مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

اشک معرفت؛ قسمت دوم

1393/8/11 20:00
نویسنده : یه مامان
3,124 بازدید
اشتراک گذاری

امام حسین(ع) بر مرکب خود سوار شد و از لشکر دشمن خواست که ساکت شوند، آنها هم ساکت شدند، سپس فرمودند:

«ای مردم ننگ و ذلت و غم و اندوه بر شما باد که از شدت پریشانی و سرگردانی با اشتیاق فراوان ما را به یاری خود خواندید و آنگاه که ما با سرعت به یاریتان شتافتیم شمشیرهایتان را به جای اینکه مطابق سوگندتان برای ما باشد علیه ما به کار گرفتید و آتشی را که برای دشمنان خود و شما آماده کرده بودیم به روی ما برافروختید و به نفع دشمنان خود نیرویی شدید در مقابل پیشوایانتان...

 

 

ابن سعد بعد از دریافت نامه ی ابن زیاد آماده جنگ با امام (ع) و یارانش شد. شمر که از طرف مادری با حضرت عباس (ع) خویشاوندی داشت از ابن زیاد امان نامه ای برای آن حضرت و برادرش یعنی جعفر، عبدالله و عثمان گرفت و عصر روز پنجشنبه نهم محرم به سوی خیمه گاه امام (ع) آمد و آنان را صدا زد و امان نامه را برای آنان خواند که ای خواهر زاده های من شما در امانید، خودتان را با برادرتان حسین به کشتن ندهید و از امیر المومنین یزید بن معاویه اطاعت کنید.

در این هنگام حضرت عباس(ع) فرمود: « دو دستت بریده باد، لعنت بر امانی که آوردی، ای دشمن خدا! آیا تو ما را امان می دهی تا برادر و سرور خود حسین بن فاطمه (ع) را تنها گذاریم و از نفرین شدگان و فرزندان نفرین شدگان فرمان بریم؟! » بعد از این سخنان  شمر خشمگین به میان سپاه خود بازگشت.

وقتی امام حسین(ع) اشتیاق و عجله ی دشمن را در شروع جنگ مشاهده کرد و فهمید که نصیحت و گفتگو فایده ی چندانی ندارد به برادرش عباس(ع) فرمود: « اگر می توانی ، امروز آنها را از جنگیدن با ما منصرف کن شاید امشب بتوانیم با خدایمان نیایش کرده و نماز بخوانیم، خداوند می داند که من چقدر نماز خواندن و تلاوت قرآن را دوست دارم.»

حضرت عباس(ع) از دشمن خواست که جنگ را به تاخیر بیاندازند، عمربن سعد سکوت کرد و پاسخی نداد، عمروبن حجاج زبیدی به او گفت: « به خدا سوگند اگر اهل دیلم یا ترک چنین درخواستی از ما می کردند می پذیرفتم و حال آنکه اینان اهل بیت محمد(ص) هستند. پس از این سخنان دشمن درخواست امام حسین(ع) را پذیرفت.

شب که فرارسید امام حسین (ع) یارانش را جمع کرد و پس از حمد و ثنای الهی رو به آنان کرده فرمودند: « اما بعد، همانا من یارانی بهتر از شما و خاندانی برتر و نیکوتر از اهل بیت خود سراغ ندارم، خداوند به شما جزای خیر دهد، سیاهی شب شما را در برگرفته، آن را غنیمت شمرده و هرکدام از شما دست یکی از خاندان مرا بگیرد و در تاریکی شب پراکنده شوید و مرا با این قوم (دشمن) تنها بگذارید زیرا آنان به غیر از من با دیگران کاری ندارند...»

برادران و فرزندان حسین(ع) و فرزندان عبدالله بن جعفر گفتند: چرا این کار را بکنیم، برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم، خداوند هرگز چنین چیزی را برای ما نخواهد. این سخن را ابتدا عباس بن علی(ع) بر زبان آورد و دیگران نیز به تبعیت از او تکرار کردند. و سپس هر یک از یاران امام برخاسته و سخنانی را در حمایت از امام (ع) بیان کردند.

