آخرین عروس؛ قسمت ششم
آنچه گذشت: مليكا علاقه ای به ازدواج با پسر عمویش ندارد. روز عروسی زلزلهاى سهمگين اتفاق می افتد و عروسى به هم مىخورد شب هنگام مليكا خواب مىبيند که عيسىعليه السلام به همراه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و جمعی دیگر قصر آمده اند و در عالم رویا خطبه ی عقد او با یکی از فرزندان حضرت محمد صلى الله عليه و آله جاری میشود و قرار بر این می شود که در جنگ میان سپاه روم و لشکر اسلام ملیکا لباس كنيزان را بپوشد و اسیر شود تا به وصال دوست برسد. ملیکا چنین می کند و در بازار برده فروشان توسط بشر فرستاده ی امام خریداری می شود و به خانه ی امام می رود امام هادی علیه السلام به او مژده ی فرزندی را می دهد شرق و غرب عالم از آن او است و زمين را آن چنان كه از ستم آكنده گشته، از عدل و داد سيراب خواهد ساخت...
خليفه فكر مىكند تا هفت ماه ديگر، هيچ فرزندى در خانه امام عسكرىعليه السلام به دنيا نخواهد آمد. اين گزارشى است كه زنان قابله به او دادهاند.
امشب شب جمعه است، شب نيمه شعبان كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است.
شايد امشب امام عسكرىعليه السلام دلتنگ عمّهاش، حكيمه شده است.
آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد.
شيعيان هم كه نمىتوانند به خانه آن حضرت بروند.
حكيمه براى رفتن آماده مىشود.
امشب حكيمه در كنار امام عسكرىعليه السلام افطار مىكند.
او هنگام افطار همان دعاى هميشگى اش را مىكند:
«خدايا! اين اهل خانه را با تولّد فرزندى خوشحال كن».
همه آرزوى حكيمه اين است كه مهدىعليه السلام را ببيند، اين آرزو كى برآورده خواهد شد؟
ساعتى مىگذرد، حكيمه ديگر مىخواهد به خانه خود برگردد.
او به نزد بانو نرجس مىرود و با او خداحافظى مىكند و به نزد امام مىآيد و مىگويد:
- سرورم! اجازه مىدهى زحمت را كم كنم و به خانهام بروم؟
- عمّه جان! دلم مىخواهد امشب پيش ما بمانى.
امشب شبى است كه تو سالهاست در انتظار آن هستى.
- منظور شما چيست؟
- امشب، وقت سحر، فرزندم مهدىعليه السلام به دنيا مىآيد. آيا تو نمىخواهى او را ببينى؟
اشكِ شوق از چشمان حكيمه جارى مىشود.
او چگونه باور كند كه امشب به بزرگترين آرزوى خود مىرسد.
حكيمه بىاختيار به سجده مىرود و مىگويد:
«خدايا! چگونه تو را شكر كنم كه امشب آخرين حجّت تو را مىبينم».
اكنون حكيمه برمىخيزد و به سوى بانو نرجس مىرود تا به او تبريك بگويد.
شايد هم مىخواهد به او گلايه كند كه چرا قبلاً در اين مورد چيزى به او نگفته است.
حكيمه مىآيد و نگاهى به نرجس مىكند.
مىخواهد سخن بگويد كه ناگهان مات و مبهوت مىماند!
مادرى كه قرار است امشب فرزندى را به دنيا بياورد بايد نشانهاى از حاملگى داشته باشد
امّا در نرجس هيچ نشانهاى از حاملگى نيست!! يعنى چه؟
او به نزد امام عسكرىعليه السلام برگشته و مىگويد:
- سرورم به من خبر دادى كه امشب خدا به تو پسرى عنايت مىكند
امّا در نرجس كه هيچ اثرى از حاملگى نيست.
- امشب فرزندم به دنيا مىآيد.
- آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟
- عمّه جان! ولادت پسرم مهدىعليه السلام مانند ولادت موسىعليه السلام خواهد بود!
اين جواب امام عسكرىعليه السلام براى حكيمه، همه چيز را بيان كرد
از اين سخن امام، خيلى چيزها را مىشود فهميد.
قصّه نرجس، همان قصّه «يوكابد» است.
او مادرى است كه هزاران سال پيش موسىعليه السلام را به دنيا آورد.
امشب كه شب نيمه شعبان است تاريخ تكرار مىشود...
همانطور كه تا شب تولّد موسىعليه السلام، هيچ اثرى از حاملگى در يوكابد نبود، در نرجس هم هيچ اثرى نيست
دشمنان نبايد از تولّد نوزاد آسمانىِ امشب باخبر بشوند
براى همين خدا كارى كرده است كه هيچ كس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند.
حكيمه مىخواهد نزد نرجس برود.
او با خود فكر مىكند كه نرجس مقامى آسمانى پيدا كرده است.
حكيمه بوسهاى بر دست نرجس مىزند و مىگويد: «بانوى من!»
