مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

آموزش مهارت قصه گویی؛ گام شانزدهم

1392/6/12 15:42
نویسنده : یه مامان
3,569 بازدید
اشتراک گذاری

مطمئن نبودم که داستان تخیلاتی برا بچه ها مفیده یا اونها رو از دنیای واقعی دور می کنه؟! اگه خوبه ، تا چه حد باید باشه و چه نوع خیال بافی ای مفیده!؟

بریم با هم یه مهارت دیگه که برای کودکان 4 تا 6 ساله مفیده رو با هم ببینیم...

برای کودکان، قصه های خیالی بگویید.

کودکان در این سن، شروع به خیال بافی می کنند. آنان برای شما ماجرایی را تعریف می کنند که هرگز برایشان اتفاق نیفتاده است.

از این توانایی کودک استفاده کنید.

شما نیز قصه هایی برای اون تعریف کنید که خیالی باشد. قصه های خیالی از آن دسته قصه هایی هستند که ممکن است در دنیای واقعی اتفاق نیفتد. مثلا:

-          انسان های فضایی

-          راه افتادن عروسک ها و اسباب بازی ها در شهر و روستا

-          قهر کردن حیوان ها از روستا و رفتن آنها به جایی دیگر

این نوع قصه ها کمک می کنند تا خیال پردازی کودکان، پرورش پیدا کند و ذهن آنها خلاق و فعال شود. 

نکته:

1) توجه داشته باشیم که خیلی خوبه که قوه ی تخیل بچه ها رو قوی کنیم ولی درنظر داشته باشیم که به این بهانه اونا رو در اوهام خیالی فرو نبریم .

2) و همچنین به دروغ چیزهایی رو به اونها نگیم که اونها باورشون بشه و ما تصور کنیم که داریم قوه ی تخیلشون رو تقویت می کنیم، ولی در واقع اونها رو با دروغگویی آشنا کنیم. مثلا مامانی تعریف می کرد که برای اینکه دخترم سر کابینت ها نره بهش می گم که توی این کابینت یه قول نشسته و منتظره تا یه بچه بیاد و در کابینت رو باز کنه تا بخورتش، قیافه ی من بعد از شنیدن این خبر:عصبانی

_______________________

حالا یه نمونه از یه داستان خیالی رو با هم ببینیم:

 

