مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

اشک معرفت؛ قسمت اول

1393/8/10 20:00
نویسنده : یه مامان
3,540 بازدید
اشتراک گذاری

همه ی ما شنیده ایم چشمى كه بر مظلوميت اهل بيت عليهم السلام گريه كند، در آخرت گريان محشور نخواهد شد. شاید مامان های عزیز مجموعه ی با کاروان عشق رو به خاطر داشته باشن که چند سال پیش به مناسبت ایام محرم و بالا رفتن معرفتمون در مدرسه قرار دادیم امسال تصمیم گرفتیم واقعه ی کربلا رو در چند قسمت به صورت مختصر در چهار قسمت بیان کنیم تا به برکت اون، فضای مدرسه مون و به دنبالش حال و هوای دل هامون در این ایام حسینی تر بشه. مطالب رو از کتاب لهوف و یکسری منابع پراکنده ی دیگه بیان خواهیم کرد.  شما م یتوانید هر شب ساعت هشت این مجموعه رو دنبال کنید.

در ادامه ی مطلب همراه ما باشید و در این روزها و شبهای سوگواری برای ما هم دعا بفرمایید...

 

سرانجام امام حسین (ع) در روز  پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجری وارد سرزمین کربلا شدند پرسیدند نام این سرزمین چیست؟

گفتند : کربلا

حضرت فرمودند: « پیاده شوید که به خدا سوگند اینجا محل فرود و ریختن خونهای ماست، به خدا سوگند اینجا محل کندن قبرهای ماست، به خدا سوگند اینجا همان جایی است که ناموسمان به اسارت می رود (بدانید که) جدم این اخبار را به من داده است.»

سپس همگی پیاده شدند، حر و سربازانش نیز در گوشه ای مستقر شدند. سپس امام حسین(ع) در حالی که بر زمین نشسته بودند و شمشیر خود را اصلاح می کردند در ضمن اشعاری فرمودند:

اف بر تو ای روزگار چه صبحگاه و شامگاهی برتو گذشت

و تو در آن یاران و دوستانی را کشتی که روزگار کسی را به جای آنان نمی پذیرد

همانا پایان کار به دست خدای بزرگ است، و هر زنده ای این راه را خواهد رفت

چه نزدیک است زمان کوچ کردن به بهشت و محل آرامش...

راوی می گوید: زینب دختر فاطمه(س) این اشعار را شنید و عرض کرد:

ای برادر اینها سخنان کسی است که به مرگ یقین کرده باشد.

امام فرمود: آری خواهرم

در این هنگام زینب (س) فرمودند « وای چه مصیبتی ، حسین (ع) خبر مرگ خود را به من می دهد»

زنها همگی گریستند و گونه های خود را مجروح کردند و گریبانها را چاک زدند و ام کلثوم مدام فریاد می زد: ای وای یاعلی(ع) ای وای مادر، ای وای یا فاطمه(س)، ای وای ای حسن(ع) ، ای وای یا حسین(ع) ای وای از بیچارگی بعد از تو یا اباعبدالله...

راوی می گوید: امام حسین او را دلداری داده و فرمودند:

 «خواهرم ، دلت را به وعده ی الهی محکم ساز، زیرا اهل آسمان ها می میرند و اهل زمین هم باقی نمی مانند و تمام مخلوقات هلاک و نابود خواهند شد»

سپس فرمودند: « خواهرم، ام کلثوم و تو ای زینب و تو ای رقیه و تو ای فاطمه و تو ای رباب گوش کنید، هنگامی که من کشته شدم، برای من گریبان چاک نزنید و صورت مخراشید و سخن بیهوده نگویید»

حر نامه ای به ابن زیاد نوشت. ابن زیاد نیز در نامه ای برای امام حسین (ع) چنین نوشت: « از ورودت به سرزمین کربلا آگاه شدم. یزید به من دستور داده که سر بر بستر نگذارم و از شراب سیر نگردم ، مگر آنکه تو را به قتل رسانم یا آنکه به فرمان من و یزید درآیی. والسلام»

امام حسین (ع) پس از خواندن نامه آن را به زمین پرتاب کردند و فرمودند: « مردمی که خرسندی مخلوق را بر خشم خالق ترجیح دهند، هرگز روی رستگاری نمی بینند.»

ابن زیاد که از پاسخ ندادن امام حسین (ع) به نامه اش خشمگین شده بود مردم را به مسجد خواند و برای آنها سخنرانی کرد و به آنان وعده افزایش کمکهای مالی داد تا برای جنگ با امام حسین (ع) آماده خروج شوند. و  عمر ابن سعد پسر سعد ابن ابی وقاس را برای فرماندهی سپاه تعیین کرد و به او وعده حکومت ری را داد. عمر بن سعد ابتدا تقاضای انصراف کرد اما ابن زیاد نپذیرفت، بنابراین یک شب مهلت خواست و در آن شب با نزدیکان خود مشورت کرد، همه او را از این ماموریت بازداشتند اما او که انسانی جاه طلب و دنیا پرست بود سرانجام تن به رذالت داد و آمادگی خود را برای انجام این ماموریت به اطلاع ابن زیاد رساند ، سپس با چهار هزار نفر کوفه را ترک کرد و روز سوم محرم وارد کربلا شد و حر  و سوارانش که در حدود 1000 نفر بودند نیز به نیروی ابن سعد ملحق شدند...

