عهد آسمانی ؛ قسمت سوم
خدا خواسته است تا تو در اين دنيا نيز قيامت را به تصوير بكشى و خود را براى آن روز آماده كنى . اين لباس سفيد كه بر تن نموده اى، همانند كفن است و مى روى تا خانه دوست را زيارت كنى ، تو اكنون مُحْرِم شده اى ...
امشب شب بيست و پنجم ماه ذى القعده است، تا عيد قربان پانزده روز مانده است، بايد هر چه سريع تر به سوى مكّه حركت كنيم .
پيامبر در مسجد اعلام مى كند كه ما فردا سفر خود را آغاز مى كنيم .
همسفر خوبم! مى بينم كه تو هم مانند من بسيار خوشحال هستى !
سرانجام موقع حركت فرا مى رسد و ما براى ديدار خانه دوست حركت خواهيم كرد، چه سعادتى بالاتر از اين كه ما همراه پيامبر خدا، به اين سفر معنوى برويم .
خورشيد طلوع كرده است و كاروان بزرگى ، آماده حركت است، تا چشم كار مى كند زنان و مردانى را مى بينى كه از همه جا براى سفر حج به اينجا آمده اند .
همه منتظر هستند تا پيامبر از خانه خود بيرون بيايد و سفر آغاز شود .
آنجا را نگاه كن!...
پيامبر در حالى كه حسن و حسين(ع) را همراه خود دارد از خانه خارج مى شود ، فاطمه(س) هم در ميان زنان به چشم مى خورد ، پيامبر سوار بر شتر خود مى شود و حركت آغاز مى شود .
صداى الله اكبر همه جا را فرا گرفته است ، عدّه اى بر شتر سوار هستند و عدّه زيادى هم پياده به اين سفر آمده اند.
باید حدود هشت كيلومتر راه برويم تا به ميقات شجره برسيم .
اينجا ميقات كسانى است كه از راه مدينه به سوى مكّه مى روند .
حتماً مى پرسى: ميقات يعنى چه؟
ميقات به جايى مى گويند كه تو بايد لباس هاى دنيايى را از تن خود بيرون بياورى و لباس سفيد احرام به تن كنى .
ما در اينجا نداى لبّيك بر زبان جارى مى سازيم و دعوت خدا را اجابت مى كنيم .
زمانى كه ابراهيم(ع) خانه خدا را بازسازى كرد خدا به او دستور داد تا بر بالاى كوهى برود و همه مردم را به زيارت خانه خدا دعوت كند .
صداى ابراهيم(ع)در گوش تاريخ طنين انداخته و همه خداپرستان را به زيارت كعبه فرا مى خواند .
و اكنون تو كه در اينجا ذكر لبّيك را بر زبان جارى مى كنى در واقع دعوت ابراهيم(ع)را اجابت مى كنى .
همسفر خوبم!...
آيا مى دانى معناى كلمه لبّيك چيست؟
من مثالى برایت مى زنم و فكر مى كنم اين گونه بتوانم به تو كمك كنم: اگر يك نفر شما را با اسم صدا بزند ، در جواب او مى گوييد : بله .
اين بله ، همان لبّيك است ، يعنى اگر شما عرب زبان بوديد وقتى كسى شما را صدا مى زد به جاى بله از كلمه لبّيك استفاده مى كرديد .
اكنون ، حواست جمع باشد، قرار است در اين مكان مقدّس دعوت خدا را اجابت كنى و به اين دعوت، «بله» بگويى .
دوست عزيزم!...
زود باش! الآن اذان ظهر را مى گويند، بايد برويم غسل نماييم و لباس احرام بر تن كنيم .
آنجا را نگاه كن !
آن طرف را مى گويم ، آن 66 شتر ، شترهايى است كه پيامبر براى قربانى كردن، همراه خود آورده است .
بلال، اذان گوى پيامبر را نگاه كن !
او منتظر است كه خورشيد به وسط آسمان برسد تا اذان ظهر را بگويد .
