با کاروان عشق؛ قسمت پانزدهم
خلاصه: بعد از اینکه امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد از مدینه به سوی مکه حرکت کرد. بسیاری از مردم کوفه امام را به کوفه دعوت کردند و امام تصميم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت و گفت که من ماموریت دارم تا شما را نزد ابن زیاد ببرم، امام قبول نکرد به پیشنهاد حر کاروان در مسیری غیر از کوفه و مدینه به حرکت خود ادامه داد تا حر از ابن زیاد کسب تکلیف کند، اکنون نزدیکی کربلا هستند و هنوز نامه ی ابن زیاد خبری نشده...
امروز پنجشنبه دوم محرّم است و آفتاب سوزان صحرا بر همه جا مى تابد. سربازان حُرّ خسته شده اند و اصرار مى كنند تا فرمانده آنها امام را دستگير كند و نزد ابن زياد ببرد...
آنجا را نگاه كن! اسب سوارى، شتابان به اين سو مى آيد. او نزديك مى شود و مى گويد كه نامه اى از ابن زياد براى حُرّ آورده است.
همه منتظرند. حالا ديگر از اين سرگردانى نجات پيدا مى كنند. حُرّ نامه را مى گشايد: «از ابن زياد به حُرّ، فرمانده سپاه كوفه: زمانى كه اين نامه به دست تو رسيد سخت گيرى بر حسين و يارانش را آغاز كن. حسين را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار ساز، تا جايى كه هيچ پناهگاه و سنگرى نداشته باشد».
او نامه را نزد امام مى آورد و آن را مى خواند و مى گويد: «بايد اينجا فرود آييد». اين جا بيابانى خشك و بى آب است و صحرايى است صاف، مثل كف دست.
صداى گريه بچّه ها به گوش مى رسد. ترس و وحشت، در دل كودكان نشسته است. به راستى، آيا اين رسم مهمان نوازى است؟ امام نگاهى به بچّه ها مى اندازد. نمى دانم چه مى شود كه دل دريايى امام، منقلب شده و اشك در چشمان او حلقه مى زند.
آن حضرت به آسمان نگاهى مى كند و به خداى خود عرض مى نمايد: «بار خدايا! ما خاندان پيامبر تو هستيم كه از شهر جدّ خويش آواره گشته ايم و اسير ظلم و ستم بنى اميّه شده ايم. بار خدايا! ما را در مقابل دشمنانمان يارى فرما.»
امام به حُرّ مى فرمايد: «پس بگذار در سرزمين نينوا فرود آييم». گويا ما فاصله اى تا منزلگاه نينوا نداريم. امام دوست دارد در آنجا منزل كند، امّا حُرّ قبول نمى كند و مى گويد: «من نمى توانم اجازه اين كار را بدهم. ابن زياد براى من جاسوس گذاشته است و بايد به گفته او عمل كنم». امام به حُرّ مى گويد: «ما مى خواهيم كمى جلوتر برويم».
حُرّ با خود فكر مى كند كه ابن زياد دستور داده كه من حسين عليه السلام را در صحراى خشك و بى آب فرود آورم. حال چه فرق مى كند حسين عليه السلام اين جا فرود آيد يا قدرى جلوتر.
كاروان به راه مى افتد و لشكر حُرّ دنبال ما مى آيند. ما از كنار منزلگاه نينوا عبور مى كنيم. كاش مى شد در اينجا منزل مى كرديم. اينجا، آب فراوانى است و درختان خرما سر به فلك كشيده اند. امّا به اجبار بايد از اين نينوا گذشت و رفت. همه مضطرب و نگران هستند كه سرانجام چه خواهد شد.
بعد از مدّتى، حُرّ نزد امام مى آيد و مى گويد:
- اى حسين! اين جا بايد توقّف كنى.
- چرا؟
- چون اگر كمى جلوتر بروى به رود فرات مى رسى. من بايد تو را در جايى كه از آب فاصله داشته باشد فرود آورم. اين دستور ابن زياد است.
نگاه كن! سپاه حُرّ راه را بر كاروان مى بندد. امام نگاهى به اطرافيان خود مى كند:
- نام اين سرزمين چيست؟
- كربلا.
نمى دانم چه مى شود؟ امام تا نام كربلا را مى شنود بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: «مشتى از خاك اين صحرا را به من بدهيد».
آيا مى دانيد امام خاك را براى چه مى خواهد؟ امام اين خاك را مى بويد و آن گاه مى فرمايد: «اينجا همان جايى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره آن به من خبر داده است. يارانم! اينجا منزل كنيد كه اين جا همان جايى است كه خون ما ريخته خواهد شد».
آرى! اينجا منزلگاه ابدى و سرزمين موعود است. آنگاه امام خاطره اى را براى ياران خود تعريف مى كند. آيا تو هم مى خواهى اين خاطره را بشنوى؟
امام مى فرمايد: «ياران من! با پدر خويش براى جنگ با لشكر معاويه به سوى صفيّن مى رفتيم، تا اينكه گذر ما به اين سرزمين افتاد. من ديدم كه اشك در چشمان پدرم نشست و از ياران خود پرسيد كه نام اين سرزمين چيست؟ وقتى نام كربلا را شنيد فرمود: اينجا همان جايى است كه خون آنها ريخته خواهد شد. زمانى فرا مى رسد كه گروهى از خاندان پيامبر در اينجا منزل مى كنند و در اينجا به شهادت مى رسند».
اينجا كربلاست و آفتاب گرم است و سوزان!
به ابن زياد خبر داده اند كه امام حسين عليه السلام در صحراى كربلا منزل كرده است. همچنين شنيده است كه حُرّ، شايسته فرمانده ى سپاه بزرگ كوفه نيست، چرا كه او با امام حسين عليه السلام مدارا كرده است.
او با خبر شده كه حُرّ، دستور داده همه سپاه او پشت سر امام حسين عليه السلام نماز بخوانند و خودش هم در صف اوّل به نماز ايستاده است. اين فرمانده هرگز نمى تواند براى جنگ با امام حسين عليه السلام گزينه مناسبى باشد.
از طرف ديگر، ابن زياد خيال مى كند اگر امام حسين عليه السلام از يارى كردن مردم كوفه نااميد شود، با يزيد بيعت مى كند. پس نامه اى براى امام مى نويسد و به كربلا مى فرستد.
نگاه كن! اسب سوارى از دور مى آيد. او فرستاده ابن زياد است و با شتاب نزد حُرّ مى رود و مى گويد: «اى حُرّ! اين نامه ابن زياد است كه براى حسين نوشته است.»
حُرّ نامه را مى گيرد و نزد امام مى آيد و به ايشان تحويل مى دهد. امام نامه را مى خواند: «از امير كوفه به حسين: به من خبر رسيده است كه در سرزمين كربلا فرود آمده اى. بدان كه يزيد دستور داده است كه اگر با او بيعت نكنى هر چه سريع تر تو را به خدايت ملحق سازم.»
امام بعد از خواندن نامه مى فرمايد: «آنها كه خشم خدا را براى خود خريدند، هرگز سعادتمند نخواهند شد.»
پيك ابن زياد به امام مى گويد: «من مأموريّت دارم تا جواب شما را براى ابن زياد ببرم». امام مى فرمايد: «من جوابى ندارم جز اينكه ابن زياد بداند عذاب بزرگى در انتظار او خواهد بود.»
فرستاده ابن زياد سوار بر اسب، به سوى كوفه مى تازد. به راستى، چه سرنوشتى در انتظار است؟ وقتى ابن زياد اين پيام را بشنود چه خواهد كرد؟...