مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

شوق وصال؛ قسمت ششم

1391/5/28 19:43
نویسنده : یه مامان
4,725 بازدید
اشتراک گذاری

صبر کن! با تو هستم! آیا فکر کرده ای که چقدر عوض شده ای؟ تو انسان دیگری شده ای. کاش وارد این خانه نمی شدی. عصر که به این خانه رسیدی که بودی و اکنون که هستی!


صبر کن! با تو هستم! آیا فکر کرده ای که چقدر عوض شده ای؟ تو انسان دیگری شده ای. کاش وارد این خانه نمی شدی. عصر که به این خانه رسیدی که بودی و اکنون که هستی!

خواب به چشمت نمی آید، آرام و قرار نداری، معلوم است هر کس خاطرخواه شود دیگر روی آرامش را نمی بیند، «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها».

صبح زود به سوی خانه قطام می روی و با او سخن می گویی. خدا من! تو به او قول می دهی که هر سه شرط را انجام بدهی! چگونه باور کنم؟ مرد! تو دیوانه شده ای؟ چه می خواهی بکنی؟

به قطام می گویی که باید شرط اول را فراهم کنم، سه هزار سکه سرخ طلا!

باید به وطن خود یمن بازگردم تا بتوانم این پول را برای تو فراهم کنم. من به زودی به کوفه باز خواهم گشت با شمشیر خود!

قطام از تو می خواهد تا قبل از سفر با بعضی از بزرگان خوارج که در شهر مخفیانه باقی مانده اند ملاقات کنی تا آنها تو را بشناسند و بدانند که تو هم از آنها هستی.

من باور نمی کنم که تو این همه عوض شده باشی. تو وقتی از یمن آمدی نماینده آن مردم بودی، مردم تو را برای چه به اینجا فرستادند؟ اکنون کوفه را ترک می کنی در حالی که به چیزی جز کشتن علی علیه السلام فکر نمی کنی! بیچاره آن مردمی که به استقبال تو خواهند آمد و روی تو را خواهند بوسید.

تو با عشق علی علیه السلام به این شهر آمدی و اکنون با کینه و بغض علی علیه السلام می روی! چه بد معامله ای کردی!

مدت زیادی در راه هستی تا به یمن برسی، شب ها و روزها می گذرند و تو هنوز در راه هستی.

وقتی به یمن می رسی مردم به استقبال تو می آیند، جلوی پای تو گوسفند می کشند، این خبر به آنها رسیده است که تو در جنگ نهروان شرکت کرده ای و شمشیر زده ای  تو بوده ای و تو بودی که خبر پیروزی علی علیه السلام را به کوفه رساندی، تو مایه افتخار یمن شده ای.

جوانان تو را به دوش می گیرند، شادی می کنند. هر چه نگاه می کنی پدر را در میان جمعیت نمی بینی. به تو خبر می دهند که در این مدت که در سفر بوده ای پدر از دنیا رفته است.

وقتی این خبر را می شنوی گریه می کنی، اما در دلت خوشحالی می کنی، چرا که تو یک قدم به قطام نزدیک شده ای. تو به فکر ارث پدر هستی. اکنون می توانی به راحتی مهریه قطام را آمادم کنی. رو به آسمان می کنی و خدا را شکر می کنی!
عشق قطام تو را چقدر عوض کرده است!

مجبور می شوی چند ماه در اینجا بمانی تا بتوانی ارث پدر را تقسیم کنی، باید زمینی که به تو رسیده است را بفروشی تا بتوانی سه هزار سکه طلا را برای قطام آماده کنی.

تو خیلی پریشان هستی، دیگر نمی توانی صبر کنی، تو از بهشت خود دور افتاده ای. حق داری! ماه ها است که دختر رویاهای خود را ندیده ای.

دوستانت هر چه اصرار می کنند که اینجا بمان تو قبول نمی کنی، عشق قطام تو را دیوانه کرده است، دیگر نمی توانی صبر کنی. آماده می شوی که به سوی کوفه بازگردی، سه هزار سکه طلا را بر می داری و حرکت می کنی.

