عهد آسمانی؛ قسمت چهاردهم (آخرین قسمت)
آن مرد وقتی از پیامبر مى شنود که ولایت علی علیه السلام دستور خدا بوده سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد : «خدايا ! اگر محمّد راست مى گويد و ولايت على از آسمان آمده است ، پس عذابى را بر من بفرست و مرا نابود كن!» و سپس سه مرتبه اين جمله را تکرار می کند و از پيامبر روى برمى گرداند. پيامبر نگاهى به او مى كند و بعد از او مى خواهد تا از آنچه بر زبان جارى كرده است توبه كند. اما او می گويد : «من از سخنى كه گفته ام توبه نمى كنم.»...
امروز ، سه شنبه ، بيستم ماه ذى الحجّه است ، امروز روز سوم است كه در غدير هستيم.
اكثر مردم با على(ع) بيعت كرده اند و گروه كمى باقى مانده اند .
فكر مى كنم كه امروز تا ظهر مراسم بيعت تمام شود و ما به سوى مدينه حركت كنيم .
آنجا را نگاه كن ! مردى سراسيمه به سوى پيامبر مى آيد .
اسم او حارث فَهرى است، او نزد پيامبر مى ايستد و چنين مى گويد : «اى محمّد ! به ما گفتى كه به يگانگى خدا و پيامبرى تو ايمان بياوريم، ما هم قبول كرديم ، بعد به ما گفتى كه نماز بخوانيم و حج به جا آوريم، ما هم قبول كرديم. امّا اكنون پسر عموى خود را بر ما امير كردى، بگو بدانم آيا تو اين كار را از جانب خود انجام دادى يا اين كه خدا اين دستور را به تو داده است؟»
پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد: «آنچه من گفتم دستور خدا بوده است و من از خود سخنى نمى گويم.»
حارث تا اين سخن را مى شنود سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد :
«خدايا ! اگر محمّد راست مى گويد و ولايت على از آسمان آمده است ، پس عذابى را بر من بفرست و مرا نابود كن!»
حارث سه بار اين جمله را مى گويد و از پيامبر روى برمى گرداند.
من از سخن اين مرد تعجّب مى كنم ، آخر نادانى و جهالت تا چه اندازه ؟!
پيامبر نگاهى به او مى كند و بعد از او مى خواهد تا از آنچه بر زبان جارى كرده است توبه كند .
شايد نادانى باعث شده كه او اين چنين سخن بگويد، پيامبر خيلى مهربان است، از او مى خواهد كه توبه كند .
حارث مى گويد : «من از سخنى كه گفته ام توبه نمى كنم.»
او در دلش مى خندد و مى گويد : «پس چرا عذاب نازل نشد؟ شما كه خود را بر حق مى دانستيد، پس كو آن عذابى كه من طلب كردم؟»
او خيال مى كند كه پيروز اين ميدان است، زيرا عذابى نازل نشد .
من هم در فكر فرو رفته ام، راستش را بخواهيد كمى گيج شده ام .
مگر على(ع) بر حق نيست، پس چرا خدا با فرستادن عذابى آبروى حارث را نمى برد؟ !
اگر عذاب نازل نشود مردم فكر مى كنند كه همه سخنان پيامبر دروغ است .
در دلم می گویم خدايا! هر چه زودتر كارى بكن !...
امّا هر چه صبر مى كنم عذابى نازل نمى شود كه نمى شود !
پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد: «اكنون كه توبه نمى كنى از پيش ما برو.»
حارث مى گويد : «باشد من از پيش شما مى روم.»
او در حالى كه خوشحال است سوار بر شتر خود مى شود و از پيش ما مى رود، سالم و سرحال !
يكى از ياران پيامبر، وقتى مى بيند كه من خيلى گيج شده ام نزد من مى آيد و مى گويد :
ــ آقای نویسنده چه شده است؟
ــ چرا خدا عذابى نازل نكرد تا آبروى آن مرد را ببرد؟ من براى خوانندگان خود چه بنويسم؟ آيا درست است بنويسم كه حارث صحيح و سالم از پيش پيامبر رفت؟
ــ آرى، تو بايد واقعيّت را بنويسى !
