مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

شوق وصال؛ قسمت یازدهم (آخرین قسمت)

1392/5/7 21:00
نویسنده : یه مامان
2,865 بازدید
اشتراک گذاری

 برخيز مولاى من!...

امشب، شبِ جمعه است، شب بيست و يكم رمضان و شب قدر 

مسجد كوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها ديشب صداى غربت تو را نشنيده اند، چاه هم، منتظر شنيدن بغض هاى نشكفته توست...

 برخيز!

برخيز مولاى من!...

يتيمان كوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودى؟ مگر تو با آنان بازى نمى كردى و آنان را روى شانه خود نمى نشاندى؟...

برخيز!

مى دانم كه دلتنگ ديدار فاطمه(س) هستى، مى دانم...

امّا زود است كه از سرِ  ما سايه برگيرى و پرواز كنى. زود است كه بشريّت را براى هميشه در حسرت عدالت باقى گذارى. تو شيفته خانه دوست شده اى ولى هنوز بشر در ابتداى راه معرفت، سرگردان است. 

مى دانم كه به فكر رهايى از دنياى نامردمى ها هستى، امّا رفتن تو براى دنيا، يتيمى را به ارمغان مى آورد.

امشب تو در بستر آرميده اى و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها مى توانند به راحتى سكّه بر روى سكّه بگذارند، چرا كه ديگر تو توان ندارى بر سر آنان فرياد عدالت بزنى!...

چشم باز كن و اشك بشريّت را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده است!

چرا برنمى خيزى؟...

نكند به فكر رفتن هستى؟ به خدا با رفتن تو، ديگر عدالت، افسانه خواهد شد.

اى تنها اسطوره عدالت، برخيز!

برخيز و يك بار فرياد كن! يادت هست كه دوست داشتى ما بيدار شويم و ما خواب بوديم؟...

نگاه كن! ما اكنون بيدارِ تو شده ايم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى و چنين آسوده خوابيده اى؟ مگر تو غم ما را نداشتى؟

نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟...

كودكان يتيم را ببين كه برايت كاسه هاى شير آورده اند، اميد آنان را نااميد نكن! دلشان را نشكن!...

بگو كه چشم از تاريكى هاى اين دنيا فرو بسته اى و به وسعت بى انتها مى انديشى.

مولاىِ خوب ما!

چرا جوابم را نمى دهى؟ نكند با من قهر كرده اى؟

نه، تو هرگز با شيعه خود قهر نمى كنى. تو ديگر نمى توانى جواب بدهى، براى همين است چنين خاموش شده اى. مى دانم كه توانِ سخن گفتن ندارى، امّا...

اما صدايم را كه مى شنوى، فقط ما را ببخش!

 شب از نيمه گذشته است، حسن، حسين، زينب، اُم كُلثُوم(ع) و... همه گرد بستر على(ع) نشسته اند و اشك مى ريزند، چندين ساعت است كه پدر بى هوش است. آيا بار ديگر او سخن خواهد گفت؟

ناگهان على(ع) چشم خود را باز مى كند، عزيزانش را كنار خود مى بيند، به آرامى مى گويد:

ــ حسن جانم! قلم و كاغذى بياور!

ــ قلم و كاغذ براى چه؟

ــ مى خواهم وصيّت كنم و تو بنويسى.

ــ به چشم! پدر جان!

همه مى فهمند كه ديگر پدر آماده پرواز است، آرام آرام گريه مى كنند.

سؤالى در ذهن من مى آيد: على(ع) مى تواند وصيّت خود را بگويد، همه گوش مى كنند، اما او مى خواهد وصيّت او نوشته شود، او مى خواهد اين وصيّت باقى بماند چون نمى خواهد فقط براى فرزندان امروز خود وصيّت كند، او مى خواهد به شيعيان خود در طول تاريخ وصيّت بكند.

بايد تاريخ بداند على(ع) در اين لحظات از شيعيانش چه انتظارى دارد.

« به نام خدا.

اين وصيّت من به حسن(ع) و همه فرزندانم و همه آيندگان است: من شما را به تقوا و دورى از گناه توصيه مى كنم.

از شما مى خواهم كه همواره با هم متّحد باشيد و به اقوام و فاميل خود مهربانى كنيد.

يتيمان را از ياد نبريد، مبادا از رسيدگى به آنها غفلت كنيد.

