مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

از غروب تا غروب؛ قسمت دهم (آخرین قسمت)

1391/3/17 10:00
نویسنده : یه مامان
4,156 بازدید
اشتراک گذاری

 

 وفات حضرت زینب سلام الله علیها رو به همه شما مامان های عزیز تسلیت می گیم

__________________________________________________

هوا تاريك شده است و مردم مدينه در خواب هستند . امّا امشب در خانه على عليه السلام ، همه بيدار هستند .على عليه السلام و سَلمى  و فضه و چهار يتيم فاطمه عليها السلام .فاطمه عليها السلام وصيّت كرده است كه على عليه السلام او را زير پيراهن غسل دهد ...

هوا تاريك شده است و مردم مدينه در خواب هستند .
 
امّا امشب در خانه على عليه السلام ، همه بيدار هستند .
 
على عليه السلام و سَلمى  و فضه و چهار يتيم فاطمه عليها السلام .
 
على عليه السلام دارد بدن فاطمه عليها السلام را غسل مى دهد ، بقيّه كمك مى كنند .
 
فاطمه عليها السلام وصيّت كرده است كه على عليه السلام او را زير پيراهن غسل دهد .
 
على عليه السلام مى خواهد فاطمه عليها السلام را در پارچه بهشتى كه پيامبر به او داده است، كفن نمايد .
 
او دارد بندهاى كفن را مى بندد .
 
ناگهان چشمش به فرزندانش مى افتد .
 
آنها دوست دارند براى آخرين بار مادر خود را ببينند .
 
على عليه السلام آنها را صدا مى زند و مى گويد: «عزيزانم ! بياييد و براى آخرين بار ، مادر خود را ببينيد.»
 
يتيمان على عليه السلام جلو مى آيند و با مادر سخن مى گويند: «مادر ، سلام ما را به پيامبر برسان.»
 
صداى گريه آنها سكوت شب را شكسته است .
 
خداى من! چه مى شنوم؟
 
اين صداى ناله فاطمه عليها السلام است كه به گوش من مى رسد .
 
ناگهان، بندهاى كفن باز مى شود .
 
فاطمه عليها السلام دست هاى خود را باز مى كند و فرزندانش را به سينه مى چسباند .
 
صداى گريه فاطمه عليها السلام با صداى گريه يتيمان در هم مى آميزد .
 
در آسمان غوغايى به پا مى شود .
 
فرشتگان بيقرار مى شوند .
 
از آسمان صدايى به گوش مى رسد:
 
اى على ! يتيمان را از مادر جدا كن ، فرشتگان از ديدن اين منظره به گريه افتاده اند .
 
على عليه السلام جلو مى آيد و يتيمان را از مادر جدا مى كند .
اكنون على عليه السلام ، رو به فرزندش، حسن عليه السلام مى كند و از او مى خواهد تا برود و به ابوذر خبر بدهد كه وقت تشييع جنازه فاطمه عليها السلام فرا رسيده است .
 
آرى ، على عليه السلام مى خواهد فاطمه عليها السلام را شبانه دفن كند .
 
حسن عليه السلام همراه با حسين عليه السلام به خانه ابوذر مى رود .
 
ابوذر هم به خانه سلمان ، مقداد ، عمّار ، عبّاس (عموى پيامبر) و حُذَيفه مى رود و به آنها خبر مى دهد .
 
اين شش نفر در تاريكى شب به سوى خانه على عليه السلام مى آيند .
 
آنها براى نماز خواندن بر پيكر فاطمه عليها السلام مى آيند .
 
على عليه السلام جلو مى ايستد و اين شش مرد پشت سر او صف مى بندند ، يتيمان فاطمه عليها السلام و سَلمى  و فضه هم به صف ايستاده اند .
 
نگاه كن !
 
فرشتگان ، فوج فوج به اين خانه مى آيند ، جبرئيل را ببين ، همه آمده اند تا بر پيكر فاطمه عليها السلام نماز بخوانند .
 
اكنون اين سيزده نفر مى خواهند بدن فاطمه عليها السلام را تشييع كنند .
 
صبر كن !
 
على عليه السلام مى خواهد دو ركعت نماز بخواند .
 
نگاه كن ، مولايت به نماز ايستاده است .
 
نماز على عليه السلام تمام مى شود، او دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرد و دعا مى كند .
 
به راستى او با خداى خود چه مى گويد؟
 
پيكر فاطمه عليها السلام را در تابوتى (كه به دستور خود او ساخته شده است) قرار مى دهند .
على عليه السلام دستور مى دهد تا دو شاخه درخت خرما را آتش بزنند و در جلو تابوت حركت بدهند .
 