آن شب امام حسین(ع) و یارانش به شب زنده داری پرداختند و صدای مناجات و راز و نیاز آنان همانند صدای بال زنبوران عسل به گوش می رسید در حالی که در رکوع و سجود و برخی ایستاده  و برخی نیز نشسته سرگرم عبادت بودند به همین دلیل در آن شب سی و دو نفر از سپاه عمربن سعد به یاران امام(ع) پیوستند.

صبح عاشورا که اصحاب عمر بن سعد برای جنگ سوار بر اسبهاشان شدند، امام حسین (ع) بریر بن حصین را برای نصیحت به سوی آنان فرستاد بریر هم آنها را نصیحت کرد ولی گوش ندادند و هرچه تذکر داد بهره ای نبردند.

در این هنگام امام حسین(ع) بر مرکب خود سوار شد و از لشکر دشمن خواست که ساکت شوند، آنها هم ساکت شدند، سپس حضرت حمد و ثنای الهی را به جا آورد و با اوصافی که شایسته خداست او را یاد نمود. آنگاه بر حضرت محمد(ص) و ملائکه و انبیا و فرستادگان الهی درود فرستاد و به بهترین وجه خطبه خوانده و فرمودند:

«ای مردم ننگ و ذلت و غم و اندوه بر شما باد که از شدت پریشانی و سرگردانی با اشتیاق فراوان ما را به یاری خود خواندید و آنگاه که ما با سرعت به یاریتان شتافتیم شمشیرهایتان را به جای اینکه مطابق سوگندتان برای ما باشد علیه ما به کار گرفتید و آتشی را که برای دشمنان خود و شما آماده کرده بودیم به روی ما برافروختید و به نفع دشمنان خود نیرویی شدید در مقابل پیشوایانتان؛ بدون آنکه دشمنانتان قدم عدل و دادی به نفع شما بردارند و شما امیدی به آنان داشته باشید. وای بر شما آیا ما را تنها گذاشته و رهایمان می کنید، در حالی که هنوز شمشیرهایتان در غلاف است و دلهایتان از ما نرنجیده و تصمیم محکم و درستی نگرفته اید؟ با این حال مانند ملخ به سرعت به سوی دشمن شتافتید و پروانه وار بر گرد آنها چرخیدید. رحمت خدا از شما دور باد ای کنیز پرستان و ای بدترین گروه ها و تارکان کتاب خدا و ای کسانی که سخنان حق را وارونه می کنید. ای گروه عصیانگر و دور ریختگان شیطان و ای خاموش گران سنتهای الهی... بدانید که این زنازاده فرزند زنازاده (عبیدالله بن زیاد)مرا میان دو کار مخیر کرده: یکی شهادت و دیگری ذلت، و دور باد از ما که زیر بار ذلت برویم، زیرا خداوند ما را از این کار باز داشته و پیامبرش و مومنان و مادران پاکدامن و مطهر و مردمان با غیرت و جانهای با عزت ابا دارند از اینکه ما اطاعت و پیروی از فرومایگان و افراد پست را بر قتلگاه بزرگواران و مردمان نیک قدم بداریم. آگاه باشید که من با این گروه اندک و یاران کم تعداد با اینکه کمک دهندگان، به من پشت کردند آماده جهاد هستم.»

سپس ابن سعد فرمان آماده باش صادر کرد و آنان را به بهشت بشارت داد و خود تیری به طرف خیمه های امام حسین(ع) افکند و اطرافیانش را شاهد گرفت که در نزد امیر ابن زیاد بگویند که او اولین تیر را به سوی خیمه های اباعبدالله الحسین پرتاب کرده است. بعد از آن باران تیر از جانب دشمن بر لشکر امام(ع) باریدن گرفت.

