با کاروان عشق؛ قسمت سی و ششم
خلاصه: روز عاشورا فرا رسیده است. لشكر كوفه حركت مى كند و رو به روى لشكر امام مى ايستد. امام حسين عليه السلام رو به سپاه كوفه مى کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوند. یاران امام آماده اند تا یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کنند با هم ماجرای مسلم بن عَوْسجه و عابِس را می خوانیم...
دشمن قصد جان امام را كرده است. اين بار دشمن مى خواهد از سمت چپ حمله كند.
ياران امام راه را بر آنها مى بندند. مسلم بن عوسجه سوار بر اسب، شمشير مى زند و قلب دشمن را مى شكافد. شجاعت او، ترس و وحشت در دل دشمن انداخته است. اين پيرمرد هشتاد ساله، چنين رَجَز مى خواند: «من شير قبيله بنى اَسَد هستم».
آرى! همه اهل كوفه مسلم بن عَوْسجه را مى شناسند. او در ركاب پيامبر شمشير زده است و همه مردم او را به عنوان يار پيامبر صلى الله عليه و آله مى شناسند.
لشكر كوفه تصميم به كشتن مسلم بن عوسجه گرفته و به سوى او هجوم مى آورند. او دوازده نفر را به خاك سياه مى نشاند. لشكر او را محاصره مى كنند. گرد و غبار به آسمان مى رود و من چيز ديگرى نمى بينم. بايد صبر كنم تا گرد و غبار فروكش كند.
امام حسين عليه السلام و ياران به كمك مسلم بن عوسجه مى شتابند. همه وارد اين گرد و غبار مى شوند، هيچ چيز پيدا نيست. پس از لحظاتى، وسط ميدان را مى بينم كه بزرگ مردى بر روى خاك آرميده، در حالى كه صورت نورانيش از خون رنگين شده است و امام همراه حبيب بن مظاهر كنار او نشسته اند.
مسلم بن عوسجه چشمان خود را باز مى كند. سر او اكنون در سينه امام است.
قطره هاى اشك، گونه امام را مى نوازد. سر به سوى آسمان مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد.
حبيب بن مظاهر جلو مى آيد. او مى داند كه اين رفيق قديمى به زودى او را ترك خواهد كرد. براى همين به او مى گويد: «آيا وصيتّى دارى تا آن را انجام دهم؟»
مسلم بن عوسجه مى خندد. او ديگر توان حركت ندارد. امّا گويى وصيتى دارد. پس آخرين نيرو و توان خود را بر سر انگشتش جمع مى كند و به سوى امام حسين عليه السلام اشاره مى كند: «اى حبيب! وصيّت من اين است كه نگذارى اين آقا، غريب و بى ياور بماند...»
اشك در چشمان حبيب حلقه مى زند و مى گويد: «به خداى كعبه قسم مى خورم كه جانم را فدايش كنم».
چشمان مسلم بن عوسجه آرام آرام بسته مى شود و در آغوشِ امام جان مى دهد.
همسفرم! آيا عابِس را مى شناسى؟
عابس نامه رسان مسلم بن عقيل بود. مسلم او را به مكّه فرستاد تا نامه مهمى را به امام حسين عليه السلام برساند.
كسانى كه به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند شمشير در دست دارند و به خونش تشنه شده اند. عابِس نيز همچون ديگر دلاوران طاقت اين همه نامردى و نيرنگ را ندارد. خدمت امام مى رسد: «مولاى من! در روى اين زمين هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارم. اگر چيزى عزيزتر از جان مى داشتم آن را فدايت مى كردم».
امام نگاهى به او مى اندازد. آرى! خدا چه ياران با وفايى به حسين داده است! عابِس، اجازه ميدان مى گيرد و مى خواهد حركت كند. پس با نگاهى ديگر به محبوب خود از او خداحافظى مى كند.
عابِس، شمشير به دست وارد ميدان مى شود و خشمگين و بى پروا به سوى دشمن مى تازد. رَبيع كسى است كه در يكى از جنگ ها هم رزم او بوده است. امّا اكنون به خاطر مال دنيا در سپاه كوفه است.
او فرياد مى زند: «اى مردم! اين عابس است كه به ميدان آمده، من او را مى شناسم. اين شير شيران است. به نبرد او نرويد كه به خدا قسم هر كس مقابل او بايستد كشته خواهد شد».
عابس در وسط ميدان ايستاده است و مبارز مى طلبد: «آيا يك مرد در ميان شما نيست كه به جنگ من بيايد؟». هيچ كس جواب نمى دهد. ترس وجود همه را فرا گرفته است.
عمرسعد عصبانى است. چرا يك نفر جواب نمى دهد؟ همه مى ترسند، شير شيران به ميدان آمده است. باز اين صدا در دشت كربلا مى پيچد: «آيا يك نفر هست كه با من مبارزه كند؟»
عمرسعد اين صحنه را مى بيند كه چگونه ترس بر آن سپاه بزرگ سايه افكنده است. او به هر كسى كه دستور مى دهد به ميدان برود، كسى قبول نمى كند. پس با عصبانيت فرياد برمى آورد: «او را سنگ باران كنيد».
سنگ از هر طرف مى بارد. امّا هيچ مبارزى به ميدان نمى آيد.
نامردها! چرا سنگ مى زنيد. مگر شما براى جنگ نيامده ايد، پس چرا به ميدان نمى آييد؟ آرى! شما حقير هستيد و بايد حقيرتر شويد.
نگاه كن! حماسه اى در حال شكل گيرى است.
عابس لباس رزم از بدن بيرون مى آورد و به گوشه اى پرتاب مى كند و فرياد مى زند: «اكنون به جنگم بياييد!»
همه از كار عابس متعجّب مى شوند و عابس به سوى سپاه كوفه حمله مى برد.
به هر سو كه هجوم مى برد، همه فرار مى كنند. عدّه زيادى را به خاك سياه مى نشاند.
دشمن فرياد مى زند: «محاصره اش كنيد، تير بارانش كنيد». و به يكباره باران تير و سنگ شروع به باريدن مى كند و حلقه محاصره تنگ تر مى شود.
او همه تيرها را به جان و دل مى خرد. از سر تا پاى او خون مى چكد. اكنون او با پيكرى خونين در آغوش فرشتگان است!
آرى! او به آرزويش كه شهادت است، مى رسد...