از غروب تا غروب؛ قسمت دوم
نمى دانم بدن پيامبر دفن شده است یا نه... چرا مردم ، اين قدر بى وفا شده اند؟ اينها كه تا ديروز احترام زيادى به پيامبر مى گذاشتند، چرا امروز نمى خواهند بر بدن پيامبر نماز بخوانند؟... همسفرم! بيا ، من و تو به سوى خانه پيامبر برويم ...
نمىدانم بدن پيامبر دفن شده است یا نه... چرا مردم ، اين قدر بى وفا شده اند؟ اينها كه تا ديروز احترام زيادى به پيامبر مى گذاشتند، چرا امروز نمى خواهند بر بدن پيامبر نماز بخوانند؟
همسفرم ! بيا ، من و تو به سوى خانه پيامبر برويم .
نگاه كن ، على عليه السلام ، بدن پيامبر را غسل داده و كفن نموده است و خودش ، اوّلين كسى است كه بر پيكر پاك او ، نماز خوانده است .
پيامبر در آخرين لحظات زندگى ، از على عليه السلام خواست تا زمانى كه بدن او را به خاك نسپرده است از پيكر او جدا نشود .
نگاه كن ، على عليه السلام از خانه پيامبر بيرون مى آيد و از مردم مى خواهد تا بيايند و بر پيكر پيامبر نماز بخوانند .
مردم ده نفر ، ده نفر ، وارد خانه مى شوند و بر آن حضرت ، نماز مى خوانند .
على عليه السلام تصميم دارد وقتى نماز مسلمانان تمام شود ، بدن پيامبر را در خانه خودش دفن كند .
البته عدّه اى مى گويند كه پيامبر را در قبرستان بقيع دفن كنيم ، عدّه اى هم مى گويند كه بدن پيامبر را در كنار منبر ، در داخل مسجد به خاك بسپاريم .
امّا نظر على عليه السلام اين است كه پيامبر در همان مكانى كه جان داده است ، دفن شود .
خانه پيامبر ، خانه كوچكى است ، مساحت آن ، حدود نُه متر مربع است ، براى همين ، بايد صبر كرد تا مردم ده نفر ده نفر ، وارد خانه شوند و نماز بخوانند و اين زمان زيادى مى گيرد .
نگاه كن ، عدّه اى كه نماز خواندند به سوى سقيفه حركت مى كنند تا ببينند آنجا چه خبر است .
آرى ، تعداد كمى هم كه در اينجا بودند به سوى سقيفه مى روند ، ديگر اينجا خيلى خلوت شده است ، در مقابل ، سقيفه خيلى شلوغ است .
همسفرم ! آنجا را نگاه كن !
آن دو نفر را مى گويم كه سراسيمه به اين سو مى آيند .
گويا آنها از سقيفه مى آيند .
نمىدانم چرا آنها خيلى ناراحت هستند ، آيا موافقى با آنها سخنى بگوييم .
- صبر كنيد ، آخر با اين عجله به كجا مى رويد؟
- ما هر چه سريعتر بايد به نزد بزرگان خود برويم ، ما هرگز اجازه نخواهيم داد خليفه از ميان مردم مدينه انتخاب شود .
آنها اين را مى گويند و به سرعت به سوى خانه پيامبر مى روند .
يكى از آنها وارد خانه مى شود و در كنار عُمَر ( پسر خطّاب ) مى نشيند ، او دست عُمَر را مى گيرد و به او مى گويد:
- هر چه زودتر بلند شو !
- مگر نمى بينى من اينجا كار دارم ، پيكر پيامبر هنوز دفن نشده است .
- چاره اى نيست ، من با تو كار مهمّى دارم .
- خوب ، حرف تو چيست؟
- اينجا كه نمى شود ، بايد برويم بيرون .
عُمَر از جاى خود بلند مى شود و همراه او به بيرون خانه مى رود .
- حرفت را زود بزن ، ببينم چه خبرى دارى
- اى عُمَر ، چرا نشسته اى، مگر نمى دانى مردم مدينه در سقيفه جمع شده اند و مى خواهند با سعد ، بزرگ قبيله خزرج ، بيعت كنند .
عُمَر با عجله به خانه پيامبر مى رود ، او باور نمى كند كه انصار براى خلافت ، اين قدر سريع دست به كار شده باشند .
نگاه كن ، عُمَر دست ابوبكر را گرفته است و از او مى خواهد كه بلند شود .
ابوبكر به او مى گويد:
- مى خواهى چه كنى؟ چرا اين قدر عجله دارى؟
- بايد با هم به جايى برويم ، زود بر مى گرديم .
- كجا برويم؟ ما تا پيامبر را دفن نكنيم نبايد جايى برويم .
- فتنه اى بزرگ در سقيفه روشن شده است ، ما بايد خود را به آنجا برسانيم .
