مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

از غروب تا غروب؛ قسمت دوم

1391/1/21 15:15
نویسنده : یه مامان
4,577 بازدید
اشتراک گذاری

نمى ‏دانم بدن پيامبر دفن شده است یا نه... چرا مردم ، اين قدر بى ‏وفا شده‏ اند؟ اينها كه تا ديروز احترام زيادى به پيامبر مى ‏گذاشتند، چرا امروز نمى ‏خواهند بر بدن پيامبر نماز بخوانند؟... همسفرم! بيا ، من و تو به سوى خانه پيامبر برويم ...

 

نمى‏دانم بدن پيامبر دفن شده است یا نه... چرا مردم ، اين قدر بى ‏وفا شده‏ اند؟ اينها كه تا ديروز احترام زيادى به پيامبر مى ‏گذاشتند، چرا امروز نمى ‏خواهند بر بدن پيامبر نماز بخوانند؟

 همسفرم ! بيا ، من و تو به سوى خانه پيامبر برويم .
نگاه كن ، على ‏عليه السلام ، بدن پيامبر را غسل داده و كفن نموده است و خودش ، اوّلين كسى است كه بر پيكر پاك او ، نماز خوانده است .
 
پيامبر در آخرين لحظات زندگى ، از على ‏عليه السلام خواست تا زمانى كه بدن او را به خاك نسپرده است از پيكر او جدا نشود .
 
نگاه كن ، على‏ عليه السلام از خانه پيامبر بيرون مى ‏آيد و از مردم مى ‏خواهد تا بيايند و بر پيكر پيامبر نماز بخوانند .
 
مردم ده نفر ، ده نفر ، وارد خانه مى ‏شوند و بر آن حضرت ، نماز مى ‏خوانند .
 
على‏ عليه السلام تصميم دارد وقتى نماز مسلمانان تمام شود ، بدن پيامبر را در خانه خودش دفن كند .
 
البته عدّه ‏اى مى‏ گويند كه پيامبر را در قبرستان بقيع دفن كنيم ، عدّه‏ اى هم مى ‏گويند كه بدن پيامبر را در كنار منبر ، در داخل مسجد به خاك بسپاريم .
 
امّا نظر على‏ عليه السلام اين است كه پيامبر در همان مكانى كه جان داده است ، دفن شود .
 
خانه پيامبر ، خانه كوچكى است ، مساحت آن ، حدود نُه متر مربع است ، براى همين ، بايد صبر كرد تا مردم ده نفر ده نفر ، وارد خانه شوند و نماز بخوانند و اين زمان زيادى مى ‏گيرد .
 
نگاه كن ، عدّه ‏اى كه نماز خواندند به سوى سقيفه حركت مى‏ كنند تا ببينند آنجا چه خبر است .
 
آرى ، تعداد كمى هم كه در اينجا بودند به سوى سقيفه مى‏ روند ، ديگر اينجا خيلى خلوت شده است ، در مقابل ، سقيفه خيلى شلوغ است .
همسفرم ! آنجا را نگاه كن !
 
آن دو نفر را مى ‏گويم كه سراسيمه به اين سو مى‏ آيند .
 
گويا آنها از سقيفه مى‏ آيند .
نمى‏دانم چرا آنها خيلى ناراحت هستند ، آيا موافقى با آنها سخنى بگوييم .
 - 
صبر كنيد ، آخر با اين عجله به كجا مى ‏رويد؟
 -  
ما هر چه سريعتر بايد به نزد بزرگان خود برويم ، ما هرگز اجازه نخواهيم داد خليفه از ميان مردم مدينه انتخاب شود .
 
آنها اين را مى ‏گويند و به سرعت به سوى خانه پيامبر مى ‏روند .
 
يكى از آنها وارد خانه مى ‏شود و در كنار عُمَر ( پسر خطّاب ) مى ‏نشيند ، او دست عُمَر را مى‏ گيرد و به او مى‏ گويد:
 - 
هر چه زودتر بلند شو !
 - 
مگر نمى ‏بينى من اينجا كار دارم ، پيكر پيامبر هنوز دفن نشده است .
 - 
چاره ‏اى نيست ، من با تو كار مهمّى دارم .
 - 
خوب ، حرف تو چيست؟
 - 
اينجا كه نمى ‏شود ، بايد برويم بيرون .
 
