مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت بیست و ششم

1390/9/29 15:15
نویسنده : یه مامان
3,667 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه  نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت، ابن زیاد عمربن سعد را به فرماندهی سپاه منصوب کرد و آب را بر امام حسین علیه السلام بستند. امام برای اینکه حجت را بر همه تمام کند پيكى را براى عمرسعد مى ‏فرستد و از او مى‏ خواهد كه با هم گفت‏ و گويى داشته باشند اما این گفتگو بی نتیجه می ماند و عمر سعد دعوت امام حسین علیه السلام را قبول نمی کند و دیدار به پایان می رسد. بعد از این دیدار عمر سعد نامه ای به ابن زیاد م ینویسد که حسين به من پيشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوى مدينه برگردد. خير و صلاح امّت اسلامى هم در قبول پيشنهاد اوست. اما شمر مانع از قبول این پیشنهاد از طرف ابن زیاد می شود و او را تشویق به کشتن امام می کند و می گوید اكنون كه حسين در دام ما گرفتار شده است نبايد رهايش كنيم...

 


عصر روز تاسوعاست. هواى بسيار گرم اين بيابان همه را به ستوه آورده است.

 عمرسعد با عدّه‏اى از ياران خود به سوى فرات حركت مى‏ كند. او مى‏ خواهد در آب فرات آب تنى كند.

 به به، چه آب خنك و با صفايى! صداى خنده و قهقهه بلند است.

 واى بر تو! آب را بر كودكان حسين بسته ‏اى و خودت در آن لذت مى ‏برى.

 در اين هنگام سوارى از راه مى ‏رسد. گويى از راهى دور آمده است.

 - من بايد همين حالا عمرسعد را ببينم.

 - فرمانده آب ‏تنى مى ‏كند، بايد صبر كنى.

 - من از كوفه مى ‏آيم و خبر مهمّى براى او دارم.

 به عمرسعد خبر مى‏دهند و او اجازه مى‏دهد تا آن مرد نزدش برود.

 عمرسعد او را شناخت زيرا پول زيادى به او داده است تا خبرهاى مهم اردوگاه ابن‏زياد را براى او بياورد.

 - اى عمرسعد! به هوش باش! شمر در راه است و مى‏خواهد گردن تو را بزند.

 - آخر مگر من چه كرده‏ام؟

 - خبر ملاقات تو با حسين به گوش ابن‏زياد رسيده و او خيلى خشمگين شده و به شمر دستور داده است تا به كربلا بيايد. تو بايد خيلى زود جنگ با حسين را آغاز كنى و اگر بخواهى لحظه‏اى ترديد كنى شمر از راه خواهد رسيد و گردن تو را خواهد زد.

 عمرسعد به فكر فرو مى‏رود. وقتى ابن‏زياد به او پيشنهاد كرد كه به كربلا برود، به او جايزه و پول فراوان داد و احترام زيادى براى او قائل بود.

 او به اين خيال به كربلا آمد تا كارى كند كه جنگ برپا نشود و توانسته بود از روز سوم محرّم تا به امروز شروع جنگ را عقب بياندازد. امّا اكنون اگر بخواهد به صلح بينديشد جانش در خطر است. او فرصتى ندارد و شمر به زودى از راه مى‏ رسد.

 عمرسعد از فرات بيرون آمد. لباس خود را پوشيد و پس از ورود به خيمه فرماندهى، دستور داد تا شيپور جنگ زده شود.

 نگاه كن! همه سپاه كوفه به تكاپو افتادند. چه غوغايى بر پا شده است!

 همه سربازان خوشحالند كه سرانجام دستور حمله صادر شده است. زيرا آنها هفت روز است كه در اين بيابان معطل‏ شده اند.

 عمرسعد زره بر تن كرده و شمشير در دست مى ‏گيرد.

 شمر اين راه را به اين اميد طى مى ‏كند كه گردن عمرسعد را بزند و خود فرمانده بيش از سى و سه هزار سرباز شود. شمر با خود فكر مى‏ كند كه اگر او فرمانده سپاه كوفه شود، يزيد جايزه بزرگى به او خواهد داد.