ابن زیاد نامه ای به عمربن سعد نوشت که « ای عمر! با رسیدن این نامه بین حسین و شریعه ی فرات حائل شو و نگذار یک قطره آب بچشد ، چنانکه این عمل را با عثمان کردند و آنقدر سخت گیری کن تا با یزید بیعت کند»

نامه ی ابن زیاد در روز هفتم ماه محرم به دست فرمانده جبهه ی کربلا رسید و بلافاصله از جانب عمر بن سعد اجرا شد و عمر بن حجاج را با 500 اسب سوار مامور مراقبت از شریعه ی فرات کرد. آنگاه عبدالله بن حصین ازدی با صدای بلند فریاد زد:« ای حسین! آیا این آب را نمی نگری که همچون شکم آسمان با صفا و زلال است، به خدا قطره ای از این آب را نخواهی نوشید تا از تشنگی بمیری»

اما حسین(ع) فرمودند: « بارخدایا! او را تشنه کام بمیران و هرگز او را میامرز» حمید بن مسلم گوید « او را بعد از واقعه کربلا دیدم که در بستر بیماری بود و هرچه آب می نوشید باز صدای العطش او برمی خاست تا سرانجام جانش بدرآمد»

دیری نپایید که تشنگی بر خاندان و یاران امام حسین (ع) مستولی شد از این رو به دستور امام(ع) حضرت عباس(ع) به همراه بیست نفر که مشک در دست داشتند و سیاست‌گذاری نفر سوار که محافظ اینان بودند به سوی فرات حرکت کردند.

دیری نپایید که تشنگی بر خاندان و یاران امام حسین (ع) مستولی شد از این رو به دستور امام(ع) حضرت عباس(ع) به همراه بیست نفر که مشک در دست داشتند و سی نفر سوار که محافظ اینان بودند به سوی فرات حرکت کردند.  وقتی به نزدیک آب رسیدند لشکریان ابن سعد ممانعت کردند که با مقاومت حضرت عباس (ع) و یارانش روبرو شدند و کاری از پیش نبردند و به این ترتیب آب به خیمه گاه رسید که تا دو روز برای آنها کافی بود.

رفته رفته با پایان یافتن ذخیره آب کار بر امام حسین (ع) و یارانش سخت شد. در این میان بریربن خضیر همدانی اجازه خواست تا با مردم صحبت کند. بریر به سوی لشکر ابن سعد آمد و ندا داد:

«... اینک این آب فرات است که حتی خوکها و سگها از آن می آشامند، اما پسر پیامبر خدا را از آن محروم کرده اند.» مردم سر و صدا به راه انداختند و بریر را به سکوت خواندند و گفتند که :« این حسین بن علی تشنه خواهد ماند هممانگونه که کسان پیش از او تشنه ماندند.»

 امام به بریر اشاره فرمودند که بنشیند، آنگاه در حالی که بر قبضه شمشیر تکیه داده بود فرمود:

« ای گروه انبوه! شما را به خدا سوگند می دهم ، آیا مرا می شناسید؟ آیا باور دارید که جدم رسول خدا(ص) است؟ آیا باور دارید که مادر من فاطمه(س) دختر رسول الله (ص)است؟ آیا می دانید پدرمعلی ابن ابیطالب(ع) است؟ آیا باور دارید که جده ی من خدیجه(س) ، نخستین بانوی مسلمان این امت است؟ آیا باور دارید حمزه سیدالشهدا عموی پدرم بود؟ آیا باور دارید جعفر طیار که در بهشت است عموی من است؟ آیا خبر دارید که این شمشیر رسول الله(ص) است که من به کمر بسته ام و این عمامه ی آن حضرت است که بر سر دارم؟ شما را به خدا سوگند آیا می دانید علی (ع) اولین نفری بود که اسلام آورد و برترین این امت از جهت علم و بردبارترین ایشان بود و ولی و امام هر مرد و زن مومنی است؟...» 

مردم همگی تصدیق می کردند که آری به خدا قسم می دانیم آنگاه امام فرمود: « پس چرا خون مرا حلال می دانید؟ در حالی که فردای قیامت پدرم مراقب حوض کوثر است و مردمانی را مانند شترانی که از آب رانده می شوند از حوض کوثر خواهد راند و علم حمد در روز قیامت در دست اوست»

مردم پاسخ دادند: « ما همه ی این سخنان را قبول داریم اما دست از تو بر نخواهیم داشت تا آنکه با لب تشنه از دنیا بروی.» در این هنگام دختران و خواهران امام که سخنان امام (ع) و کوفیان را می شنیدند شروع به گریستن کردند به طوری که صدای ناله ی آنان به گوش حضرت رسید. امام (ع) حضرت عباس(برادرش) و علی(فرزندش) را خواست و فرمود: « آنها را ساکت به خدا سوگند که آنان گریه های زیادی در پیش دارند.»