نگاه كن ، عُمَر و ابوبكر همراه با عدّه اى به سوى سقيفه مى روند .
در سقيفه چه شورى بر پا شده است ، همه انصار به توافق رسيده اند كه با سعد بيعت كنند .
آنها دور سعد مى چرخند و شعار مى دهند ظاهراً هيچ كس با خلافت سعد مخالف نيست .
سعد بسيار خوشحال است، او تا خلافت و حكومت بر سرزمين حجاز بيش از چند قدم ، فاصله ندارد .
در اين ميان ابوبكر و عُمَر و همراهان او از راه مى رسند ، آنها از ديدن اين همه جمعيّت كه در آنجا جمع شده اند تعجّب مى كنند .
نگاه كن !
ابوبكر جلو مى رود ، او سنّش از همه بيشتر است و ريش سفيد مهاجران مى باشد .
او رو به مردم مى كند و چنين مى گويد:
اى مردم مدينه ! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد ، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم ، شما براداران ما هستيد .
مگر نمى دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم . ما از نزديكان پيامبر هستيم .
بياييد خلافت ما را قبول كنيد ، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم .
مردم مدينه با سخنان ابوبكر به فكر فرو مى روند ، آرى ، در آن سال هاى اوّل كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله به پيامبرى مبعوث شد اين مهاجران بودند كه به پيامبر ايمان آوردند .
مثل اينكه دليل هايى كه ابوبكر آورده است همه را قانع كرده است ، همه سكوت كرده اند ، آرى خليفه پيامبر بايد كسى باشد كه زودتر از همه به پيامبر ايمان آورده و از خاندان پيامبر است و فقط او شايستگى خلافت دارد .
به راستى منظور ابوبكر از اين سخنان چه كسى است؟
همسفر خوبم !
نگاه كن ، همه مردم ، سكوت كرده اند و حق را به ابوبكر داده اند .
به راستى ، ابوبكر ، چه ماهرانه سخن گفت و فتنه را خاموش كرد .
آرى ، بعد از سخنان ابوبكر ، ديگر حناىِ سعد هيچ رنگى ندارد ، نگاه كن كه چگونه او و طرفدارانش شكست خوردند .
مردم مدينه مى دانند كه همه آنها ، ده سال بعد از بعثت پيامبر به او ايمان آورده اند ، امّا مهاجران ، در اوّل بعثت پيامبر به اسلام ايمان آوردند .
آفرين بر تو اى ابوبكر ، چه دليل هاى خوبى آوردى و فتنه را خاموش كردى !
امّا من از تو يك سؤال دارم .
تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى:
اوّل: زودتر ايمان آوردن مهاجران به پيامبر .
دوّم: فاميل بودن مهاجران با پيامبر .
اى ابوبكر !
درست به همين دو دليلى كه آوردى على عليه السلام بيش از همه شما شايستگى خلافت را دارد .
مگر شما قبول نداريد اوّلين كسى كه به پيامبر ايمان آورد على عليه السلام بود؟
اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على عليه السلام كه پسر عموى پيامبر است ، به راستى كدام يك از شما مهاجران ، پسر عموى پيامبر هستيد؟
مگر پيامبر با على عليه السلام پيمان برادرى نبست ؟
اى ابوبكر ! مگر بارها پيامبر نفرمود: «على ، برادر من در دنيا و آخرت است.»
به خدا قسم ، امروز مى فهمم كه چرا پيامبر اين جمله را اين همه براى شما تكرار مى كرد .
او مى دانست كه تو يك روزى اينجا مى ايستى و براى خلافت ، به اين دو دليل اشاره مى كنى !
همسفرم !
اكنون كه ابوبكر فتنه را خاموش كرده است آيا مردم را به سوى على عليه السلام دعوت خواهد كرد؟
به فرض كه ما اصلاً كار به روز غدير خُمّ نداشته باشيم ، اكنون با سخنان ابوبكر ، خلافت و حقانيّت على عليه السلام ثابت شده است .
امّا وقتى من نگاه به چهره ابوبكر مى كنم ، مى فهمم او برنامه ديگرى در سر دارد .
آنجا را نگاه كن !
يكى از بزرگان قبيله خزرج جلو مى آيد و با صداى بلند مى گويد:
اى مردم ، به اين سخنان ابوبكر گوش نكنيد و فريب او را نخوريد .
ما بوديم كه وقتى مردم مكّه ، پيامبر را از آن شهر راندند به آن حضرت پناه داديم و ما با تمام وجود ، او را يارى كرديم، براى همين امروز خلافت حقّ ما مى باشد .
اگر مهاجران سخن شما را قبول نكنند آنها را از اين شهر بيرون مى كنيم .