 شمر كيسه‏ هاى طلا را در دست خود احساس مى ‏كند و شايد هم به فكر حكومت منطقه مركزى ايران است. بعيد نيست كه اگر او عمرسعد را از ميان بردارد، ابن ‏زياد او را امير رى كند. اما شمر خبر ندارد كه عمرسعد از همه جريان با خبر شده است و نمى‏ گذارد در اين عرصه رقابت، بازنده شود.

 شمر به كربلا مى ‏رسد و مى‏ بيند كه سپاه كوفه آماده حمله است. او نزد عمرسعد مى ‏آيد. عمرسعد را مى ‏بيند كه لباس رزم پوشيده و شمشير در دست گرفته است. به او مى‏ گويد: «اى عمرسعد، نامه ‏اى از طرف ابن ‏زياد برايت آورده ‏ام».

 عمرسعد نامه را مى ‏گيرد و خود را به بى‏ خبرى مى ‏زند و خيلى عادى شروع به خواندن آن مى ‏كند. صداى قهقهه عمرسعد بلند مى ‏شود: «آمده ‏اى تا فرمانده كل قوّا شوى، مگر من مرده‏ ام؟! نه، اين خيال‏ ها را از سرت بيرون كن. من خودم كار حسين را تمام مى ‏كنم.»

 شمر كه احساس مى ‏كند بازى را باخته است، سرش را پايين مى‏ اندازد. عمرسعد خيلى زيرك است و مى ‏داند كه شمر تشنه قدرت و رياست است و اگر او را به حال خود رها كند، مايه درد سر خواهد شد. بدين ترتيب تصميم مى‏ گيرد كه از راه رفاقت كارى كند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده كند.

 - اى شمر! من تو را فرمانده نيروهاى پياده مى ‏كنم. هر چه سريع ‏تر برو و نيروهايت را آماده كن.

 - چشم، قربان!

 بدين ترتيب، عمرسعد براى رسيدن به اهداف خود بزرگترين رقيب خود را اين ‏گونه به خدمت مى ‏گيرد.

 سپاه كوفه سراسر جوش و خروش است. همه آماده‏ اند تا به سوى امام حسين ‏عليه السلام حمله كنند.

 سواره نظام، پياده نظام، تيراندازها و نيزه دارها همه آماده و مرتّب ايستاده ‏اند...

 عمرسعد با تشريفات خاصّى در جلوى سپاه قرار مى ‏گيرد.

 آنجا را نگاه كن! امروز او فرمانده بيش از سى و سه هزار نيرو است. همه منتظر دستور او هستند. آيا شما مى ‏دانيد عمرسعد چگونه دستور حمله را مى‏ دهد؟

 اين صداى عمرسعد است كه مى‏شنوى: «اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت!»

 درست شنيديد! اين صداى اوست: «اگر در اين جنگ كشته شويد شما شهيد هستيد و به بهشت مى ‏رويد. شما سربازانى هستيد كه در راه خدا مبارزه مى ‏كنيد. حسين از دين خدا خارج شده و مى ‏خواهد در امّت اسلامى اختلاف بيندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشير مى ‏زنيد.»

 همسفرم! مظلوميّت امام حسين‏ عليه السلام فقط در تشنگى و كشته شدنش نيست. يكى ديگر از مظلوميّت ‏هاى او اين است كه دشمنان براى رسيدن به بهشت، با او جنگيدند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

تینا
29 آذر 90 21:30
خیلی تاسفباره ........


مامان پریسا
30 آذر 90 10:18



مامان علی خوشتیپ
30 آذر 90 10:55
دل را اگر از حسين بگيرم چه کنم
بي عشق حسين اگر بميرم چه كنم

فردا كه كسي را به كسي كاري نيست

دامان حسين اگر نگيرم چه كنم




واقعا که چشم امید ما به شفاعت این بزرگواران است، ان شاالله که شامل حال همه مون بشه
مریم(مامان روشا)
30 آذر 90 16:44