مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

مسابقه شماره 3؛ خاطره نویسی

1390/10/23 7:07
نویسنده : یه مامان
4,496 بازدید
اشتراک گذاری

مسابقه ... مسابقه

برای شرکت در مسابقه با هم بریم به ادامه مطلب...

 

سلام به همه ی شما مامانای مهربون

چهل روز از واقعه ی عاشورا گذشت و در این مدت کاروان اسرا را شهر به شهر گرداندند و کودکان پاک و معصوم چه اذیت ها که نشده اند.

بزرگ ترین روضه اینه که کودکانِ مظلومِ امام حسین (ع) در شام غریبان چنان ترسیده بودند که هر کدام از یزیدیان بی غیرت را می دیدند از ترس به آن سلام می کردند...

توی ایام محرم همه ی بچه ها هم همپای بزرگتراشون دوست دارند عرض ادبی کنند و یه جوری با معصومیت خودشون یه کاری انجام داده باشن. توی این راستا کارهای خاصی رو انجام میدن و بعضی موقع ها به آب و آتیش هم می زنند... خیلی این کارهاشون و خاطراتشون می تونه به یاد موندنی و جالب باشه، مسابقه ی این هفته ، مسابقه ی خاطره نویسیه ، خاطره ای از کودکان معصومتان در ایام محرم.

منتظر خاطره ها و نوشته های قشنگ شما هستیم...

یا علی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان پریسا
24 دی 90 0:30
سلام . نگفتید مهلت شرکت تا چند روزه ؟

سلام مامان مهربون
طبق هفته های پیش تا یک هفته وقت داره، سعنی تا 30 دی ماه.
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
24 دی 90 20:13
http://mahan1.niniweblog.com/post100.php
یک عدد مامان
25 دی 90 21:03
تموم حرفها و کارای قند و عسل برای من و یک عدد بابا خاطره ی فراموش نشدنی محسوب میشه . اما بهترین خاطره ای که از ایام محرم داریم برای روزیه که به همراه پدر و مادر من برای دیدن نمایشگاه محرم رفتیم .قند و عسل دست بابابزرگشون رو گرفته بودند و جلوی تموم غرفه ها ازش سوال میکردن . اینکه برای امام و یارانشون چه اتفاقی افتاده بود ؟ و اینکه معنی و مفهوم تابلوها و نمادهایی که توی هر غرفه گذاشته بودن چیه؟ پدر عزیز ِمن هم همونجور که دائم اشک چشماشو پاک میکرد با صبر و حوصله تموم ِ جزئیات رو آروم آروم برای بچه ها بیان میکرد . آخر سر هم از نمایشگاهی که اونجا بود برای قند و عسل کتاب و cd و خوراکی خرید . میخواست برای بچه ها خاطره ی شیرینی ثبت بشه که شد . یه کار جالبی که توی این نمایشگاه انجام داده بودن این بود که به هر قسمت وارد میشدی روضه ی مربوط به همون صحنه پخش میشد . با اینکه تمام صحنه های به شهادت رسیدن اهل بیت یا مظلومیت بچه های امام حسین رو نشون داده بودن ولی اصلا توو روحیه قند و عسل تاثیر بدی نگذاشت (با توجه به اینکه کودک هستن و دارای طبع و روحیه ی لطیف هستن) و اینو مدیون صبر و حوصله ای هستم که پدرم برای توضیح دادن به قند و عسل به کار برد . راستی! چند عکس از نمایشگاه گرفتم که توی وبلاگ قند و عسل میذارم تا شما هم ببینید
مامان علی خوشتیپ
26 دی 90 15:12
دو سال پیش علی رو بردیم دیدن تعذیه. قسمت اسارت بازماندگان کربلا بود و داشتن با شلاق بچه های امام حسین رو میزدن.صدای علی خیلی کلفت و بلنده .تنها اسمی هم که از حادثه کربلا بلد بود امام حسین بود.خیلی احساساتی شده بود و باور کنید اشکو توی چشماش دیدم.بعد یهو بلند به باباش گفت بابا بریم با چوب امام حسینو بزنیم که بچه هارو اینجوری نزنه.همه مردم اطراف زدن زیر خنده.البته بعدش باباش براش توضیح داد که ... لباس علی اصغر تنش بود و دونفر اومدن نیت کردن و پارچه سبز دور مچش گره زدن. وقتی هم دستای حضرت ابوالفضل رو قطع کردن آقاهه دستاشو زیر پیرهنش برده بود وقتی نمایش تموم شد علی تو نخ آقاهه بود و یهو داد زد اااااا مامان دستاش دراومد.اینقدر ذوق کرده بودخلاصه اون شب یه عالمه خجالت کشیدیم از دستش
مامان علی خوشتیپ
27 دی 90 15:27
ببخشید تعزیه رو اشتباه نوشتم

پیش میاد دیگه...
مامان رومینا
28 دی 90 11:23
سلام امسال شب شهادت حضرت علی اکبر همراه با رومینا و بابایش رفته بودیم بیرون خیابان نظر(اصفهان) از قضا هیئت محسنیه (امامزاده محسن)به صورت خیلی زیبایی آمدند به این شکل که یک گروه بچه با لیاسهای سبز و خیلی خوشگل که توی دستهاشون شمع و ......بود سر دسته قرار داشتند که کنارشان جوانهایی با لباسهای رزم و خیلی با ابهت سوار بر اسب حرکت می کردند و یکه گهواره کوچک با چراغهای رنگی تزیین شده بود وسط دسته روی دوش چند جوان که آنها هم لباسهای سبز پوشیده بودند در حال حرکت بودتمام این هایی که گفتم وسط دسته بودند و اطرافشان آقایان جوان با لباسها و عمامه های سفید در حالی که طبلهایی باریک و سنتی درست کرده بودند طبل می زدند جمعیت زیادی جمع شده بود حالت روحانی عمیق بوجود آمد بود همه اشکها بودن اینکه نوحه سرایی باشه سرایز بود به رومینا نگاه کردم دیدم حالت عجیبی نه ا ز ترس بلکه شوق بچه گانه ای داشت پشت سرهم سوال می کرد مامان اینها کی هستند که براش توضیح دادم گفت مامان من رو کی میبری خونشون گفتم که مامان جون روز عاشورا دوباره مبینمشون خیلی خوشحال شد و گفت مامان من رو هر روز ببر آروشا دیگه این آروشا گفتن رومینا شد تکه کلام کوچیک و بزرگ فامیل هر کس رومینا رو می دیدمی گفت رومینا کجا میری اونم با لحن بچه گانش جواب می داد میخوام برم آروشا طبل بزنم . هنوزم که هنوزه میگه مامان پس کی دوباره آروشا میشه .