آنگاه ، نگاهى به ابوبكر ، عُمَر و ديگر مهاجرانى مى كند كه در اينجا هستند و مى گويد: «به خدا قسم ، هر كس با ما مخالفت كند با شمشيرهاى ما روبرو خواهد بود.»
بار ديگر ، هياهو به پا مى شود ، همه سخن اين گوينده را با فرياد خود تأييد مى كنند ، نگاه كن ، مهاجران ، همه ترسيده اند .
مردم مدينه (انصار) و مهاجران كه تا ديروز با هم برادر بودند ، اكنون براى رياست دنيا در مقابل يكديگر قرار گرفته اند و تشنه خون همديگر شده اند .
تعداد مهاجران اندك است ، و ديگر اميدى براى آنها نيست ، كار به جاى حساسى رسيده است ، سخن از شمشير است و خونريزى !
همه چيز آماده است براى اينكه مردم با سعد بيعت كنند ، آرى ، سعد ، بزرگِ طايفه خزرج مى رود كه بر تختِ خلافت بنشيند .
در اين ميان نگاه من به بَشير مى افتد ، نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟
او اهل مدينه است ، امّا هميشه به سعد حسادت مى ورزيده است. درست است كه سعد ، رئيس قبيله اوست، ولى او نمى تواند ببيند كه سعد خليفه مسلمانان شود .
حسد در وجود او ، آتشى روشن نموده است ، اكنون او بر مى خيزد و شروع به سخن مى كند :
اى مردم، درست است كه ما پيامبر را به شهر خود دعوت كرديم و او را تا پاى جان يارى كرديم ، ولى همه شما مى دانيد كه ما براى خدا اين كار را انجام داديم ، نه براى رسيدن به دنيا .
آرى ، هدف ما رضايت خدا بود، ما مى خواستيم دين خدا را يارى كنيم .
امروز نزديكان پيامبر، بيش از ما شايستگىِ خلافت را دارند، من از شما مى خواهم تا حرف آنها را قبول كنيد .
سخن بشير ، بار ديگر همه را به فكر مى اندازند .
آرى، خاندان پيامبر بيش از همه شايستگى خلافت را دارند .
اكنون بايد خلافت را به نزديكان پيامبر سپرد .
امّا چه كسى از على عليه السلام به پيامبر نزديك تر است؟!...
آخر ، مگر پيامبر او را برادر خود خطاب نمىكرد؟ مگر در روز غدير ، پيامبر او را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرد؟
كاش يك نفر اينجا بود و مردم را به ياد سخنان پيامبر مى انداخت .
در اين ميان ، يكى از انصار از جاى خود بر مى خيزد و اين چنين مى گويد:
اى مردم مدينه ، پيامبر از مهاجران بود و همه ما انصار و ياوران او بوديم !
امروز هم ما ياوران و انصارِ كسى خواهيم بود كه جانشين او باشد .
همه با سخن او به فكر فرو مى روند ، انصار بايد يار و ياورِ پيامبر و خليفه او باقى بمانند و خودشان نبايد خليفه بشوند .
ابوبكر بر مى خيزد و در حقّ گوينده اين سخن دعا مى كند و به او مى گويد: «خدا به تو جزاى خير دهد! تو چقدر زيبا سخن گفتى.»
در اين ميان عُمَر بر مى خيزد ، مثل اينكه او مى خواهد براى مردم سخن بگويد .
همه مردم ساكت مى شوند و او شروع به سخن مى كند ، سخن او كوتاه و مختصر است: «اى مردم ، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم.»
به راستى منظور عُمَر كيست؟
آيا سنّ زياد ، مى تواند ملاك انتخاب خليفه باشد؟!...
آخر چرا بايد به دنبال سنت هاى غلط روزگار جاهليّت باشيم؟
آيا درست است كه با رفتن پيامبر از ميان ما ، بار ديگر به رسم و رسوم آن روزگاران توجّه كنيم؟
ناگهان ابوبكر رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: «اى مردم ! بياييد با عُمَر بيعت كنيد.»
مردم به يكديگر نگاه مى كنند ، همه فرياد مى زنند: «نه ، ما با او بيعت نمى كنيم.»
عُمَر رو به آنها مى كند و مى گويد: «به چه دليلى با من بيعت نمى كنيد؟»
مردم مى گويند: «ما از خودخواهى تو مى ترسيم.»
عُمَر قدرى فكر مى كند و در جواب مى گويد: «پس بياييد با ابوبكر بيعت كنيم.»
امّا ابوبكر بار ديگر پيشنهاد بيعت با عُمَر را مى دهد .
همه نگاه ها به سوى آن دو خيره مى شود .
ناگهان عُمَر از جا بر مى خيزد و مى گويد: «اى ابوبكر ، من هرگز بر تو سبقت نمى گيرم ، تو بهترين ما هستى، دستت را بده تا با تو بيعت كنم.»
نگاه كن !