عُمَر از جاى خود بلند مى ‏شود و همراه او به بيرون خانه مى ‏رود .
 - 
حرفت را زود بزن ، ببينم چه خبرى دارى
 - 
اى عُمَر ، چرا نشسته‏ اى، مگر نمى‏ دانى مردم مدينه در سقيفه جمع شده‏ اند و مى‏ خواهند با سعد ، بزرگ قبيله خزرج ، بيعت كنند .
 
عُمَر با عجله به خانه پيامبر مى ‏رود ، او باور نمى ‏كند كه انصار براى خلافت ، اين قدر سريع دست به كار شده باشند .
 
نگاه كن ، عُمَر دست ابوبكر را گرفته است و از او مى ‏خواهد كه بلند شود .
 
ابوبكر به او مى ‏گويد:
 - 
مى ‏خواهى چه كنى؟ چرا اين قدر عجله دارى؟
 - 
بايد با هم به جايى برويم ، زود بر مى‏ گرديم .
 - 
كجا برويم؟ ما تا پيامبر را دفن نكنيم نبايد جايى برويم .
 - 
فتنه ‏اى بزرگ در سقيفه روشن شده است ، ما بايد خود را به آنجا برسانيم .
 
نگاه كن ، عُمَر و ابوبكر همراه با عدّه ‏اى به سوى سقيفه مى‏ روند .
 
در سقيفه چه شورى بر پا شده است ، همه انصار به توافق رسيده ‏اند كه با سعد بيعت كنند .
 
آنها دور سعد مى‏ چرخند و شعار مى‏ دهند ظاهراً هيچ كس با خلافت سعد مخالف نيست .
 
سعد بسيار خوشحال است، او تا خلافت و حكومت بر سرزمين حجاز بيش از چند قدم ، فاصله ندارد .
 
در اين ميان ابوبكر و عُمَر و همراهان او از راه مى ‏رسند ، آنها از ديدن اين همه جمعيّت كه در آنجا جمع شده ‏اند تعجّب مى‏ كنند .
نگاه كن !
 
ابوبكر جلو مى‏ رود ، او سنّش از همه بيشتر است و ريش سفيد مهاجران مى ‏باشد .
 
او رو به مردم مى ‏كند و چنين مى‏ گويد:
 
اى مردم مدينه ! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد ، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم ، شما براداران ما هستيد .
 مگر نمى‏ دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم . ما از نزديكان پيامبر هستيم .
 بياييد خلافت ما را قبول كنيد ، ما قول مى ‏دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم .
 
مردم مدينه با سخنان ابوبكر به فكر فرو مى‏ روند ، آرى ، در آن سال ‏هاى اوّل كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله به پيامبرى مبعوث شد اين مهاجران بودند كه به پيامبر ايمان آوردند .
 
مثل اينكه دليل هايى كه ابوبكر آورده است همه را قانع كرده است ، همه سكوت كرده ‏اند ، آرى خليفه پيامبر بايد كسى باشد كه زودتر از همه به پيامبر ايمان آورده و از خاندان پيامبر است و فقط او شايستگى خلافت دارد .
 
به راستى منظور ابوبكر از اين سخنان چه كسى است؟
 
همسفر خوبم !
 
نگاه كن ، همه مردم ، سكوت كرده ‏اند و حق را به ابوبكر داده ‏اند .
 
به راستى ، ابوبكر ، چه ماهرانه  سخن گفت و فتنه را خاموش كرد .
 
آرى ، بعد از سخنان ابوبكر ، ديگر حناىِ سعد هيچ رنگى ندارد ، نگاه كن كه چگونه او و طرفدارانش شكست خوردند .
 
مردم مدينه مى ‏دانند كه همه آنها ، ده سال بعد از بعثت پيامبر به او ايمان آورده ‏اند ، امّا مهاجران ، در اوّل بعثت پيامبر به اسلام ايمان آوردند .
 
آفرين بر تو اى ابوبكر ، چه دليل‏ هاى خوبى آوردى و فتنه را خاموش كردى !
 
امّا من از تو يك سؤال دارم .
 
تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى:
 
اوّل: زودتر ايمان آوردن مهاجران به پيامبر .
 
دوّم:  فاميل بودن مهاجران با پيامبر
 .
 
اى ابوبكر !
 
درست به همين دو دليلى كه آوردى على ‏عليه السلام بيش از همه شما شايستگى خلافت را دارد .
 
