مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

از غروب تا غروب؛ قسمت اول

1391/1/17 9:09
نویسنده : یه مامان
3,298 بازدید
اشتراک گذاری

 شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو به شما مامان های عزیز تسلیت می گیم

 

مى‏خواهم تو را به سفرى هفتاد و پنج روزه ببرم ، مى‏دانم كه مى‏خواهى بدانى كه اين سفر به كجا خواهد بود و چرا هفتاد و پنج روز است .

 حتماً شنيده ‏اى كه فاصله وفات پيامبرصلى الله عليه و آله وسلم تا شهادت حضرت فاطمه‏ عليها السلام فقط هفتاد و پنج روز طول كشيد .

 تو بايد از حوادثى كه در اين مدّت در شهر مدينه روى داده است ، خبر داشته باشى .به راستى چگونه شد كه مردم  مدينه، عهد و پيمان خود را شكستند و مظلوميّت دختر پيامبر را رقم زدند ؟

مى‏خواهم تو را با حماسه ‏اى كه حضرت فاطمه‏ عليها السلام آفريد  آشنا كنم .

حماسه يارى حق و حقيقت !

ماجراى درِ خانه ‏اى كه در شهر مدينه به آتش كينه سوخت و دلِ تاريخ را به درد آورد

با ما در ادامه ی مطلب همراه باشید...

اكنون، خورشيد روز سه شنبه ، بيست و نهم ماه صَفَر طلوع مى‏كند و من آماده حرکت مى‏ شوم .

 دستى به يالِ اسب سفيد و زيبايم مى ‏كشم ، پا در ركاب مى‏ نهم ، مى‏خواهم به سوى مدينه بروم .

 آيا تو نيز همراه من مى ‏آيى ؟

 همسفر خوبم !

آنجا را نگاه كن ، آيا ديوارهاى شهر مدينه را مى‏بينى ؟ ما به مدينه رسيده ‏ايم ، بيا جلوتر برويم ، به مركز شهر ، مسجد پيامبر .

گوش کن... صداى گريه‏ ها را مى‏ شنوى ؟!...

 براى چه صداى گريه از خانه ‏ها بلند است؟ چه خبر شده است؟...

 خداى من ! پيامبر از دنيا رفته...

اينجا خانه پيامبر است ، صداى گريه فاطمه‏ عليها السلام ، دختر پيامبر به گوش مى‏ رسد .

 آرى ، پيامبر دنيا را وداع گفته است و على ‏عليه السلام دارد بدن مطهر آن حضرت را غسل مى ‏دهد .

 پيامبر خودش وصيّت كرده است كه فقط على ‏عليه السلام بدن او را غسل دهد ، فرشتگان آسمانى او را يارى مى‏ كنند .

خوب است به داخل مسجد پيامبر برویم ، مسجدى كه پيامبر در آنجا براى ما بالاى منبر مى ‏رفت و سخن مى‏ گفت، هنوز طنينِ صداى مهربان او در گوش من است .
 
خداى من !
 
چرا اينجا ، اين قدر خلوت است ، پس مردم كجا هستند؟
 
از مسجد بيرون مى‏ آيم ، متعجّب هستم ، به راستى مردم كجا رفته ‏اند ؟ چرا شهر اين قدر خلوت است؟
 
آيا مردم در خانه ‏هاى خود هستند؟
 
درِ خانه چند نفر از دوستان خود را مى‏ زنم ، امّا كسى جواب نمى‏ دهد .
 
يك نفر به سوى ما مى ‏آيد:
 - 
سلام ، آيا مى ‏دانى مردم كجا رفته ‏اند؟ چرا شهر اين قدر خلوت است .
 - 
مگر خبر ندارى كه همه مردم به سقيفه رفته ‏اند؟
 - 
سقيفه ديگر كجاست ؟ آنجا چه خبر است ؟
 - 
همراه من بيا ، آنجا خبر مهمّى است .
 
او ما را به سوى غرب مدينه مى ‏برد و از شهر خارج مى‏ شويم .
 
آنجا را نگاه كن ، آنجا سايبانى است كه به آن سقيفه مى ‏گويند .
 
چه جمعيّتى در آنجا جمع شده است ! چه سر و صدايى بلند است !
 
به راستى اينجا چه خبر است ؟
 
داخل سقيفه ديگر جا نيست ، هر جا را نگاه كنى جمعيّت موج مى ‏زند ، من جمعيّت را مى‏ شكافم و جلو مى ‏روم .
هر طور كه هست وارد سقيفه مى ‏شوم ، تختى را مى ‏بينم كه پيرمردى بر روى آن خوابيده است .
 
جلو مى‏ روم ، گويا پيرمرد مريض است ، رنگ زردى به چهره دارد.
 
يك جوان كنار او ايستاده است ، پيرمرد يك جمله مى ‏گويد و جوان سخن او را با صداى بلند تكرار مى ‏كند تا همه بشنوند .
 