تشييع جنازه آغاز مى شود .
 
صدايى به گوش مى رسد .
«او را به سوى من بياوريد.»

 خدايا ! اين صدا از كجاست؟
 
اين صداى قبرى است كه قرار است فاطمه عليها السلام در آنجا دفن شود .
 
نگاه كن !
 
آنجا قبرى آماده است .
 
تابوت را همانجا به زمين مى گذارند .
 
على عليه السلام مى خواهد پيكر فاطمه عليها السلام را داخل قبر بنهد .
 
دو دست ظاهر مى شود و بدن زهرا را تحويل مى گيرد .
 
هيچ كس نمى داند اين دست هاى كيست .
 
على عليه السلام با قبر فاطمه عليها السلام سخن مى گويد: «اى قبر ! من امانت خودم را به تو مى سپارم ، اين دختر پيامبر است.»
 
اكنون على عليه السلام همه هستى خود را به خاك قبر مى سپارد . ندايى به گوش مى رسد: «اى على ! بدان كه من از تو به فاطمه مهربانتر خواهم بود.»
 
على عليه السلام بدن فاطمه عليها السلام را داخل قبر مى نهد و چنين مى گويد:
 
بِسمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ على  مِلّةِ رَسُولِ اللَّهِ .
 
به نام خدا و براى خدا و بر دين رسول خدا .
 
فاطمه جان ! من تو را به كسى مى سپارم كه تو را بيش از من دوست دارد.
 
من راضى به رضاى خدا هستم .
 
همه فرشتگان در تعجّب از صبر على عليه السلام هستند .
 
او در همه اين سختى و بلاها به رضاى خدا انديشه دارد .
 
على عليه السلام براى هميشه از فاطمه عليها السلام خداحافظى مى كند و با چشمانى گريان ، خشتِ لحد را مى چيند و خاك بر روى قبر مى ريزد.
 
او ظرف آبى را مى طلبد و بر روى قبر فاطمه عليها السلام آب مى پاشد.
 
على عليه السلام كنار قبر فاطمه عليها السلام نشسته است ، او آرام آرام ، اشك مى ريزد .
 
او چه كند، غمى بزرگ بر دل دارد، همه هستى او در خاك آرميده است .
 
بغضى نهفته در گلوى على عليه السلام نشسته است، اشك بر گونه هايش جارى است .
 
اكنون ، ديگر او با چه كسى درد دل كند؟
 
گوش كن !
 
على عليه السلام دارد با يك نفر حرف مى زند .
اى پيامبر! امانتى را كه به من داده بودى به تو برگرداندم .
 
به زودى دخترت به تو خواهد گفت كه بعد از تو ، اين امّت ، چقدر به ما ظلم و ستم نمودند .
 
از فاطمه سؤال كن كه مردم با ما چه كردند .
 
آرى ، على عليه السلام ، امانت پيامبر را به او تحويل داده است .
 
على عليه السلام به ياد آن روزى افتاده است كه پيامبر ، دستِ فاطمه عليها السلام را در دست او گذاشت و به او فرمود: «على جان ! اين امانت من است.»
 
اشك در چشم على عليه السلام نشسته است. به راستى اگر پيامبر از على عليه السلام سؤال كند كه على جان! وقتى من اين امانت را به تو سپردم، پهلويش شكسته نبود، بازويش كبود نبود؛ على عليه السلام چه جوابى خواهد داد؟
 
همه ايستاده اند و به على عليه السلام نگاه مى كنند ، على عليه السلام چگونه دارد اشك مى ريزد .
 
يك نفر بيايد زير بازوهاى على عليه السلام را بگيرد و او را از كنار قبر فاطمه عليها السلام بلند كند .
 
عبّاس (عموى پيامبر) جلو مى آيد، دست على عليه السلام را مى گيرد و او را بلند مى كند .
 
على عليه السلام آخرين سخن هاى خود را با فاطمه عليها السلام مى گويد:
 
فاطمه جان! من مى روم ، امّا دلم پيش توست .
 
به خدا قسم ! اگر از دشمنان ، نگران نبودم كنار قبر تو مى ماندم و از اينجا نمى رفتم و همواره به گريه مى پرداختم .
 
على عليه السلام بر مى خيزد و رو به آسمان مى كند و مى گويد: «بار خدايا ، من از دختر پيامبر تو راضى هستم.»

 
آنگاه مقدارى آب روى قبر فاطمه عليها السلام مى ريزد و از قبر فاطمه عليها السلام جدا مى شود .
 
همسفر  خوبم!
 