داستان خواب 

یه روز مجید کوچولو توی حیاط مشغول بازی بود که یه دفعه احساس کرد خوابش گرفته! رفت کنار حوض آب و صورتش رو شست و یه کم چشماش رو مالید که یه دفعه یه چیزی از توی چشمش پرید بیرون. مجید کوچولو خیلی تعجب کرد و ازش پرسید تو کی هستی؟...
گفت من خواب هستم دیدم خسته شدی پریدم توی چشمات که بخوابی و استراحت کنی. مجید کوچولو گفت نه! از پیش من برو من نمیخوام بخوابم دوست دارم بازی کنم.
خواب خیلی ناراحت شد و با خودش گفت حالا که مجید کوچولو من رو نمی خواد منم از پیشش میرم و یه جای دیگه برای خودم پیدا میکنم.
خواب رفت و رفت و رفت تا رسید توی جاده. دید آقای راننده خیلی خسته است با خوشحالی پرید توی جشماش که یهو آقای راننده خوابش برد و نزدیک بود تصادف کنه... آقای راننده ماشین رو نگه داشت و گفت چرا من یه دفعه اینطوری شدم؟ خواب از چشماش اومد بیرون و گفت من دیدم خسته ای رفتم تو چشمات که بخوابی و خستگیت در بره. آقای راننده با عصبانیت گفت چرا اینکار رو کردی؟ ندیدی نزدیک بود تصادف کنم؟... خواب ناراحت شد و قهر کرد و از پیش آقای راننده هم رفت. همینطور که داشت میرفت یهو از پنجره اتاق زهرا صدای تیک تاک شنید رفت توی اتاق و دید ساعت دیواری همینطور پشت سر هم داره کار میکنه. با خودش گفت حتما ساعت خیلی خسته اس رفت جلو به ساعت سلام کرد و گفت: تو خسته نیستی اینقدر کار کردی؟ میخوای یه کم استراحت کنی؟ ساعت گفت چطوری؟ گفت کاری نداره الان بهت میگم. این رو گفت و پرید تو چشمای ساعت تا رفت توی چشماش عقربه هاش وایساد و خوابش برد.
مامان زهرا که اومد توی اتاق زهرا دید ساعت دیواری خوابش برده. گفت ای بابا! من که تازه باتری ساعت رو عوض کردم بازم که خوابه!... این ساعت دیگه فایده نداره خراب شده باید عوضش کنم. ساعت بیچاره از صدای مامان زهرا بیدار شد و خواب از توی چشماش افتاد بیرون. ساعت گفت ای وای بیچاره شدم این چه کاری بود کردی؟ دیدی فکر کردن خرابم نزدیک بود من رو بندازن دور. از اینجا برو دیگه پیش من نیا!...
ساعت خیلی ناراحت بود و غصه میخورد کم کم شب شد و مجید کوچولو که حسابی خسته شده بود رفت توی رختخوابش که بخوابه اما هر کاری می کرد خوابش نمیبرد... یادش اومد که عصر که بازی میکرد به خواب گفت از پیش من برو. درسته، خواب از پیش مجید رفته بود و برای همین خوابش نمیبرد با خودش گفت کاش با خواب بد حرف نمیزدم و ناراحتش نمیکردم...
اگه اون موقع یه کم میخوابیدم خستگیم در میرفت و میتونستم دوباره بیدار بشم و بازی کنم. با خودش گفت خواب مهربون ببخشید، من اشتباه کردم برگرد و برو توی چشمام من خیلی خسته ام دوست دارم بخوابم...
خواب این حرف مجید کوچولو رو شنید خیلی خوشحال شد و زود پرید تو چشمای مجید کوچولو و اونم خیلی زود خوابش برد.
آقای راننده هم از بس رانندگی کرده بود خسته و کوفته رسیده بود خونه اما اونم خوابش نمیبرد!... یادش افتاد که چطور سر خواب داد کشیده بود و اون رو ناراحت کرده بود... پیش خودش گفت حق با خواب بود، من اون موقع خیلی خسته بودم و رانندگی هم در اون شرایط خیلی خطرناکه و ممکنه خواب آلود باشم و تصادف کنم. کاش خواب من رو میبخشید و بر میگشت پیشم...
خواب که این رو شنید  و فهمید که آقای راننده متوجه اشتباهش شده یواشکی اومد و رفت توی چشماش و آقای راننده هم خیلی زود خوابش برد تا خستگیش در بره و سرحال بشه و بتونه دوباره رانندگی کنه.
بله بچه ها مجید کوچولو و آقای راننده متوجه اشتباهشون شدن و خواب هم فهمید که نباید میرفته تو چشمای ساعت دیواری چون ساعت دیواری هرچی هم عقربه هاش بچرخه خسته نمیشه و باید کار کنه که ما بدونیم چه ساعتیه و بتونیم سر وقت بخوابیم و به موقع به کارهامون برسیم.

 ____________________________

 مطالب مرتبط:

تربیت دینی 21 ؛ انتقال مفاهیم دینی با استفاده از بُعد خیال

خیال پردازی در کودکان؛ آری یا نه؟!...

خیال پردازی در کودکان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان شبنم
9 شهریور 92 11:08
سلام

ممنون مخصوصا داستانه خیلی جالب بود ... بچه های این روزا یه حسنی که دارن باهوشترن و کمتر گول غول و لولو و این چیزا رو میخورن البته به نظرم هنوزم مهمه که از طرف پدر و مادرشون این چیزا مطرح نشه چون ممکنه اعتماد بی اندازه بچه ها به والدینشون کار دستشون بده ....

سلام مامان مهربون
بچه ها از همون اول یه حساب خاصی روی پدر و مادرشون باز می کنند ، خیلی باید مواظب باشیم که اون رو حفظ کنیم
مریم (مامان روشا)
9 شهریور 92 15:22
آخی چه قصه ی ناززززززززززی
منم از این به بعد بیشتر از این نوع قصه ها برای روشا میگم


آرزوی خوشی داریم براتون، اگه از این قصه ها از خودتون گفتید خوشحال میشیم بشنویم
مامان پریسا
9 شهریور 92 16:22
خب بچه ها هم در این سنین یعنی از خیلی کوچکتر تا .... به قصه های تخیلی خیلی علاقه دارن...