آيا اين پيرمرد را مى‏ شناسى ؟
 
او سَعد است ، رئيس قبيله خَزْرَج ، آن جوان هم ، قيس، پسر اوست كه در كنار او ايستاده است .
 
حتماً مى ‏دانى كه مدينه از دو طايفه بزرگ اَوْس و خَزْرَج تشكيل شده است ، اين دو طايفه قبل از اسلام ، همواره در حال جنگ بودند، امّا به بركت اسلام ، صلح و آرامش به ميان آنها برگشته است .
 
اكنون ، بزرگان اين دو طايفه در كنار هم جمع شده ‏اند تا براى آينده اين شهر تصميم بگيرند .
 
سعد ، بزرگ قبيله خزرج چنين سخن مى‏ گويد:
 
اى مردم مدينه ، شما بايد قدر خود را بدانيد ، شما بوديد كه پيامبر را يارى كرديد و اگر شما نبوديد ، اسلام به اين شكوه و عظمت نمى‏ رسيد .
 
آرى ، مردم شهر مكّه ، نه تنها پيامبر را يارى نكردند ، بلكه همواره باعث اذيّت و آزار او شدند ، امّا خداوند به ما اين توفيق را داد كه يارى پيامبر را بنماييم و ما تا پاى جان او را يارى كرديم .
 
اى مردم مدينه ، با شمشيرهاى شما بود كه دين اسلام ، قدرت پيدا كرد ، آگاه باشيد كه پيامبر از دنيا رفت در حالى كه از شما راضى بود و شما نور چشم او بوديد .
 
اكنون پيامبر به ديدار خدا شتافته است و بعد از او حكومت و خلافت حقّ شماست .
 
همه مردم يك صدا فرياد مى ‏زنند: «اى سعد ! چه زيبا و خوب سخن گفتى ، ما فقط به سخن تو عمل مى ‏كنيم ، تو بايد خليفه مسلمانان باشى.»
 
آرى ، مردم حسابى به شور افتاده ‏اند . نگاه كن ! چگونه دور سعد مى‏ چرخند و فرياد مى ‏زنند: «اى سعد ! تو مايه اميد ما هستى ، مرگ بر دشمن تو!»
 
اين همان شعارى است كه آنها در روزگار جاهليّت مى ‏خواندند ، چه شده است كه اين مسلمانان ، به ياد آن روزها افتاده‏اند؟
 
هنوز بدن پيامبر دفن نشده است ، آيا بايد اين گونه به جاهليّت برگردند؟
 
همسفرم ، گوش كن !
 
مثل اين كه سخن از خلافت است ، بحث خيلى جدّى است ، اين مردم اينجا جمع شده‏ اند تا جانشين پيامبر را معيّن كنند .
 
امّا مگر پيامبر در روز غدير خُمّ ، على‏ عليه السلام را به عنوان خليفه و جانشين خود معيّن نكرده است؟
 
مگر همين مردم با على ‏عليه السلام بيعت نكردند؟ چرا به اين زودى ، همه چيز را فراموش كردند؟
 
از روز غدير خُمّ ، حدود دو ماه گذشته است .
 
آيا آنها سخن پيامبر را فراموش كرده‏ اند كه در ميان ده ‏ها هزار نفر فرياد زد:
«مَن كنتُ مَولاه فَهذا عليٌّ مولاه»: هر كه را من مولا و رهبر او هستم ؛ اين على مولا و رهبر اوست .
 
من در همين فكرها هستم كه صدايى به گوشم مى‏ رسد ، يكى از عقب جمعيّت مى ‏گويد: «مهاجران ، سخن ما را قبول نخواهند كرد ، آنها با سعد بيعت نخواهند كرد ، براى اين كه آنها زودتر از ما مسلمان شده ‏اند و پيامبر از طايفه آنهاست.»
 
همه به فكر فرو مى ‏روند ، آرى ، مهاجران كسانى هستند كه در شهر مكّه به پيامبر ايمان آوردند و همراه آن حضرت به مدينه هجرت كردند .
 
آنها اوّلين كسانى هستند كه به پيامبر ايمان آوردند و خيلى از آنها از طايفه پيامبر (قريش) هستند .
 
يكى جواب مى‏ دهد: «ما به آنها خواهيم گفت: دو خليفه معيّن مى ‏كنيم ، يكى از شما ، ديگرى از ما.»
 
سعد اين سخن را مى‏ شنود رو به او مى ‏كند و مى ‏گويد: «اين سخن را نگوييد كه اين آغاز شكست شما خواهد بود ، شما بايد بر حرف خود ثابت بمانيد ، شما تأكيد كنيد كه خليفه بايد از ميان مردم مدينه باشد ، آنها مجبور مى‏ شوند قبول كنند.»

 

حتماً تو هم مثل من با ديدن اين صحنه ‏ها خيلى تعجّب مى‏ كنى .

