آموزش مهارت قصه گویی؛ گام چهاردهم
بعضی وقت ها واقعا توی انتخاب موضوع برا قصه هامون درمانده می شیم؛ انگاری که مغزمون هنگه هنگه. تا اینکه چند وقت پیش یاد بچگی های خودم افتادم، وقتی که با ذوق از مامانم می خواستم که تعریف کنه اون موقعی که کوچولو بودم و به دنیا اومدم اطرافیانم چه عکس العمل هایی داشتند و من چی کار می کردم و... داستانی که هرچند بار هم مامانم تعریف می کرد خسته نمیشدم و باز هم دوست داشتم.
یادمه جزئیات هم برام مهم بود ، اونقدرها که حتی ازش می خواستم با دست بهم نشون بده چه اندازه بودم.
ایده ای که این قسمت در اختیارمون میذاره شامل ایده های مختلفی میشه و لازم نیست زیاد به ذهنمون فشار بیاریم و داستان سرایی کنیم و دنبال شخصیت های داستان بگردیم؛ در اینجا بیشتر نوع تعریف کردن داستان رو تمرین می کنیم و البته یه کوچولو داستان پردازی . این قسمت هم برای کودکان 2 تا 4 سال مناسبه ، ولی بسته به خلاقیت و نوع قصه گویی شما برای سنین بالاتر و حتی کوچک تر هم جذاب خواهد بود.
با هم ببینیم...
آلبوم عکس های خانوادگی را به کودک نشان دهید. هر عکس قصه ای دارد. سعی کنید قصه ی آن را تعریف کنید. شما می توانید با توجه به موارد زیر قصه هر عکس را بگویید:
- چه موقع آن عکس را انداختید؟
- چه کسی آن عکس را گرفته است؟
- آن روز چه روزی بود؟
- آن روز چه می کردید؟
- چه اتفاق های خوبی در آن روز افتاد؟
- پس از انداختن آن عکس چه کار کردید؟
- و ...
به این ترتیب خواهید دید که می توانید برای هر عکس یک قصه جالب تعریف کنید.
اگر هم موضوع خاصی از عکس به یادتان نمی آید سعی کنید که از خیال پردازی خود کمک بگیرید و بعضی از ماجراها را بسازید. (البته به یاد داشته باشید که بچه ها آنچه را که شما تعریف می کنید، باور می کنند، و چون شخصیت های داستان کسانی هستند که آنها را می شناسند بیشتر برایشان ملموس خواهد بود؛ بنابراین مواظب قصه هایی که از ذهن خود می گویید باشید که عواقبی نداشته باشد. مثلا می توانید خاطره ای که از آن شخص درون عکس دارید را برایش تعریف کنید و یا مشخصه هایی خوبی که آن شخص دارد و یا توضیحات جانبی در مورد عکس و مکان عکس و...)
قصه ی شخصیت هایی که ارتباط برقرار کردن با اونها بسیار لذت بخشه و قابل لمس. خواهید دید که کودکان چقدر این نوع قصه ها را دوست دارند.
بر همین اساس، قصه عکس هایی که در روزنامه و مجله ها می بینید را برای کودک خود تعریف کنید.
__________________________
برای نمونه به قصه ی زیر توجه کنید:
قرار بود جمعه ی این هفته مینا و مهدی با مامان و بابا و خاله مریم برن پارک نزدیک خونشون و ناهار رو توی پارک بخورن.
مینا و مهدی صبح زود بیدار شدن و توی جمع کردن وسایل به مامان و بابا کمک کردن وخیلی زود به طرف پارک حرکت کردن.
خاله مریم هم قول داده بود که جمعه به پارک بره و با مینا و مهدی بازی کنه. وقتی رسیدن بابا یه جای خوب و مناسب پیدا کرد و زیراندازشون رو پهن کرد و بچه ها هم به مامان کمک کردن و وسایلشون رو آوردن همین موقع بود که خاله هم رسید. مینا و مهدی خیلی خوشحال شدن و به طرف خاله مریم دویدن و بهش نشون دادن که کجای پارک نشستن.
اون روز هوا خیلی خوب بود و به مینا و مهدی خیلی خوش گذشت اونا یه عالمه با خاله مریم و مامان و بابا بازی کردن تازه حسابی هم به مامان و بابا توی آوردن و بردن وسیله هاشون به پارک و جمع کردن ظرف ها بعد از ناهار کمک کرده بودن.
عصر که شد بابا گفت دیگه کم کم باید بریم خونه. خاله مریم گفت امروز روز خیلی خوبی بود اجازه بدید یه عکس ازتون بندازم که یادگاری بمونه بابا گفت باشه اول برای رفتن آماده بشیم بعد عکس هم میگیریم. همگی کمک کردن و وسایلشون رو توی ماشین گذاشتن. بابا به مهدی و مینا گفت آفرین پسرم دیگه مرد شده دخترم هم حسابی خانوم شده مهدی و مینا هم که میخواستن نشون بدن خیلی بزرگ شدن موقع عکس گرفتن چهارپایه گذاشتن زیر پاشون که قدشون بلندتر به نظر برسه. همه از این کار اونا خنده شون گرفت الان دیگه مهدی و مینا خیلی بزرگ شدن و قدشون هم مثل بابا و مامان بلند شده و این عکس از اون روز یادگاری باقی موند تا یادآور خاطرات شیرین اون روز باشه.