آموزش مهارت قصه گویی؛ گام شانزدهم
مطمئن نبودم که داستان تخیلاتی برا بچه ها مفیده یا اونها رو از دنیای واقعی دور می کنه؟! اگه خوبه ، تا چه حد باید باشه و چه نوع خیال بافی ای مفیده!؟
بریم با هم یه مهارت دیگه که برای کودکان 4 تا 6 ساله مفیده رو با هم ببینیم...
برای کودکان، قصه های خیالی بگویید.
کودکان در این سن، شروع به خیال بافی می کنند. آنان برای شما ماجرایی را تعریف می کنند که هرگز برایشان اتفاق نیفتاده است.
از این توانایی کودک استفاده کنید.
شما نیز قصه هایی برای اون تعریف کنید که خیالی باشد. قصه های خیالی از آن دسته قصه هایی هستند که ممکن است در دنیای واقعی اتفاق نیفتد. مثلا:
- انسان های فضایی
- راه افتادن عروسک ها و اسباب بازی ها در شهر و روستا
- قهر کردن حیوان ها از روستا و رفتن آنها به جایی دیگر
این نوع قصه ها کمک می کنند تا خیال پردازی کودکان، پرورش پیدا کند و ذهن آنها خلاق و فعال شود.
نکته:
1) توجه داشته باشیم که خیلی خوبه که قوه ی تخیل بچه ها رو قوی کنیم ولی درنظر داشته باشیم که به این بهانه اونا رو در اوهام خیالی فرو نبریم .
2) و همچنین به دروغ چیزهایی رو به اونها نگیم که اونها باورشون بشه و ما تصور کنیم که داریم قوه ی تخیلشون رو تقویت می کنیم، ولی در واقع اونها رو با دروغگویی آشنا کنیم. مثلا مامانی تعریف می کرد که برای اینکه دخترم سر کابینت ها نره بهش می گم که توی این کابینت یه قول نشسته و منتظره تا یه بچه بیاد و در کابینت رو باز کنه تا بخورتش، قیافه ی من بعد از شنیدن این خبر:
_______________________
حالا یه نمونه از یه داستان خیالی رو با هم ببینیم:
داستان خواب
یه روز مجید کوچولو توی حیاط مشغول بازی بود که یه دفعه احساس کرد خوابش گرفته! رفت کنار حوض آب و صورتش رو شست و یه کم چشماش رو مالید که یه دفعه یه چیزی از توی چشمش پرید بیرون. مجید کوچولو خیلی تعجب کرد و ازش پرسید تو کی هستی؟...
گفت من خواب هستم دیدم خسته شدی پریدم توی چشمات که بخوابی و استراحت کنی. مجید کوچولو گفت نه! از پیش من برو من نمیخوام بخوابم دوست دارم بازی کنم.
خواب خیلی ناراحت شد و با خودش گفت حالا که مجید کوچولو من رو نمی خواد منم از پیشش میرم و یه جای دیگه برای خودم پیدا میکنم.
خواب رفت و رفت و رفت تا رسید توی جاده. دید آقای راننده خیلی خسته است با خوشحالی پرید توی جشماش که یهو آقای راننده خوابش برد و نزدیک بود تصادف کنه... آقای راننده ماشین رو نگه داشت و گفت چرا من یه دفعه اینطوری شدم؟ خواب از چشماش اومد بیرون و گفت من دیدم خسته ای رفتم تو چشمات که بخوابی و خستگیت در بره. آقای راننده با عصبانیت گفت چرا اینکار رو کردی؟ ندیدی نزدیک بود تصادف کنم؟... خواب ناراحت شد و قهر کرد و از پیش آقای راننده هم رفت. همینطور که داشت میرفت یهو از پنجره اتاق زهرا صدای تیک تاک شنید رفت توی اتاق و دید ساعت دیواری همینطور پشت سر هم داره کار میکنه. با خودش گفت حتما ساعت خیلی خسته اس رفت جلو به ساعت سلام کرد و گفت: تو خسته نیستی اینقدر کار کردی؟ میخوای یه کم استراحت کنی؟ ساعت گفت چطوری؟ گفت کاری نداره الان بهت میگم. این رو گفت و پرید تو چشمای ساعت تا رفت توی چشماش عقربه هاش وایساد و خوابش برد.
مامان زهرا که اومد توی اتاق زهرا دید ساعت دیواری خوابش برده. گفت ای بابا! من که تازه باتری ساعت رو عوض کردم بازم که خوابه!... این ساعت دیگه فایده نداره خراب شده باید عوضش کنم. ساعت بیچاره از صدای مامان زهرا بیدار شد و خواب از توی چشماش افتاد بیرون. ساعت گفت ای وای بیچاره شدم این چه کاری بود کردی؟ دیدی فکر کردن خرابم نزدیک بود من رو بندازن دور. از اینجا برو دیگه پیش من نیا!...
ساعت خیلی ناراحت بود و غصه میخورد کم کم شب شد و مجید کوچولو که حسابی خسته شده بود رفت توی رختخوابش که بخوابه اما هر کاری می کرد خوابش نمیبرد... یادش اومد که عصر که بازی میکرد به خواب گفت از پیش من برو. درسته، خواب از پیش مجید رفته بود و برای همین خوابش نمیبرد با خودش گفت کاش با خواب بد حرف نمیزدم و ناراحتش نمیکردم...
اگه اون موقع یه کم میخوابیدم خستگیم در میرفت و میتونستم دوباره بیدار بشم و بازی کنم. با خودش گفت خواب مهربون ببخشید، من اشتباه کردم برگرد و برو توی چشمام من خیلی خسته ام دوست دارم بخوابم...
خواب این حرف مجید کوچولو رو شنید خیلی خوشحال شد و زود پرید تو چشمای مجید کوچولو و اونم خیلی زود خوابش برد.
آقای راننده هم از بس رانندگی کرده بود خسته و کوفته رسیده بود خونه اما اونم خوابش نمیبرد!... یادش افتاد که چطور سر خواب داد کشیده بود و اون رو ناراحت کرده بود... پیش خودش گفت حق با خواب بود، من اون موقع خیلی خسته بودم و رانندگی هم در اون شرایط خیلی خطرناکه و ممکنه خواب آلود باشم و تصادف کنم. کاش خواب من رو میبخشید و بر میگشت پیشم...
خواب که این رو شنید و فهمید که آقای راننده متوجه اشتباهش شده یواشکی اومد و رفت توی چشماش و آقای راننده هم خیلی زود خوابش برد تا خستگیش در بره و سرحال بشه و بتونه دوباره رانندگی کنه.
بله بچه ها مجید کوچولو و آقای راننده متوجه اشتباهشون شدن و خواب هم فهمید که نباید میرفته تو چشمای ساعت دیواری چون ساعت دیواری هرچی هم عقربه هاش بچرخه خسته نمیشه و باید کار کنه که ما بدونیم چه ساعتیه و بتونیم سر وقت بخوابیم و به موقع به کارهامون برسیم.
____________________________
مطالب مرتبط:
تربیت دینی 21 ؛ انتقال مفاهیم دینی با استفاده از بُعد خیال