ــ يعنى مى گويى كه او راست مى گفت؟ !اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ !
ــ مثل اينكه تو از قانون خدا اطّلاع ندارى !
ــ كدام قانون ؟
ــ مگر قرآن را نخوانده اى؟ آنجا خدا مى گويد : «اى پيامبر ! تا زمانى كه تو در ميان اين مردم هستى من عذاب نازل نمى كنم.»
پيامبر ما، پيامبر مهربانى است، اينجا سرزمين غدير است، سرزمينى مقدّس !
چگونه خدا در اين سرزمين مقدّس و در حضور پيامبر عذاب نازل كند؟ !
ــ خيلى ممنونم، من اين آيه را فراموش كرده بودم .
ــ خوب ، حالا زود به دنبال حارث برو ، وقتى او از سرزمين غدير دور شود عذاب نازل خواهد شد .
من تا اين سخن را مى شنوم، دفتر و قلم خود را جمع مى كنم و به دنبال حارث مى دوم .
آيا مى دانيد حارث از كدام طرف رفت؟
يكى مى گويد : «از آن طرف.»
من به آن سمت مى دوم تا به او برسم .
آيا تو هم همراه من مى آيى؟
من در دل اين بيابان به دنبال يك شتر سوار مى گردم .
كيلومترها از غدير دور مى شوم، هنوز او را پيدا نكرده ام .
خدايا آن مرد كجا رفته است؟
من بايد همين طور براى طلب حقيقت بدوم !
آنجا را نگاه كن ! شتر سوارى از دور پيداست .
نزديك و نزديكتر مى شوم، خودش است، اين حارث است .
من ديگر از سرزمين غدير خيلى دور شده ام، ديگر درختان غدير را هم نمى بينم .
حارث سوار بر شتر خود در دل بيابان به سوى خانه اش مى رود .
او خيال مى كند كه پيروز ميدان است و گاهى نيشخندى به من مى زند .
و من هيچ نمى گويم .
ناگهان صداى گنجشكى به گوشم مى رسد .
اى گنجشك! در وسط اين بيابان چه مى كنى؟
نه اين كه گنجشك نيست، ابابيل است !
آيا سوره فيل را خوانده اى؟ وقتى ابرهه براى خراب كردن كعبه آمده بود خدا اين پرندگان كوچك را (كه نامشان ابابيل است) فرستاد ، بر منقار هر كدام از آنها سنگى بود كه بر سر سپاه ابرهه زدند و همه آنها را نابود كردند .
نگاه كن !
اين پرنده كوچك هم بر منقار خود سنگى دارد، او مى آيد و درست بالاى سر حارث پرواز مى كند .
او منقار خود را باز مى كند و سنگ را بر سر او مى اندازد .
وقتى سنگ بر سر حارث مى خورد سر او را مى سوزاند و در آن فرو مى رود و او بر روى زمين مى افتد و مى ميرد.
اى حارث ! تو خودت عذاب خدا را براى خود طلب كردى اين هم عذاب خدا !
شنيده بودم كه چوب خدا صدا ندارد !
من بايد سريع برگردم تا ماجرا را براى بقيّه مردم بگویم.
در ميان راه عدّه اى از مردم را مى بينم، آنها سراغ حارث را از من مى گيرند، من مكانى كه حارث به عذاب خدا گرفتار شده است را به آنها نشان مى دهم، مردم به آن سو مى روند .
من به سوى غدير مى آيم، مى خواهم خبر كشته شدن حارث را بدهم، امّا مى بينم كه مردم خبر دارند .
تعجّب مى كنم، به يكى مى گويم :
ــ شما كه اينجا بوديد چگونه باخبر شده ايد؟
ــ خداوند دو آيه را بر پيامبر نازل كرده است !!!