کلا وقتی قهرمان قصه هاشون یه چیزی به غیر از ادم باشه ،بیشتر ازش استقبال میکنن.

این قصه رو برا پریسا خوندم. خیلی اروم تا اخرشو گوش داد.

تموم که شد گفت یکی دیگه...

چند تا سوال ازش پرسیدم در مورد موقع خواب و.... که به همه جواب داد.

ممنونم.


خواهش می کنیم، خوشحالیم که مورد توجه شما و پریسای عزیز واقع شده
مامان پریسا
9 شهریور 92 16:26
یه مورد دیگه هم الان یادم اومد....

به نظرم اگر بچه ها با قصه های تخیلی اشنا بشن و بتونن در ذهنشون یه تصویر سازی درست کنن خیلی بهتره تا این که تمام ذهنشون درگیر قهرمانان کارتونی بشه مثل مرد عنکبوتی یا بن تن یا سیندرلا ....گاهی با بچه های اشناهامون که در روز شدیدا با سی دی این کارتون ها مشغول هستن، روبرو میشم واقعا میترسم که پریسا رو باهاشون تنها بذارم. چون همه چیز هستن به غیر از یه هم بازی برای پریسا....


درسته، خدا کنه که کارتون ها و شخصیت های واقعا قهرمان بشن قهرمانای زندگی بچه هامون
مامان یاسمن و محمد پارسا
9 شهریور 92 17:24
اخ عزیزم چه به موقع بود و زیبا دو روزه من نمی تونم این وروجکها را بخوابونم رفتم قصه را بگم شاید یکم خوابیدند ممنونم بسیار زیبا وپر مفهوم بود


امیدوار بودیم که روش خوبی برای خواب کردن بچه ها باشه... این هم که مثمر ثمر واقع نشد
مامان شبنم
9 شهریور 92 21:23
سلام یک ایمیل براتون فرستادم مشاهده بفرمایید لطفا


سلام مامان مهربون
عالی بود، ممنون از لطفتون، ان شاءالله به زودی توی مدرسه میذاریم تا همه ی مامانا استفاده کنن.
مامان یاسمن و محمد پارسا
9 شهریور 92 23:16
سلام عزیزم من رفتم خوشحال قصه را برا یاسمن وپارسا تعریف کردم تا بخوابند اما زهی خیال باطل باور کنید خواب داشت می کشت من واما این دو تا وروجک نخوابیدند یاسمن با سوالهای بی امانش دیونم کرده بود خواب چه شکلیه مگه خواب میاد بیرون و...اخرشم نه گذاشتند من بخوابم نه خودشون خوابیدند


سلام مامان مهربون
از دست این بچه ها...
مامان پریسا
11 شهریور 92 0:02
سلام
من دیروز ظهر اینو برای پریسا خوندم..
شب موقع خواب بهم گفت مامان برای قصه ی اقای راننده رو بگوو... و من متوجه شدم منظورش همین داستانه

خلاصه این که دیروز 2- 3 بار این داستان در خونه ی ما مرور شد.

سلام مامان مهربون
خوشحالیم که پریسای عزیز از داستان خوشش اومده، و چه جالب که آقای راننده توی ذهنش بُلد شده بوده! فکر کنم خیلی نگران بوده که تصادف نکنه
مامان علی خوشتیپ
12 شهریور 92 13:55
خیلی داستانش خوشگل بود.ممنون.هرچند نمی دونم علی ما دیگه مدل تخیلی قبول میکنه یانه؟
فکر کنم این پست رو مامان علی جون نوشته...اگه گفتید از کجا فهمیدم؟


درسته، اتفاقا ویرایش کرده بودم ها! ولی نمی دونم چرا دوباره به حالت اولش برگشته بود، چمی دونم والاح این وسط چه اتفاقاتی افتاده!!!
دقتتون آفرین داره