عُمَر دست ابوبكر را مى گيرد و مى گويد: «اى مردم ! با ابوبكر بيعت كنيد.»
حتماً بشير را به خاطر دارى ، همان كه لحظاتى قبل به تأييد سخنان ابوبكر براى مردم سخن گفت، او بلند مى شود و به سوى ابوبكر مى رود و با او بيعت مى كند .
آرى ، اوّلين كسى كه با خليفه بيعت مى كند بشير است، او براى اينكه به سعد حسادت مى ورزد و مى ترسد سعد خليفه شود با ابوبكر بيعت مى كند .
يكى از بزرگان مدينه رو به بشير مى كند و مى گويد: «اى بشير ، به خدا قسم حسدى كه به سعد داشتى تو را وادار كرد تا با ابوبكر بيعت كنى ، تو مى ترسيدى كه سعد خليفه شود.»
بعد از آن عُمَر با ابوبكر بيعت مى كند .
همسفر عزيز !
خوب دقّت كن ، همانگونه كه برايت گفتم مدينه از دو قبيله بزرگ (اوس و خزرج) تشكيل شده است و اين دو قبيله ساليان سال با هم جنگ و خونريزى داشته اند .
اكنون ، بزرگان قبيله اوس با خود فكر مى كنند ، اگر سعد (رئيس قبيله خزرج) ، خليفه شود اين افتخارى براى قبيله خزرج خواهد بود .
آن مرد را نگاه كن !
رئيس قبيله اوس را مى گويم !
او با صداى بلند فرياد مى زند: «به خدا قسم اگر با ابوبكر بيعت نكنيد قبيله خزرج براى هميشه بر شما حكومت خواهند كرد.»
آرى ، حسد ورزى بزرگان قبيله اوس ، آنها را به بيعت با ابوبكر تشويق مى كند .
بزرگان قبيله اوس را نگاه كن كه چگونه به سوى ابوبكر مى روند و با او بيعت مى كنند .
وقتى كه بزرگان قبيله اوس بيعت كردند همه افرادِ آن قبيله بر مى خيزند و با خليفه بيعت مى كنند .
ببين چگونه مردم براى بيعت با ابوبكر سر از پا نمى شناسند .
آرى... ديديد كه چگونه تعصّب و روحيه قبيله گرى ، مردم را از راه راست ، دور كرد !
به هر حال ، همه افراد قبيله اوس با ابوبكر بيعت مى كنند .
همسفر خوبم !
به اين سادگى ، اهلِ سقيفه با ابوبكر بيعت مى كنند .
آرى ، تا اين لحظه هيچ كس سخن از رأى گيرى و شورا به ميان نياورده است ، اينجا سخن از رأى گيرى نيست .
زيرا اگر كسى بگويد اينجا ، در سقيفه ، رأى گيرى شده است ، دروغ گفته است. براى اينكه در اينجا على عليه السلام ، مقداد ، سلمان ، ابوذر ، عمّار و جمعى ديگر از ياران گرامى پيامبر حاضر نيستند ، يك نفر از بنى هاشم هم در اينجا نيست ، آيا آنها جزء مسلمانان نيستند ، آيا آنها حقّ رأى نداشتند .
اگر امروز در اينجا با ابوبكر به عنوان خليفه بيعت كردند به اين دليل كه او از خاندان پيامبر و از اوّلين كسانى است كه مسلمان شده است .
اين در حالى است كه همه مى دانند على عليه السلام نزديك ترين مردم به پيامبر است و زودتر از ابوبكر اسلام آورده است .
چيزى كه باعث شد همه قبيله اوس با ابوبكر بيعت كنند چيزى نبود جز زنده شدن اختلاف و كينه اى كه ساليان سال ، قبل از اسلام ، ميان دو قبيله وجود داشت .
آيا مى دانى ميان اين دو قبيله، جنگ سختى در گرفت و خون هاى زيادى به زمين ريخته شد؟
آنها آن روز را «روز بُعاث» نام نهادند، روزى كه جوانان زيادى بر خاك و خون غلطيدند .
در آن روز قبيله خزرج ، پيروز ميدان جنگ شده بود و امروز قبيله اوس مى خواهد انتقام خود را از سعد (بزرگ قبيله خزرج) بگيرد .
اگر قبيله اوس با ابوبكر بيعت مى كنند براى اين است كه مى خواهند سعد (بزرگ قبيله خزرج) خليفه نشود !
آنها خيال مى كنند اگر با ابوبكر بيعت نكنند حتماً سعد خليفه خواهد شد .
به راستى چه كسانى اين آتش زير خاكستر (كينه بين اوس و خزرج) را امروز زنده كردند؟
آرى ، عدّه اى مى دانستند كه اختلاف اين دو قبيله براى موفقيّت آنها لازم است و براى همين نقشه خود را به خوبى اجرا كردند...