام مرسی خیلی خوب بود عیدتون مبارک


مامان سید ابوالفضل
30 تیر 90 19:49
خیلی زیبا بود منتظر بقیه ی داستان هستم

خوشحالیم که ماجرا رو دنبال می کنید
ناهید
27 شهریور 90 10:24
خیلی خیلی قشنگ بود

خواهش می گنم، ممنون از توجه شما