همه مردم پشت سر پيامبر در صف هاى منظّمى نشسته اند، پيامبر تصميم دارد بعد از نماز ظهر ، ذكر لبّيك را بگويد و مُحرِم شود .
الله اكبر !
اين صداى بلال است كه در ميقات مى پيچد .
پيامبر لباس احرام بر تن كرده و در مقابل خداى خود به نماز ايستاده است ، تمام فرشتگان براى ديدن اين منظره به صف ايستاده اند .
نماز تمام مى شود و پيامبر مى خواهد ذكر لبّيك را بر زبان جارى كند .
اشك در چشمان پيامبر حلقه مى زند و مى گويد:
«لبّيك اللهُمّ لبّيك ، لبّيك لا شَريكَ لَكَ لبّيك . . .
به سوى تو مى آيم اى خداى بى همتا! دعوت تو را اجابت مى كنم ، اى كسى كه همه نعمت ها از آنِ توست !».
اشك ها و لبّيك ها در هم مى آميزد و شورى به پا مى شود .اين كاروان بزرگ از ميقات حركت مى كند...
نگاه كن!...
تمام اين بيابان پر از مردمى است كه لباس سفيد بر تن كرده اند .
آنها همراه پيامبر مى روند و به دقّت به او نگاه مى كنند تا هر كارى كه آن حضرت مى كند را انجام دهند .
پيامبر آرام آرام به سوى خانه دوست حركت مى كند ، زير لب ذكر لبّيك را تكرار مى كند .
ما از اينجا تا مكّه بايد بيش از چهارصد كيلومتر راه برويم !آفتاب گرم حجاز بر ما مى تابد...
مواظب باش!... تو نبايد زير سايه بروى !
اين سفر يادآور قيامت است، همانگونه كه در قيامت سايه اى نيست تا از سوزش آفتاب زير آن پناه بگيرى در اين سفر هم نبايد زير سايه بروى .
همسفرم!...
در اين سفر نبايد نگاه در آينه كنى؛ چرا كه آينه مظهر خودبينى است ، تو بايد از خود بگذرى و سراسر ، جان شوى !
تو بايد دنيا و آنچه بوى دنيا را مى دهد كنار بگذارى، نبايد عطر بزنى، نبايد خود را خوشبو كنى .
خلاصه آن كه خدا خواسته است تا تو در اين دنيا نيز قيامت را به تصوير بكشى و خود را براى آن روز آماده كنى .
اين لباس سفيد كه بر تن نموده اى، همانند كفن است و مى روى تا خانه دوست را زيارت كنى ، تو اكنون مُحْرِم شده اى .
شب ها و روزها مى گذرد و من و تو همراه اين كاروان در حركت هستيم .
همسفرم!...
مى دانم خسته شده اى !
بيش از يك هفته است كه در راه هستيم و اين سفر براى تو سخت است .
ولى ما به سفر عشق مى رويم ، مى دانم كه همه اين سختى ها براى تو شيرين است .
آنجا را نگاه كن...
عدّه اى به سوى پيامبر مى روند، آنها با پيامبر از خستگى خود سخن مى گويند .
آيا پيامبر دستور استراحت خواهد داد؟
نه ، فرصت ما بسيار كم است ، ما بايد خود را زودتر به مكّه برسانيم، تا روز عيد قربان فرصت زيادى نمانده است، آن روز همه ما بايد در سرزمين منا باشيم .
پيامبر به آنها نگاهى مى كند و دستور مى دهد تا به آرامى بدوند، اين باعث خواهد شد تا روحيه بهترى داشته باشند .
مردم با اين سخن پيامبر، آهسته مى دوند. بار ديگر شورى در اين جمعيّت مى افتد، صداى «الله اكبر» ، همه بيابان را مى گيرد .
ديگر راه زيادى تا مكّه نمانده است. ما به زودى مهمان خانه دوست خواهيم بود...