نرجس تعجّب مىكند و مىگويد: فداى شما بشوم، چرا اين كار را مىكنى؟
شما دختر امام جوادعليه السلام، خواهر امام هادىعليه السلام و عمّه امام عسكرىعليه السلام هستى.
من بايد دست شما را ببوسم. احترام شما بر من لازم است، شما بانوىِ من هستيد.
حكيمه لبخندى مىزند. چگونه به او جواب بدهد.
نرجس عزيزم! من فدايت شوم! همه دنيا فداى تو!
ديگر گذشت زمانى كه تو بوسه بر دستم مىزدى و مرا شرمنده لطف خود مىكردى.
حالا ديگر من بايد بر دستت بوسه بزنم و احترام تو را بيشتر بگيرم
زيرا تو امشب بانوىِ همه زنان دنيا مىشوى!
تو مادر پسرى مىشوى كه همه پيامبران آرزوى بوسه بر خاك قدمهايش را دارند.
فرزند توست كه براى اهل ايمان آسايش را به ارمغان مىآورد و ظلم و ستم را نابود مىكند.
خدا تو را براى مادرى آخرين حجّت خودش انتخاب نموده و اين تاج افتخار را بر سر تو نهاده است.
تو امشب فرزندى را به دنيا مىآورى كه آقاىِ همه هستى است.
ساعتى ديگر تا سحر نمانده است. گويا تمام هستى در انتظار است...
شب هم منتظر آفتابِ امشب است.
آسمان مهتابى است و نسيم مىوزد، همه شهر آرام است؛
امّا در اين خانه، حكيمه آرامش ندارد، او در انتظار است.
گاهى از اتاق بيرون مىآيد و به ستارهها نگاه مىكند، گاهى به نزد نرجس مىآيد و به فكر فرو مىرود.
حكيمه به نرجس نگاه مىكند. نرجس در مقابل خدا به نماز ايستاده است.
حكيمه به نرجس نزديكتر مىشود؛ امّا هنوز هيچ خبرى نيست كه نيست!
به راستى تا سحر چقدر مانده است؟
حكيمه با خود فكر مىكند كه خوب است نماز شب بخوانم.
سجادهاش را پهن مىكند و مشغول خواندن نماز مىشود و با خداى خويش راز و نياز مىكند.
ساعتى مىگذرد، بار ديگر به نزد نرجس مىآيد، نگاهى به او مىكند و به فكر فرو مىرود.
او با خود مىگويد: امام عسكرى به من گفت همين امشب مهدى به دنيا مىآيد. صبح شد و خبرى نشد!
ناگهان صدايى به گوش حكيمه مىرسد، صدا بسيار آشناست...
اين صداى امام عسكرىعليه السلام است: عمّه جان! هنوز شب به پايان نيامده است.
آرى، امام به همه احوال ما آگاهى دارد و حتّى افكار ما را نيز مىداند.
حكيمه سر خود را پايين مىاندازد، او قدرى خجالت مىكشد. تا اذان صبح خيلى وقت مانده است.
حكيمه نماز مىخواند تا زمان سريع بگذرد،
وقتى كسى منتظر باشد انگار زمان هم ديرتر مىگذرد...
نسيم مىوزد، بوى بهار مىآيد، صداى پرواز كبوتران سفيد به گوش مىرسد.
بوى گل نرجس در فضا مىپيچد.
امام عسكرىعليه السلام صدا مىزند: «عمّه جان! براى نرجس سوره قدر را بخوان».
حكيمه از جاى برمىخيزد و به نزد نرجس مىرود و شروع به خواندن مىكند:
بِّسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
«إِنَّآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ » «وَ مَآ أَدْراكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ » «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ »«تَنَزَّلُ الْمَلائكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ » «سَلامٌ هِىَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ »
به نام خداوند بخشنده و مهربان. و ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم. و تو چه مىدانى كه شب قدر چيست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است. در آن شب فرشتگان به اذن خدا براى تقدير همه كارها، فرود مىآيند. آن شب تا به صبح سرشار از بركت و رحمت است.
به راستى چه ارتباطى بين سوره قدر و مهدىعليه السلام وجود دارد؟
در اين سوره مىخوانيم كه فرشتگان شب قدر از آسمان به زمين نازل مىشوند.
اين فرشتگان، ساليان سال در شب قدر بر مهدىعليه السلام، نازل خواهند شد.
امشب بايد سوره قدر را خواند؛ زيرا امشب شب تولّد صاحبِ شب قدر است.
حكيمه در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است
ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مىگيرد.
حكيمه ديگر نمىتواند نرجس را ببيند. پردهاى از نور ميان او و نرجس واقع شده است.
ستونى از نور به سوى آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن كرده است.
حكيمه مات و مبهوت شده است...
او تا به حال چنين صحنهاى را نديده است.
مضطرب مىشود و از اتاق بيرون مىدود و نزد امام عسكرىعليه السلام مىرود:
- پسر برادرم!
- چه شده است؟ عمّه جان!
- من ديگر نرجس را نمىبينم، نمىدانم نرجس چه شد؟...