گريه بس است، برخيز اكنون موقع عمل است بايد وصيّت فاطمه عليها السلام را كامل كرد.
 
مگر همه وصيّت هاى فاطمه عليها السلام را انجام نداديم؟
 
نه ، هنوز يك وصيّت او باقى مانده است .
 
فاطمه عليها السلام از على عليه السلام خواسته است كه قبر او مخفى باشد.
 
بايد قبر فاطمه عليها السلام را مخفى كرد .
 
چگونه ؟
 
بايد امشب تا به صبح ، چهل قبر بكنيم و آنها را پر كنيم .
 
زود باش !
 
ما وقت زيادى نداريم ، ما بايد در جاى جاى بقيع قبر بكنيم .
 
زود باشيد الآن مردم براى نماز صبح بيدار مى شوند .
 
چهل قبر آماده مى شود .
 
زود به خانه هاى خود برويد . صداى اذان صبح بلند مى شود:
 
اللَّه أكبر ، اللَّه أكبر .
 
مردم مدينه از خواب بيدار مى شوند .
 
خليفه در مسجد نشسته است  او منتظر است تا پيكر فاطمه عليها السلام را به مسجد بياورند و او بر آن نماز بخواند .
 
مردم كم كم ، خود را براى مراسم تشييع جنازه آماده مى كنند .
 
خبرى در ميان مردم رد و بدل مى شود: «ديشب، على ، بدن فاطمه را به خاك سپرده است.»
 
مردم به سوى قبرستان بقيع مى روند، مى خواهند قبر فاطمه عليها السلام را زيارت كنند امّا با چهل قبر تازه روبرو مى شوند .
 
به راستى قبر فاطمه عليها السلام كدام است ؟
 
هيچ كس نمى داند ، آيا به راستى فاطمه عليها السلام در اين قبرستان دفن شده است ؟ نكند فاطمه عليها السلام در جاى ديگرى دفن شده باشد ؟
 
مردم همديگر را سرزنش مى كنند و مى گويند: «ديديد كه چگونه از ثوابِ تشييع جنازه فاطمه محروم شديم ، ما حتى نمى دانيم كه قبر  او  كجاست.»
 
مردم زيادى در بقيع جمع مى شوند .
 
آنها با خود فكر مى كنند كه چرا فاطمه عليها السلام را مخفيانه به خاك سپردند؟ چرا قبر او نامعلوم است؟
 
اين كار پيام مهمّى براى همه دارد، اين كار فريادِ بلند اعتراض است.
 
نگاه كن !
 
خليفه و عُمَر دارند به اين سو مى آيند .
 
آنها مى خواهند قبر فاطمه عليها السلام را زيارت كنند .
 
امّا قبر فاطمه عليها السلام معلوم نيست در كجاست؟
 
عُمَر عصبانى مى شود. او مى داند مخفى بودن قبر فاطمه عليها السلام براى تاريخ يك علامت سؤال بزرگ است .
 
هر كس كه تاريخ را بخواند با خود خواهد گفت: «چرا قبر فاطمه عليها السلام مخفى است؟»
 
و جواب اين سؤال آبروى خلافت را مى برد. او مى خواهد هر طور شده است اين علامت سؤال را پاك كند .
 
بايد خليفه بر پيكر فاطمه عليها السلام نماز بخواند .
 
عُمَر مى خواهد اين قبرها را بشكافد و پيكر فاطمه عليها السلام را از قبر بيرون بياورد  تا خليفه بر آن نماز بخواند .
 
در اين ميان نگاه عُمَر به مقداد مى خورد به سوى او مى رود و مى گويد:
 - 
چه موقع فاطمه را دفن كرديد؟
 - 
ديشب .
 - 
چرا اين كار را كرديد؟ چرا صبر نكرديد تا ما بر پيكر دختر پيامبر نماز بخوانيم؟
 - 
خود فاطمه وصيّت كرده بود كه تو و خليفه بر او نماز نخوانيد .
 
عُمَر عصبانى مى شود ، به سوى مقداد حمله مى كند و شروع به زدن او مى كند ، آن قدر مقداد را مى زند تا خسته مى شود .
 
مقداد از جا بلند مى شود ، خون از سر و صورت او مى ريزد .
 
اكنون موقع آن است كه مقداد با مردم سخن بگويد: «اى مردم ! دختر پيامبر از دنيا رفت در حالى كه بعد از دو ماه ، زخم پهلوى او خوب نشده بود ، آيا مى دانيد چرا ؟ براى اين كه شما با غلاف شمشير به پهلوى او زديد»
 
آرى ، شما كه با فاطمه عليها السلام اين گونه برخورد كرديد چگونه توقّع داريد كه او اجازه دهد شما در تشييع جنازه او حاضر شويد .
 
