با کاروان عشق؛ قسمت بیستم
خلاصه: امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد از مدینه به سوی مکه حرکت کرد و به دعوت مردم کوفه تصمیم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت، ابن زیاد طی نامه ای به حر دستور داد سخت گيرى بر حسين و يارانش را آغاز كند و حسين را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار سازد و عمربن سعد را به فرماندهی سپاه منصوب کرد. لحظه به لحظه بر تعداد نیروها در کربلا افزوده می شود. همه ی راه هایی که به کربلا می رسد را محاصره کرده تا کسی نتواند به یاری امام برود اما با این وجود عده ای با شجاعت خود را به امام خویش رساندند تا در رکاب او باشند...
غروب دوشنبه، ششم محّرم است و يك لشكر چهار هزار نفرى ديگر به نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود.
آمار سپاه او به بيست هزار نفر رسيده است. صداى قهقهه و شادى آنها دل حَبيب بن مظاهر را به درد مى آورد.
نگاه كردن و غصه خوردن، دردى را دوا نمى كند. بايد كارى كرد. ناگهان فكرى به ذهن حبيب مى رسد. او خودش از طايفه بنى اَسَد است و گروهى از اين طايفه در نزديكى كربلا منزل دارند.
حبيب با آنها آشنا است، آنها به حبيب احترام زيادى مى گذاشتند و او را به عنوان شيخ و بزرگ قبيله خود مى شناختند. او مى خواهد پيش آنها برود و بخواهد تا به يارى امام حسين عليه السلام بيايند.
حبيب به سوى خيمه امام حسين عليه السلام حركت مى كند و پيشنهاد خود را به امام مى گويد. امام با او موافقت مى كند و او بعد از تاريك شدن هوا به سوى طايفه بنى اَسَد مى رود.
افراد بنى اَسَد باخبر مى شوند كه حبيب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او مى آيند، اما تعجّب مى كنند كه چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است.
حبيب صبر مى كند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن مى گويد: «من از صحراى كربلا مى آيم. براى شما بهترين ارمغان ها را آورده ام. امام حسين عليه السلام به كربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره كرده است. من شما را به يارى فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم.«
نمى دانم سخنان اين پيرمرد با اين جوانان چه كرد كه خون غيرت را در رگ هاى آنها به جوش آورد.
زنان، شوهران خود را به يارى امام حسين عليه السلام تشويق مى كنند. در قبيله بنى اَسَد شور و غوغايى بر پا شده است.
جوانى به نام بِشر جلو مى آيد و مى گويد: «من اوّلين كسى هستم كه جان خود را فداى امام حسين عليه السلام خواهم نمود.»
تمام مردان طايفه از پير و جوان ( كه تعدادشان نود نفر است )، شمشيرهايشان را برمی دارند و با خانواده خود خداحافظى مى كنند.
نود مرد جنگجو!...
اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است. كاش ما هم مى توانستيم بياييم و زينب عليها السلام را يارى كنيم.
در دل شب، ناگهان سوارى ديده مى شود كه به سوى بيابان مى تازد. خداى من او كيست؟ واى، او جاسوس عمرسعد است كه از كربلا تا اينجا همراه حبيب آمده و اكنون مى رود تا خبر آمدن طايفه بنى اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى رساند.
عمرسعد به يكى از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور مى دهد تا همراه چهارصد نفر به سوى قبيله بنى اسد حركت كند.
حَبيب بىخبر از وجود يك جاسوس، خيلى خوشحال است كه نود سرباز به نيروهاى امام اضافه مى شود. وقتى بچه هاى امام حسين عليه السلام اين نيروها را ببينند خيلى شاد مى شوند. او به شادى دل زينب عليها السلام نيز مى انديشد. ديگر راهى تا كربلا نمانده است.
ناگهان در اين تاريكى شب، راه بر آنها بسته مى شود. لشكر كوفه به جنگ بنى اسد مى آيد. صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد.
مقاومت ديگر فايده اى ندارد. نيروهاى كمكى هم در راه است. بنى اسد مى دانند كه اگر مقاومت كنند، همه آنها بدون آنكه بتوانند براى امام حسين عليه السلام كارى انجام دهند، در همين جا كشته خواهند شد.
بنابراين، تصميم مىگيرند كه برگردند. آنها با چشمان گريان با حبيب خداحافظى مى كنند و به سوى منزل خود برمى گردند.
آنها بايد همين امشب دست زن و بچه خود را بگيرند و به سوى بيابان بروند. چرا كه عمرسعد گروهى را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم يارى امام حسين عليه السلام مجازات شوند.
حبيب به سوى خيمه امام مى رود. او تنها رفته است و اكنون تنها برمى گردد. غم و غصه را در چهره حبيب مى توان ديد. امّا امام با روى باز از او استقبال مى كند و در جواب او خداوند را حمد و ستايش مى نمايد.
امام به حبيب مىگويد كه بايد خدا را شكر كنى كه قبيله ات به وظيفه خود عمل كرده اند. آنها دعوت ما را اجابت كردند و هر آنچه از دستشان برمى آمد، انجام دادند و اين جاى شكر دارد. اكنون كه به وظيفه ات عمل كردى راضى باش و شكرگزار...