آموزش مهارت قصه گویی؛ گام نوزدهم
می گفت کار بدی کرده بود و من تصمیم گرفتم با یک قصه کار بدش رو بهش گوشزد کنم. اشتباهی که کردم این بود که قصه ام خیلی تابلو بود و کاملا مستقیم بود حتی اسم خودش رو گذاشته بودم جای اسم شخصیت داستان...
نتیجه این شد که تا میرسیدم به جاهایی از قصه که شخصیت داستان داشت اشتباه میکرد یا تاوان اشتباهش رو میدید سریع می پرید وسط قصه و میگفت:«قصـــــــــــــــــــــــــــــــه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!»...
از دست بچه های این دوره و زمونه!...
قصه ها این امکان را دارند که بتوانند ارزش های خوب زندگی را به کودکان آموزش بدهند. شما می توانید از راه قصه ها، کارهای خوب انسانی را مانند راستگویی، مهربان بودن، کمک کردن به دیگران، همکاری کردن، آزار ندادن دیگران را به کودکان آموزش بدهید. بسیاری از قصه های مناسب برای کودکان چنین پیام های ارزشمندی را نیز دارند. هر چه بیشتر از این قصه ها را برای کودکان تعریف کنید، به طور غیرمستقیم کودکان را با روش های خوب زندگی در کنار دیگران آشنا کرده اید.
اگر هم کودک شما، مشکل خاصی دارد به کمک قصه ها می توانید او را راهنمایی کنید تا آن مشکل را حل کند. با کمک قصه می توانیم پیام های خود را غیرمستقیم به کودکان برسانیم.
اگر کودک شما:
· از تاریکی می ترسد،
· از حمام کردن خوشش نمی آید،
· شب ها دیر می خوابد،
· یا صبح ها دیر از خواب بیدار می شود،
· وسیله های خود را به دیگران نمی دهد،
· کمتر با بقیه بچه ها بازی می کند،
· و...
شما می توانید از راه قصه های ساده آنها را حل کنید. و قصه هایی بسازی که پیام اصلی آن رفع مشکلات خاص کودک باشد.
___________________________________________________
یک نمونه قصه درباره ی پسر بچه ی خجالتی:
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.
احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی.
احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد.
مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.