در میانه راه کوفه به مکه می رسی، با خود می گویی خوب است طواف خانه خدا را به جا آورم و از او بخواهم مرا در راه و هدفم یاری نماید.

تو چقدر عوض شده ای ابن ملجم! تو می خواهی برای رضایت خدا علی علیه السلام را به قتل برسانی! آخر این چه عقیده ای است که تو داری؟

دست تقدیر چنین رقم می زند که در مکه با چند تن از خوارج برخورد کنی. با آنها هم کلام می شوی و آنها برای تو سخن می گویند: ما باید جهان اسلام را از این حاکمان فاسد نجات بدهیم. یکی از ما باید به کوفه برود و علی را بکشد، دیگری باید به شام برود و معاویه را به قتل برساند و نفر سوم هم به سوی مصر سفر کند و مردم را از شر عمروعاص نجات بدهد.

تو به آنها می گویی که کشتن علی با من!

آنها از این شجاعت تو تعجب می کنند و به تو آفرین می گویند. ماموران کشتن معاویه و عمروعاص هم مشخص می شوند.

به راستی چه موقع باید این سه کار مهم صورت بگیرد؟

تو که خیلی برای این کار عجله داری زیرا می خواهی به قطام برسی، اما دو رفیق تو عقیده دیگری دارند.

حساب که می کنی می بینی که باید چندین ماه دیگر هم صبر کنی، وای! این که خیلی طولانی می شود، آیا طاقت خواهی آورد؟

لحظه ای به خود شک می کنی، اما آنها با تو سخن می گویند و تاکید می کنند که این کار بزرگ باید حتما در شب قدر انجام شود.

شب نوزدهم ماه رمضان! شبی که درهای آسمان باز است و رحمت خدا نازل می شود.

سرانجام قرار می گذارید که سحرگاه نوزدهم رمضان امسال علی علیه السلام و معاویه و عمروعاص با شمشیر شما سه نفر کشته شوند.

 اکنون شما سه نفر به کنار کعبه می روید تا در آنجا پیمان ببندید، پیمان محکمی که در هیچ شرایطی از آن برنگردید.

تو اکنون با خدای خود پیمان بسته ای تا علی علیه السلام را به قتل برسانی. تو باور کرده ای که با این کار خود بزرگترین خدمت را به اسلام می کنی. تو خبر نداری که با این کار خود چگونه مسیر تاریخ را عوض خواهی کرد.

افسوس که دیگر عشق قطام چشمان تو را کور کرده است و دیگر نمی توانی عدالت علی علیه السلام را ببینی. تو فراموش کرده ای که علی علیه السلام کیست...

و تو به زودی به سوی کوفه حرکت خواهی کرد، دیگر بیش از این طاقت دوری قطام را نداری...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان پریسا
29 مرداد 91 9:24

عید شما مبارک
طاعات و عبادات شما قبول باشه.


ممنون مامان عزیز، عید شما هم مبارک باشه
فرشته
29 مرداد 91 13:15
سلااااااااااااام گلممممممممممممم عیدت مبارک
التماس دعااااااااااااا
مطلبت عالی بود


سلام
ما محتاجیم به دعای شما، عید شما هم مبارک باشه
مریم(مامان روشا)
29 مرداد 91 17:53
افسوس که دیگر عشق قطام چشمان تو را کور کرده است و دیگر نمی توانی عدالت علی علیه السلام را ببینی. تو فراموش کرده ای که علی علیه السلام کیست... و صد افسوس
مریم(مامان روشا)
29 مرداد 91 17:55
مامانای گل مدرسه، خانوم معلمای خوبم عیدتون مبارررررررررررررررررررک


ممنون
مامان زهره
18 شهریور 91 13:20
سلام
محمد سپهر با كد 41 در مسابقه "روياي زيبا" شركت كرده خوشحال مي شم بهش راي بدين.
اين هم نشاني:
http://lavashak.niniweblog.com/post36.php



سلام
ان شاالله که در همه ی مراحل زندگی موفق و پیروز باشید