مگر شما قبول نداريد اوّلين كسى كه به پيامبر ايمان آورد على‏ عليه السلام بود؟
 
اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على‏ عليه السلام كه پسر عموى پيامبر است ، به راستى كدام يك از شما مهاجران ، پسر عموى پيامبر هستيد؟
 
مگر پيامبر با على ‏عليه السلام پيمان برادرى نبست ؟
 
اى ابوبكر ! مگر بارها پيامبر نفرمود: «على ، برادر من در دنيا و آخرت است.»
 
به خدا قسم ، امروز مى ‏فهمم كه چرا پيامبر اين جمله را اين همه براى شما تكرار مى‏ كرد .
 
او مى ‏دانست كه تو يك روزى اينجا مى ‏ايستى و براى خلافت ، به اين دو دليل اشاره مى ‏كنى !
 
همسفرم !

اكنون كه ابوبكر فتنه را خاموش كرده است آيا مردم را به سوى على‏ عليه السلام دعوت خواهد كرد؟
 
به فرض كه ما اصلاً كار به روز غدير خُمّ نداشته باشيم ، اكنون با سخنان ابوبكر ، خلافت و حقانيّت على‏ عليه السلام ثابت شده است .
 
امّا وقتى من نگاه به چهره ابوبكر مى‏ كنم ، مى ‏فهمم او برنامه ديگرى در سر دارد .
  
آنجا را نگاه كن !
 
يكى از بزرگان قبيله خزرج جلو مى ‏آيد و با صداى بلند مى ‏گويد:
 
اى مردم ، به اين سخنان ابوبكر گوش نكنيد و فريب او را نخوريد .
 
ما بوديم كه وقتى مردم مكّه ، پيامبر را از آن شهر راندند به آن حضرت پناه داديم و ما با تمام وجود ، او را يارى كرديم، براى همين امروز خلافت حقّ ما مى ‏باشد .
 
اگر مهاجران سخن شما را قبول نكنند آنها را از اين شهر بيرون مى‏ كنيم
 .
 
آنگاه ، نگاهى به ابوبكر ، عُمَر و ديگر مهاجرانى مى‏ كند كه در اينجا هستند و مى‏ گويد: «به خدا قسم ، هر كس با ما مخالفت كند با شمشيرهاى ما روبرو خواهد بود.»
 
بار ديگر ، هياهو به پا مى ‏شود ، همه سخن اين گوينده را با فرياد خود تأييد مى ‏كنند ، نگاه كن ، مهاجران ، همه ترسيده‏ اند .
 
مردم مدينه (انصار) و مهاجران كه تا ديروز با هم برادر بودند ، اكنون براى رياست دنيا در مقابل يكديگر قرار گرفته ‏اند و تشنه خون همديگر شده ‏اند .
 
تعداد مهاجران اندك است ، و ديگر اميدى براى آنها نيست ، كار به جاى حساسى رسيده است ، سخن از شمشير است و خونريزى !
 
همه چيز آماده است براى اينكه مردم با سعد بيعت كنند ، آرى ، سعد ، بزرگِ طايفه خزرج مى‏ رود كه بر تختِ خلافت بنشيند .
 
در اين ميان نگاه من به بَشير مى ‏افتد ، نمى ‏دانم او را مى‏ شناسى يا نه؟
 
او اهل مدينه است ، امّا هميشه به سعد حسادت مى‏ ورزيده است. درست است كه سعد ، رئيس قبيله اوست، ولى او نمى ‏تواند ببيند كه سعد خليفه مسلمانان شود .
 
حسد در وجود او ، آتشى روشن نموده است ، اكنون او بر مى ‏خيزد و شروع به سخن مى ‏كند :
 
اى مردم، درست است كه ما پيامبر را به شهر خود دعوت كرديم و او را تا پاى جان يارى كرديم ، ولى همه شما مى ‏دانيد كه ما براى خدا اين كار را انجام داديم ، نه براى رسيدن به دنيا .
 
آرى ، هدف ما رضايت خدا بود، ما مى ‏خواستيم دين خدا را يارى كنيم .
 
امروز نزديكان پيامبر، بيش از ما شايستگىِ خلافت را دارند، من از شما مى‏ خواهم تا حرف آنها را قبول كنيد
 .
 
سخن بشير ، بار ديگر همه را به فكر مى ‏اندازند .
 
آرى، خاندان پيامبر بيش از همه شايستگى خلافت را دارند .
 
اكنون بايد خلافت را به نزديكان پيامبر سپرد .
 
امّا چه كسى از على ‏عليه السلام به پيامبر نزديك‏ تر است؟!...
 