پس از خطابه ی امام(ع) در صبح روز عاشورا زهیربن قین که مردی شریف و شجاع و از دلاوران نامی حضرت بود سوار بر اسب در مقابل کوفیان ایستاد و آنها را اندرز داد که شما راه ضلالت می پویید، از شفاعت پیغمبر دورید، زیرا ذریه ی او را به قتل می رسانید. ای اهل کوفه! شما را اغفال کرده و به کربلا آورده اند. امیر شما پسر مرجانه و فردی خونخوار و سفاک است او روسای شما را چون حجربن عدی و هانی بن عروه  را به قتل رسانده و سپس مثله کرده است. شمر چون دریافت که سخنان زهیر می تواند طغیانی در لشکر ایجاد کند با سخنان زشت و ناسزا بیانات زهیر را قطع کرد. امام (ع) زهیر را خواستند و فرمودند: « این نصایح بر این قوم گمراه اثر نمی کند.»

حر بن یزید ریاحی با مشاهده ی این منظره دریافت که این گروه تصمیم قطعی بر کشتن امام (ع) دارند. پس نزد عمربن سعد آمد و از او پرسید: « آیا با این مرد خواهی جنگید؟» عمربن سعد گفت:« آری جنگی خواهم کرد که کمترین اثرش افتادن سرها و دستها باشد!»

حر گفت: « آیا نمی توانی درباره ی پیشنهاد امام راه مسالمت را پیش گیری؟» ابن سعد گفت:« اگر کار به دست من بود چنین می کردم اما امیر و فرمانروای تو، عبیدالله از این کار سرباز زده است.» حر آزرده خاطر بازگشت و در دل گفت من باعث تمام گرفتاری امام (ع) شده ام، اگر من راه را بر امام حسین(ع) نمی بستم اینک ناظر چنین حوادث تلخی نمی شد.

حر با قلبی شکسته و چشمی اشکبار در حالی که زیر لب زمزمه می کرد : « بارالها به سوی تو باز می گردم و امیدوارم که توبه ام را بپذیری. خدایا! من دلهای دوستان تو و فرزندان پیامبرت را به هراس افکندم این گناه بزرگ را بر من ببخشای .» به بهانه ی آب دادن به اسب خود از لشکریان بنی امیه دور شد و در حالی که لرزه سراسر وجودش را گرفته بود رو به خیمه گاه امام حسین (ع) آورد و با چشم گریان و شرمندگی و زبان عجز به امام (ع) عرض کرد:

« ای پسر رسول خدا! فدایت شوم. من همان کسی هستم که از بازگشت شما جلوگیری کردم و راه را بر شما بستم و شما را در بیابانها گرداندم تا به این سرزمین رساندم. هرگز گمان نمی کردم که این قوم با شما اینگونه رفتار کنند و پیشنهاد شما را رد نمایند و حرمت شما را نگه ندارند. به خدا سوگند اگر می دانستم که آنان کار را به این مرحله می رسانند هرگز مرتکب کاری که انجام داده ام نمی شدم. اینک از کرده ی خود پشیمانم و به درگاه خدا توبه می کنم و آماده ام تا در راه شما جانبازی کنم و در پیشگاهتان به فوز شهادت نائل آیم. آیا توبه ی من پذیرفته خواهد شد؟»

امام (ع) فرمودند:« آری خدای مهربان توبه پذیر است، از مرکب فرود آی.» حر گفت: « اگر من در راه شما سواره کارزار نمایم از جنگیدن پیاده بهتر است» امام (ع) پس از دعای خیر ، او را اجازه داد و حر در مقابل لشکریان عمربن سعد ظاهر شد و پس از وعظ و خطابه و اعتراف به گناه خود و عفو و کرم امام (ع) کوفیان را از راهی که در پیش گرفته اند بر حذر داشت. اما لشکریان عمربن سعد که تحمل شنیدن سخنان آتشین او را نداشتند به سوی او تیر افکندند، حر نیز بر آنان حمله ور شد و پس از اینکه گروه زیادی از آنان را به خاک افکند به سوی امام بازگشت تا اینکه در حمله عمومی پس از شهادت حبیب بن مظاهر به درجه رفیع شهادت نائل آمد و امام در حالی که گرد و خاک را از چهره ی او پاک می کرد فرمود:« تو آزادی! همان گونه که مادرت تو را حر نامید.»