امام حسین که با آمدن لشکریان اعزامی ابن زیاد برای کمک به عمربن سعد وقوع جنگ را قطعی دید پیکی نزد این سعد فرستاد تا با وی گفتگو کند. بنابراین شبانگاه در محلی بین دو لشکر این سعد با بیست نفر و امام(ع) با بیت نفر از یارانش یکدیگر را ملاقات کردند. امام (ع) از ابن سعد علت جنگ با حضرتش را سئوال کرد و او را از عذاب آخرت ترساند، او در جواب ترس خود را از ویرانی خانه ، مصادره ی اموالش اعلام کرد، امام (ع) به او وعده ی خانه و تامین مال و ثروت داد ، اما عمربن سعد که در سر هوای تصرف حکومت ری را داشت بهانه اورد امام پاسخی به او نداد و در حالی که بازمی گشتند فرمود: « چه می پنداری؟ دیری نخواهد گذشت که بر بسترت کشته خواهی شد و در روز رستاخیز خدا تو را نخواهد آمرزید امیدوارم که گندم عراق را جز مدت اندکی نخوری.» ابن سعد به تمسخر گفت:« به جای گندم از جو استفاده می کنم»

این ملاقاتها تا چهاربار انجام شد ، سرانجام ابن سعد برای عبیداللهنامه ای نوشت و در آن از ابن زیاد در خواست کرد که با بازگشت حسین به سرزمینی که قبلا بوده موافقت کرده و از بروز جنگ جلوگیری کند. وقتی عبیدالله ابن زیاد نامه را خواند آن را خیرخواهانه دید اما شمر بن ذی الجوشن نظر او را تغییر داد و گفت: « اینک او در قلمرو فرماندهی تو وارد شده چنانچه او را رها کنی قدرت او  افزونتر و تو ضعیف تر خواهی شد بهتر است که او را به تسلیم واداری»

ابن زیاد نامه ای به عمربن سعد نوشت و آن را به شمر داد در این نامه خطاب به عمربن سعد به تندی نوشته بود: « تو را نفرستادم که از مبارزه با حسین خودداری کنی و او را به زنده ماندن امیدوار سازی و از طرف وی عذرخواهی کنی و نزد من به شفاعت او برخیزی. اگر حسین و یارانش تسلیم فرمان شدند آنان را به خفت و خواری به نزدم بفرست و اگر نپذیرفتند جنگ را شروع کن تا کشته شوند. سپس گوش و بینی کشتگان انان را ببر که سزاوار این مجازات اند. و اگر حسین را به قتل رساندی سینه و پشت او را زیر سم اسبان لگدکوب کن که او انسانی رانده شده، سرکش، بدبخت و ستمکار است! می دانم این کار پس از مرگ او را رنج نمی دهد ولی این مطلبی است که گفته ام. اگر او را کشتم این کار را انجام می دهم. اگر فرمان مرا اجرا کردی پاداش مطیعان را خواهی داشت و اگر از انجام آن سرپیچی کردی از مقام خود کناره بگیر و فرماندهی سپاه را به شمربن ذی الجوشن واگذار نما که ما دستور خود را به وی داده ایم.»

وقتی عمربن سعد نامه را خواند به شمر گفت: « وای بر تو! امیدوارم خداوند تو را از خانه و کاشانه ات دور گرداند، به یقین تو نظر ابن زیاد را تغییر دادی. به خدا سوگند! حسین هرگز تسلیم نمی شود و مانند پدرش تن به ذلت نمی دهد.»

شمر گفت: «اکنون به من بگو آیا فرمان امیر را اجرا می کنی یا کار را به دست من می سپاری؟» عمربن سعد که دنیا او را فریفته بود پاسخ داد: « نه ، تو کرامتی نداری. من خود این کار را انجام می دهم و تو همچنان فرمانده پیادگان باش.» این نامه روز نهم به دست عمر بن سعد رسید و او پس از این دستور آماده ی جنگ با امام(ع) و یارانش شد.

 

ادامه دارد...

پسندها (3)

نظرات (3)

بابا و مامان
11 آبان 93 7:25
ممنون از مطلب خوبتون منتظر خوندن ادامه ماجرا هستیم
یه مامان
پاسخ
ممنون از همراهیتون... التماس دعا
مریم مامان دونه برفی
11 آبان 93 9:44
السلام علیک یا ابا عبدا...
مامان شبنم
11 آبان 93 12:09
سلام بسیار دلنشین بود ...
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز التماس دعا مامان مهربون