قرآن را فراموش نكنيد، مبادا غير مسلمانان در عمل به آن بر شما سبقت بگيرند.

حقوق همسايگان خود را ضايع نكنيد. حجّ خانه خدا را به جا آوريد.

نماز را فراموش نكنيد كه نماز ستون دين شماست. زكات را از ياد نبريد كه زكات غضب خدا را خاموش مى كند.

روزه ماه رمضان را فراموش نكنيد كه روزه، شما را از آتش جهنّم نجات مى دهد.

فقرا و نيازمندان را از ياد نبريد، در راه خدا جهاد كنيد...مبادا به همسران خود ظلم كنيد...

نماز! نماز! نماز را به پا داريد.

امر به معروف و نهى از منكر را فراموش نكنيد...»

 بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود، زهر در بدن او اثر كرده است، چقدر روزهاى آخر عمر على(ع) شبيه روزهاى آخر عمر پيامبر است. آرى! آن روزها پيامبر كه به وسيله يك زن يهودى مسموم شده بود در بستر بيمارى افتاده بود. گاه پيامبر ساعت ها بى هوش مى شد، بعد چشم خود را باز مى كرد و على و فاطمه(ع) را در كنار خود مى ديد. 

اكنون، ساعتى مى گذرد، عرقى بر پيشانى على(ع) مى نشيند، على(ع) به هوش مى آيد و با دست عرق پيشانى خود را پاك مى كند و مى گويد:

«حسن جان! از جدّت پيامبر شنيدم كه فرمود: وقتى مرگ مؤمن نزديك مى شود پيشانى او عرق مى كند و بعد از آن، او آرامش زيبايى را تجربه مى كند.»

اكنون على(ع) مى خواهد با فرزندان خود خداحافظى كند: عزيزانم! شما را به خدا مى سپارم. حسنم! حسينم! شما از من هستيد و من از شما هستم. من به زودى از ميان شما مى روم و به ديدار پيامبر مى شتابم.

 على(ع) از همه مى خواهد تا بعد از او از حسن(ع) اطاعت كنند، حسن(ع)، امام دوّم است و بر همه ولايت دارد.

او دستور مى دهد تا كتاب و شمشير ذوالفقار را نزد او بياورند، اينها نشانه هاى امامت هستند. آن كتابى است كه فقط بايد به دست امام باشد، در آن كتاب، سخنان پيامبر است كه به دست على(ع) نوشته شده است.

اكنون على(ع) از حسن(ع) مى خواهد تا كتاب و شمشير را تحويل بگيرد. بعد چنين مى گويد:

«حسن جان! پيامبر اين دو چيز را به من سپرد و از من خواست تا هنگام مرگ آنها را به تو تحويل بدهم، تو هم بايد در آخرين لحظه زندگيت آنها را به برادرت حسين بدهى».

بعد رو به حسين(ع) مى كند و مى گويد: «حسين جانم! پيامبر دستور داده است كه قبل از شهادتت، كتاب و شمشير را به امام بعد از خود بدهى»
حسن جان! وقتى من از دنيا رفتم، مرا غسل بده و با كفنى كه پيامبر به من داده است، مرا كفن نما كه آن كفن را جبرئيل(ع) از بهشت براى ما آورده است.

حسن جان! بدن مرا شب تشييع كن!

وقتى مرا در تابوت نهاديد، به كنارى برويد، بايد فرشتگان بيايند و جلو تابوت مرا بگيرند. هر وقت ديديد كه جلو تابوت من بلند شد، شما هم عقب تابوت را بگيريد و همراه فرشتگان برويد.

آنها از شهر كوفه خارج خواهند شد و به سمت بيابان خواهند رفت، هر جا كه نسيم ملايمى وزيد، بدانيد كه شما وارد «طور  سينا» شده ايد، همان جايى كه خدا با پيامبرش موسى(ع) سخن گفت. بعد از آن صخره اى كه نورانى است خواهيد ديد، فرشتگان تابوت مرا كنار آن صخره به زمين خواهند نهاد.

آنوقت شما زمين را بكنيد، ناگهان قبرى آماده خواهيد يافت. آن قبرى است كه نوح(ع) براى من آماده كرده است. سپس بر بدن من نماز بگزاريد و بدن مرا به خاك بسپاريد و قبر مرا مخفى كنيد. هيچ كس نبايد از محلّ قبر من آگاه شود.