آخر ، مگر پيامبر او را برادر خود خطاب نمى‏كرد؟ مگر در روز غدير ، پيامبر او را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرد؟
 
كاش يك نفر اينجا بود و مردم را به ياد سخنان پيامبر مى ‏انداخت .
 
در اين ميان ، يكى از انصار از جاى خود بر مى ‏خيزد و اين چنين مى ‏گويد:
 
اى مردم مدينه ، پيامبر از مهاجران بود و همه ما  انصار و ياوران او بوديم !
 
امروز هم ما ياوران و انصارِ كسى خواهيم بود كه جانشين او باشد
 .
 
همه با سخن او به فكر فرو مى‏ روند ، انصار بايد يار و ياورِ پيامبر و خليفه او باقى بمانند و خودشان نبايد خليفه بشوند .
 
ابوبكر بر مى‏ خيزد و در حقّ گوينده اين سخن دعا مى‏ كند و به او مى ‏گويد: «خدا به تو جزاى خير دهد! تو چقدر زيبا سخن گفتى.»
 
در اين ميان عُمَر بر مى‏ خيزد ، مثل اينكه او مى ‏خواهد براى مردم سخن بگويد .
 
همه مردم ساكت مى‏ شوند و او شروع به سخن مى ‏كند ، سخن او كوتاه و مختصر است: «اى مردم ، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم.»
 
به راستى منظور عُمَر كيست؟
 
آيا سنّ زياد ، مى ‏تواند ملاك انتخاب خليفه باشد؟!...

 
آخر چرا بايد به دنبال سنت ‏هاى غلط روزگار جاهليّت باشيم؟
 
آيا درست است كه با رفتن پيامبر از ميان ما ، بار ديگر به رسم و رسوم آن روزگاران توجّه كنيم؟
 
ناگهان ابوبكر رو به جمعيّت مى ‏كند و مى ‏گويد: «اى مردم ! بياييد با عُمَر بيعت كنيد.»
 
مردم به يكديگر نگاه مى ‏كنند ، همه فرياد مى ‏زنند: «نه ، ما با او بيعت نمى ‏كنيم.»
 
عُمَر رو به آنها مى ‏كند و مى ‏گويد: «به چه دليلى با من بيعت نمى ‏كنيد؟»
 
مردم مى ‏گويند: «ما از خودخواهى تو مى ‏ترسيم.»
 
عُمَر قدرى فكر مى ‏كند و در جواب مى ‏گويد: «پس بياييد با ابوبكر بيعت كنيم.»
 
امّا ابوبكر بار ديگر پيشنهاد بيعت با عُمَر را مى ‏دهد .
 
همه نگاه ‏ها به سوى آن دو خيره مى ‏شود .
 
ناگهان عُمَر از جا بر مى ‏خيزد و مى‏ گويد: «اى ابوبكر ، من هرگز بر تو سبقت نمى ‏گيرم ، تو بهترين ما هستى، دستت را بده تا با تو بيعت كنم.»
 
نگاه كن !
 
عُمَر دست ابوبكر را مى‏ گيرد و مى‏ گويد: «اى مردم ! با ابوبكر بيعت كنيد.»
 
حتماً بشير را به خاطر دارى ، همان كه لحظاتى قبل به تأييد سخنان ابوبكر براى مردم سخن گفت، او بلند مى ‏شود و به سوى ابوبكر مى ‏رود و با او بيعت مى‏ كند .
 
آرى ، اوّلين كسى كه با خليفه بيعت مى ‏كند بشير است، او براى اينكه به سعد حسادت مى ‏ورزد و مى ‏ترسد سعد خليفه شود با ابوبكر بيعت مى‏ كند .
 
يكى از بزرگان مدينه رو به بشير مى‏ كند و مى‏ گويد: «اى بشير ، به خدا قسم حسدى كه به سعد داشتى تو را وادار كرد تا با ابوبكر بيعت كنى ، تو مى ‏ترسيدى كه سعد خليفه شود.»
 
بعد از آن عُمَر با ابوبكر بيعت مى‏ كند .
 
همسفر عزيز !
 خوب دقّت كن ، همانگونه كه برايت گفتم مدينه از دو قبيله بزرگ  (اوس و خزرج) تشكيل شده است و اين دو قبيله ساليان سال با هم جنگ و خونريزى داشته‏ اند .
 