ــ آيا مى شود اين آيه ها را براى من بخوانى ؟
ــ آرى ! گوش كن :
«سَأَلَ سَآئِلُ بِعَذَاب وَاقِع» «لِّلْكَـفِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ »
مردى عذاب را براى خود طلب كرد، عذابى كه بر كافران نازل مى شود و هيچ كس نمى تواند آن را برطرف گرداند.
خبر نازل شدن عذاب بر حارث به گوش همه مردم مى رسد، آنها به سخنان پيامبر يقين بيشترى پيدا كرده اند .
من اميدوارم كه اين خبر براى منافقان كه در ميان اين مردم هستند درس عبرتى باشد .
پيامبر نگاه به مردم مى كند، مى بيند كه هلاك شدنِ حارث، زمينه خوبى در مردم ايجاد كرده است .
خيلى به جا است كه پيامبر براى مردم سخنرانى كند .
الآن بايد از فرصت پيش آمده استفاده كرد ، پيامبر دستور مى دهد تا همه مردم پاى منبر جمع بشوند .
او به بالاى منبر رفته ، رو به مردم مى كند و مى گويد :
«اى مردم ! خوشا به حال كسى كه ولايت على را قبول كند و واى بر كسى كه با على دشمنى كند، على و شيعيان او در روز قيامت به سوى بهشت خواهند رفت و در آن روز هيچ ترس و واهمه اى نخواهند داشت. خداوند از آنها راضى خواهد بود و آنها غرق رحمت و مهربانى خدايند. شيعيان على به خوشبختى هميشگى خواهند رسيد و در بهشت منزل خواهند كرد و فرشتگان بر آنان سلام خواهند كرد»
مراسم غدير با اين سخنان پيامبر به پايان مى آيد ، آخرين سخنان پيامبر در غدير، وعده بهشت براى شيعيان على(ع)است .هر كسى كه به ولايت على(ع)وفادار بماند و او را دوست بدارد، در بهشت منزل خواهد نمود .
همسفرم !
مراسم غدير رو به پايان است ، مردم ديگر مى خواهند به خانه و كاشانه خود برگردند .
آنها نزد پيامبر مى آيند و اجازه مى خواهند تا حركت خود را آغاز كنند .
پيامبر به آنها اجازه مى دهد، مردم خود را براى حركت آماده مى كنند، خيمه ها جمع مى شود .
ساعت حدود چهار بعد از ظهر است، من با خودم مى گويم كاش امشب هم اينجا مى مانديم و صبح زود حركت مى كرديم .امّا مردم ديگر مى خواهند هر چه زودتر نزد خانواده هاى خود باز گردند .
اهل مكّه و يمن براى خداحافظى مى آيند آنها با پيامبر وداع مى كنند و به سوى شهر خود مى روند. سپس آنانى كه منزلشان در مسير عراق و مصر است با پيامبر خدا حافظى كرده و حركت مى كنند .
پيامبر هم همراه با مردم مدينه به سوى مدينه حركت مى كند .
من و تو تصميم داريم به مدينه برويم. ما اكنون بايد با غدير خُم، اين بركه زيبا وداع كنيم، به راستى كه دل كندن از اينجا سخت است .
اى غدير !
اى زمزمه آبِ حيات !
اى بركه اى كه يكباره ، چشمه آسمان شدى !
به راستى كه تو همواره ، گنج بزرگ تاريخ خواهى ماند .
ما سوگند مى خوريم كه هرگز فراموشت نكنيم ;
و تا نفس در سينه داريم ، از حقيقت تو دم بزنيم ;
تا جان در بدن داريم ، به شكوه تو بيافزاييم ;
و حماسه جاويد تو را رونقى دوباره ببخشيم .
________________________________________________________
پی نوشت:
از همه ی شما مامان های عزیز که ما رو در این مجموعه صمیمانه همراهی کردید سپاسگزاریم، مجموعه ی عهد آسمانی برگرفته از کتاب «روی دست آسمان» نوشته ی آقای خدامیان آرانی بود که براشون آرزوی توفیق روز افزون داریم.