فرزندم!

وقتى من از دنيا بروم، از دست اين مردم سختى هاى زيادى به شما خواهد رسيد، از شما مى خواهم كه در همه آن سختى ها صبر داشته باشيد.

 حسين جان! روزى مى آيد كه تو مظلومانه به دست اين مردم شهيد خواهى شد...

سخن على(ع) به اينجا كه مى رسد، بار ديگر از هوش مى رود. لحظاتى مى گذرد، او چشم باز مى كند و مى گويد: اينها رسول خدا و عموى من حمزه و برادرم، جعفر(ع) هستند كه مرا به سوى خود مى خوانند. آنها مى گويند: «اى على! زود به سوى ما بيا كه ما مشتاق تو هستيم».

صداى گريه همه بلند مى شود، على(ع) نگاهى به همه فرزندان خود مى كند: حسن، حسين، زينب، اُم كُلثوم، عبّاس... خداحافظ!...
خداحافظ!

سلام! سلام!
سلام بر شما! اى فرشتگان خوب خدا!
«لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ»
او اين آيه قرآن را مى خوانَد: «آرى! براى اين بهشت جاودان، بايد عمل كنندگان تلاش و كوشش نمايند».

اكنون رو به قبله مى كند و چشم خود را مى بندد و مى گويد:

أشهَدُ أنْ لا الهَ إلاّالله.
أشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ.

و روح بلند او به آسمان پر مى كشد، على(ع) براى هميشه ساكت مى شود، سكوت على(ع)، آغازِ گم شدن عدالت است، عدالتى كه بشريّت هميشه به دنبالش خواهد بود.

اكنون ندايى به گوش مى رسد. گويا فرشته اى است كه خبر مى دهد: «اى مسلمانان! پيامبر سال ها پيش از ميان شما رفت، اكنون نيز، پدرِ خود را از دست داديد...»

________________________________________________________

 پی نوشت:

 از همه ی شما مامان های عزیز که ما رو در این مجموعه صمیمانه همراهی کردید سپاسگزاریم، مجموعه ی شوق وصال برگرفته از کتاب «سکوت آفتاب» نوشته ی آقای خدامیان آرانی بود که واقعا از قلم خوب و شیوا و روان ایشون تشکر می کنیم و براشون آرزوی توفیق روز افزون داریم.

این شب ها ما رو هم در دعاهای خودتون یاد کنید؛ برای فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه هم خیلی دعا کنید ان شاالله که خدا بهترین تقدیرها رو برای همه رقم بزنه و امسال رو سال ظهور حضرتش قرار بده

آمین یا رب العالمین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نازنين
7 مرداد 92 21:43
گرنهادي تاج قراني به سر*
يانهادي سربه سجده تا سحر*
دل شكست وامدت اشك بصير*
زير لب اهسته نامم را ببر*
التماس دعا


محتاجیم به دعای شما
یک عدد مامان
8 مرداد 92 4:43
امشب وقتی احیا گرفتم برای اینکه واقعا از ته دل برای امام مظلوممون اشک بریزم دوس داشتم زودتر به مدرسه بیام و پست شوق وصال رو بخونم . 6جلد از کتابهای آقای خدامیان رو دارم و همشون رو خوندم.ولی اینجا و پستهای شما لطف دیگه ای داشت ... یه دنیا ممنون که با سلیقه ی خوبتون این مجموعه رو برای ما ثبت کردید. دعاگوی شما و همه ی زحمت کشان این مدرسه هستیم


خیلی ممنون که با همراهیتون به ما انرژی مثبت برای ادامه راه میدید؛ طاعات و عباداتتون قبول باشه ان شاالله
مریم (مامان روشا)
9 مرداد 92 16:38
التماس دعا


محتاجیم به دعا
مامان شبنم
9 مرداد 92 17:11
سلام
واقعا دلنشین بود ممنون که منبعشو هم گفتید


سلام مامان عزیز
خواهش می کنیم. خدا به نویسنده ی این مجموعه اجر بده که با قلم ساده و روان حقایق و وقایع رو بیان می کنند.
مامان پریسا
10 مرداد 92 17:00
خسته نباشید ... هر چند دیر اومدم ولی این داستان ها رو هر زمان که بخونیم اشکمون سرایز میشه....


سلامت باشید و التماس دعا