ابن سعد که ادامه ی این وضع را خطرناک می دید و می ترسید تزلزلی در سپاهش ایجاد شود فرمان آماده باش صادر کرد و خود تیری به طرف خیمه های امام حسین(ع) افکند و اطرافیانش را شاهد گرفت که در نزد امیر ابن زیاد بگویند که او اولین تیر را به سوی خیمه های اباعبدالله الحسین پرتاب کرده است. بعد از آن باران تیر از جانب دشمن بر لشکر امام(ع) باریدن گرفت.

در این هنگام امام حسین(ع) به یاران خود فرمودند:

« خداوند شما را رحمت کند، برخیزید و برای مرگی که گریزی از آن نیست آماده شوید که این تیرها پیامهای دشمن است که شما را به نبرد فرا می خواند.» عاشقان شهادت و دلباختگان لقای الهی به کارزاری سخت مشغول شدند و مدتی به نبرد ادامه دادند. پس از آنکه گرد و غبار حاکی از اولین حمله ی عمومی نشست پنجاه نفر از یاران امام (ع) به شهادت رسیده بودند.

باردیگر امام به دشمنان فرمود: « آیا هیچ فریاد رسی نیست که به خاطر خدا ما را یاری دهد؟ آیا هیچ انسان شرافتمندی نیست که از حریم مقدس رسول خدا پاسداری نماید؟» در این لحظه فردی به نام یزید بن زیاد بن مهاصر که جزء سپاه ابن سعد بود به خود آمد و به یاری امام شتافت و در حمایت از امام (ع) به سوی دشمن تیر اندازی کرد و با هر تیری که پرتاب می کرد امام دست به دعا برمی داشت که: « بارالها تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده» و سرانجام نیز ردای شهادت بر تن پوشید.

دشمنان یک به یک به میدان آمده مبارز می طلبیدند و یاران امام (ع) بی درنگ به سویشان می شتافتند. نخستین کسانی که از سپاه اموی به میدان آمدند ، یسار غلام زیاد و سالم غلام عبیدالله بودند. عبدالله بن عمیر کلبی از سپاه امام برخاست و برای نبرد اجازه خواست. او مردی بلند قامت و درشت هیکل بود که پیاده همراه همسرش برای یاری حضرت از کوفه گریخته بود.

عبدالله ابتدا بر یسار حمله کرد و با ضربه شمشیر او را از پای درآورد. در این هنگام سالم از پشت بر وی تاخت، عبدالله دست خود را سپر قرار داد و در نتیجه انگشتانش قطع شد. بلافاصله بر سالم ضربه ای کاری زد و او را به هلاکت رساند ام وهب همسر او بی درنگ میله ی بزرگی به دست گرفت و نزد شوهر آمد تا با او به نبرد با دشمنان بپردازد عبدالله از وی خواست که نزد زنان بازگردد اما چون نپذیرفت امام فرمود: « خداوند به شما پاداش نیکو دهد. ای بانوی محترم نزد زنان بازگرد. زیرا جهاد بر زنان واجب نیست.»

ام وهب فرمان امام را پذیرفت و بازگشت عبدالله بار دیگر به میدان شتافت و کارزاری سخت کرد و دو نفر دیگر را نیز به هلاکت رساند آنگاه هانی بن ثبیت حضرمی و بکیربن حی وی را به درجه شهادت رساندند. ام وهب بر بالین همسرش حاضر شد و گرد و خاک را از چهره اش پاک کرد در این هنگام شمر به یکی از غلامان خود به نام رستم گفت که ام وهب را بکشد و به این گونه ام وهب نیز در کنار همسر خود به فیض شهادت نایل شد...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابا و مامان
13 آبان 93 1:38