 من نزديك يكى از اين مردم مى‏ روم ، و به او چنين مى ‏گويم:
 - 
مگر در غدير خُمّ ، پيامبر ، على‏ عليه السلام را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرد؟ پس چرا مى‏خواهيد در ميان مسلمانان اختلاف بياندازيد؟
 - 
ما اختلاف را آغاز نكرده ‏ايم ، اين مهاجران بودند كه اختلاف را شروع كردند .
 - 
عجب حرف‏ هايى مى ‏زنى ! اين جمعيّت را شما در اينجا جمع كرده ‏ايد يا مهاجران؟ اين شما هستيد كه مى ‏خواهيد خليفه پيامبر ، همشهرى شما باشد ، تو را به خدا ! دست از اين حرف‏ ها برداريد ، قدرى به فكر اسلام باشيد ، آيا گناه على ‏عليه السلام اين است كه اهل مكّه است؟! آخر شما چه كسى را بهتر از او مى ‏توانيد پيدا كنيد؟
 - 
ما در مورد خلافت على، هيچ مشكلى نداريم .
 - 
پس براى چه اينجا جمع شده‏ايد و مى‏خواهيد سعد را خليفه خود كنيد .
 - 
خبرهايى به ما رسيده است كه مهاجران مى ‏خواهند شخص ديگرى را به عنوان خليفه معرّفى كنند .
 - 
آخر براى چه ؟
 - 
مگر تو نمى ‏دانى بعضى از اين مهاجران كه اهل مكّه هستند، كينه على را به دل دارند، مگر نمى ‏دانى در جنگ بدر و اُحُد ، على عدّه زيادى از مشركان مكّه را به قتل رساند ، آنهايى كه به دست على كشته شدند ؛ برادر ، پدر و يا يكى از اقوامِ اين مهاجران بودند ، براى همين ، آنها كينه على را به دل دارند .
 - 
مگر نمى‏ دانى كه على براى دفاع از اسلام دست به شمشير برد ؟ اگر شمشير او نبود مشركان ، همه مسلمانان را مى ‏كشتند .

 - درست است ، امّا آن ‏ها امروز به فكر انتقام خون بزرگان خود هستند ، آنها قسم خورده‏ اند كه على را خانه نشين كنند ، وقتى كه ما از تصميم مهاجران با خبر شديم، تصميم گرفتيم تا از آنها عقب نيفتيم و براى همين اين جلسه را تشكيل داديم، مگر خبر ندارى كه آنها زودتر از ما جلسه گرفته‏ اند و در مورد خلافت به نتايجى رسيده ‏اند .
 
همسفر خوبم !
 
مثل اين كه در اين شهر خبرهاى زيادى است ، به راستى چه كسانى قسم خورده ‏اند كه حقّ على ‏عليه السلام را غصب كنند؟...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان بیتا
17 فروردین 91 11:40
لعنت خدا بر کسانی که مولایمان راخانه نشین کردندو یاوروهمراه زندگیش را از اوگرفتند.
باخوندن این پست تون اشک هام سرازیرشد....منتظر قسمت بعدی هستم


ممنون از همراهی شما با مجموعه ی از غروب تا غروب، برای ما هم دعا کنید
مریم(مامان روشا)
17 فروردین 91 16:21
ممنونم یه سفر پر از چیزایی که تا الان نشنیدم اولیش همین 72 روز فاصله ی وفات پیامبر با دخترش ...
بی صبرانه منتظر بقیه ی داستانم


ما هم امیدواریم همونطور که باکاروان رو صمیمانه دنبال کردید در این مجموعه هم مثل همیشه همراهیمون کنید
مامان پریسا
17 فروردین 91 17:01
من هم ایام سوگواری رو به شما تسلیت میکم.



ممنون، در این ایام التماس دعا داریم
زهرا
19 فروردین 91 10:50
مطلب قشنگی بود
بقیه نداره ؟

بله، ان شاالله این مطلب در روزهای آینده ادامه خواهد داشت
مامان علی خوشتیپ
19 فروردین 91 13:45
ممنون بابت مطلب ارزشمندتون.خیلی خوبه که این داستانهای تاریخی رو برامون میذارید


خواهش می کنیم، بله، درسته که خیلی از مامان ها از این اتفاقات اطلاع دارند اما ما سعی می کنیم که مدرسه رو با بیان این مسائل نورانی کنیم و ان شاالله که خونه هامون و مهم تر از اون خونه ی دلمون هم به نور این بزرگان نورانی بشه
تینا
20 فروردین 91 20:11
ممنون از مطلب خوبتون
منتظر ادامه ش هستم


خواهش می کنیم، پیشاپیش از همراهی شما سپاسگزاریم
یک عدد مامان
29 فروردین 91 9:07
بسیار زیبا و روان دارین روایت میکنین ، ممنون ، اجرتون با خدا


سلامت باشید، التماس دعا