على عليه السلام در خانه نشسته است كه به او خبر مى دهند عمرمى خواهد قبرها را بشكافد تا پيكر فاطمه عليها السلام را پيدا نمايد .
 
على عليه السلام بر مى خيزد .
 
شمشيرِ ذو الفقار را در دست مى گيرد و از خانه بيرون مى آيد .
 
نگاه كن! او چقدر خشمگين است، رگ هاى گردن او پر از خون شده است .
 
عُمَر جلو مى آيد و مى گويد: «اى على ! اين چه كارى بود كه تو كردى ، ما پيكر فاطمه را از قبر بيرون مى آوريم تا خليفه بر آن نماز بخواند»
 
على عليه السلام دست مى برد و عُمَر را با يك ضربه بر زمين مى زند و روى سينه او مى نشيند و مى گويد: «تا امروز هر كارى كرديد من صبر كردم امّا به خدا قسم اگر دست به اين قبرها بزنيد با شمشير به جنگ شما مى آيم، به خدا زمين را از خون شما سيراب خواهم نمود.»
 
همه على عليه السلام را مى شناسند اگر على عليه السلام قسم بخورد به قسم خود عمل مى كند .
 
چه كسى مى تواند در مقابل شمشير على عليه السلام ايستادگى كند؟
 
ابوبكر در فكر نجات عُمَر است چه كند، چگونه على عليه السلام را آرام كند؟
 
جلو مى آيد و به على عليه السلام مى گويد: «تو را به حقّ پيامبر قسم مى دهم عُمَر را رها كن ، ما از تصميم خود منصرف شديم، ما هرگز اين كار را انجام نمى دهيم.»
 
على عليه السلام عُمَر را رها مى كند و مردم متفرّق مى شوند .
 
آرى، على عليه السلام به فاطمه عليها السلام قول داده بود كه قبر او براى هميشه مخفى بماند .
 
على عليه السلام خيلى دلش مى خواهد كنار قبر فاطمه عليها السلام برود .
 
فاطمه عليها السلام از او خواسته است كه على عليه السلام بر سر قبر او برود و قرآن بخواند .
 
اشك در چشم على عليه السلام حلقه زده است، او دلش مى خواهد به كنار قبر فاطمه عليها السلام برود .
 
امّا بايد تا شب صبر كرد، وقتى كه هوا تاريك تاريك شود على عليه السلام به ديدار فاطمه عليها السلام خواهد رفت .
 
و در خلوت شب با او سخن خواهد گفت .
 
به راستى او با همسر سفر كرده اش چه خواهد گفت؟
 
جا دارد او اين گونه با او سخن گويد:
 
فاطمه جانم !
 
سرانجام ديشب، نيمه شب، من از همه چيز با خبر شدم .
 
وقتى در تاريكى شب ، پيكر تو را غسل مى دادم ، دستم به زخم بازوى تو رسيد، دلم مى سوزد چرا هرگز از زخم بازويت به من چيزى نگفتى؟...

__________________________________

پی نوشت:

 از همه ی شما مامان های خوب که ما رو در این مجموعه صمیمانه همراهی کردید تشکر می کنیم، مجموعه ی از غروب تا غروب برگرفته از کتاب «فریاد مهتاب» نوشته ی آقای خدامیان آرانی بود که همین جا از قلم خوب و شیوای ایشون تشکر می کنیم و براشون آرزوی توفیق روز افزون داریم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

آذین مامان طهورا
17 خرداد 91 12:11
در بیکرانه زندگی دو چیز است که افسونم می کند :
آبی آسمان که می بینم و میدانم که نیست
وخدایی که نمی بینم و میدانم که هست.

« دکتر علی شریعتی »



موفق باشید مامان مهربون
مامان بیتا
18 خرداد 91 15:09
ممنون به خاطر این مجموعه زیبا
اجرتون با خانوم فاطمه زهرا


خواهش میکنیم مامان مهربون...
مامان پریسا
21 خرداد 91 17:49
خیلی غم انگیز بود


مریم(مامان روشا)
23 خرداد 91 2:10
خیلی دردناک و غم انگیز بود ممنونم که این حکایت های واقعی رو برامون مینویسد حداقل برای کسایی مثل من که این حکایت هارو به این کاملی نمیدونن
بازم ممنونم ازتون

خواهش می کنیم... خوشحالیم که مورد توجهتون واقع شده... ان شاءالله که روز به روز با نوری که از این بزرگواران می گیرید زندگیتون نورانی تر و زیباتر بشه