اكنون ، بزرگان قبيله اوس با خود فكر مى ‏كنند ، اگر سعد (رئيس قبيله خزرج) ، خليفه شود اين افتخارى براى قبيله خزرج خواهد بود
 .
 
آن مرد را نگاه كن !
 
رئيس قبيله اوس را مى‏ گويم !
 
او با صداى بلند فرياد مى ‏زند: «به خدا قسم اگر با ابوبكر بيعت نكنيد قبيله خزرج براى هميشه بر شما حكومت خواهند كرد.»
 
آرى ، حسد ورزى بزرگان قبيله اوس ، آنها را به بيعت با ابوبكر تشويق مى‏ كند .
 
بزرگان قبيله اوس را نگاه كن كه چگونه به سوى ابوبكر مى ‏روند و با او بيعت مى‏ كنند .
وقتى كه بزرگان قبيله اوس بيعت كردند همه افرادِ آن قبيله بر مى ‏خيزند و با خليفه بيعت مى‏ كنند .
 
ببين چگونه مردم براى بيعت با ابوبكر سر از پا نمى‏ شناسند .
 
آرى... ديديد كه چگونه تعصّب و روحيه قبيله گرى ، مردم را از راه راست ، دور كرد !
به هر حال ، همه افراد قبيله اوس با ابوبكر بيعت مى‏ كنند .
 
همسفر خوبم !
 به اين سادگى ، اهلِ سقيفه با ابوبكر بيعت مى‏ كنند .
 
آرى ، تا اين لحظه هيچ كس سخن از رأى‏ گيرى و شورا به ميان نياورده است ، اينجا سخن از رأى ‏گيرى نيست .
 
زيرا اگر كسى بگويد اينجا ، در سقيفه ، رأى ‏گيرى شده است ، دروغ گفته است. براى اينكه در اينجا على‏ عليه السلام ، مقداد ، سلمان ، ابوذر ، عمّار و جمعى ديگر از ياران گرامى پيامبر حاضر نيستند ، يك نفر از بنى هاشم هم در اينجا نيست ، آيا آنها جزء مسلمانان نيستند ، آيا آنها حقّ رأى نداشتند .
 
اگر امروز در اينجا با ابوبكر به عنوان خليفه بيعت كردند به اين دليل كه او از خاندان پيامبر و از اوّلين كسانى است كه مسلمان شده است .
 
اين در حالى است كه همه مى‏ دانند على ‏عليه السلام نزديك‏ ترين مردم به پيامبر است و زودتر از ابوبكر اسلام آورده است
 .
 
چيزى كه باعث شد همه قبيله اوس با ابوبكر بيعت كنند چيزى نبود جز زنده شدن اختلاف و كينه‏ اى كه ساليان سال ، قبل از اسلام ، ميان دو قبيله وجود داشت .
 
آيا مى‏ دانى ميان اين دو قبيله، جنگ سختى در گرفت و خون ‏هاى زيادى به زمين ريخته شد؟
 
آنها آن روز را «روز بُعاث» نام نهادند، روزى كه جوانان زيادى بر خاك و خون غلطيدند .
 
در آن روز قبيله خزرج ، پيروز ميدان جنگ شده بود و امروز قبيله اوس مى‏ خواهد انتقام خود را از سعد (بزرگ قبيله خزرج) بگيرد .
 
اگر قبيله اوس با ابوبكر بيعت مى‏ كنند براى اين است كه مى‏ خواهند سعد (بزرگ قبيله خزرج) خليفه نشود !
 
آنها خيال مى‏ كنند اگر با ابوبكر بيعت نكنند حتماً سعد خليفه خواهد شد .
 
به راستى چه كسانى اين آتش زير خاكستر (كينه بين اوس و خزرج) را امروز زنده كردند؟
 
آرى ، عدّه‏ اى مى‏ دانستند كه اختلاف اين دو قبيله براى موفقيّت آنها لازم است و براى همين نقشه خود را به خوبى اجرا كردند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان پریسا
21 فروردین 91 18:16



مریم(مامان روشا)
22 فروردین 91 1:17
ممنون وخسته نباشید


سلامت باشید
مامان علي خوشتيپ
25 فروردین 91 20:56
ممنون بابت مطلبتون.چقدر امام علي مظلوم بودن


بله واقعا، هر کدوم از امامان رو که نگاه کنی می بینی که خیلی مورد ظلم قرار گرفتن و در همین زمان هم...
یک عدد مامان
29 فروردین 91 9:19
وای خدا!
امان از این مردم ِ بی وفا