مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

شوق وصال؛‌ قسمت سوم

1391/4/19 9:37
نویسنده : یه مامان
4,088 بازدید
اشتراک گذاری

از من سوال می کنی خوارج چه کسانی هستند؟ چه می گویند؟ چرا این چنین جنایت می کنند؟
داستان آن
ها خیلی طولانی است. باید برایت از جنگ صفین بگویم...

 

-          اسم تو چیست؟ کجا می روی؟

-          من ابن خبّاب هستم و به سوی شهر خود می روم.

-          ابن خبّاب! این چیست که همراه خود داری؟

-          قرآن، کتاب خداست.

-          آیا تو علی را رهبر خود می دانی؟

-          آری! مسلمانان با او بیعت کرده اند و او رهبر همه ماست.

ناگهان فریادی بر می آید: «این کافر را بکشید.»

شمشیرها بالا می رود، ابن خبّاب با تعجب به آنها نگاه می کند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فریاد می زند:

-          به چه جرمی می خواهید مرا بکشید؟

-          به حکم همین قرآنی که همراه خود داری!

-          آخر گناه من چیست؟

-          ابن خبّاب! باید بگویی علی کافر شده است تا تو را ببخشیم.

-          هرگز چنین چیزی را نمی گویم.

شمشیرها به خون آغشته می شوند، ابن خبّاب و همسرش به خاک و خون می افتند.

این خبر دردناک به کوفه می رسد: «خوارج» راه ها را می بندند و به مردم حمله می کنند و آنها را می کشند. آنها می خواهند کل کشور عراق را ناامن کنند.

تو از من سوال می کنی خوارج چه کسانی هستند؟ چه می گویند؟ چرا این چنین جنایت می کنند؟
داستان آن
ها خیلی طولانی است. باید برایت از جنگ صفین بگویم. در آن روزها علی علیه السلام و معاویه روبروی هم ایستاده بودند. معاویه، دشمنان بزرگ اسلام بود و علی علیه السلام می خواست هر چه سریعتر سرزمین شام را از وجود ستمکارانی مثل او پاک کند.

در روزهای آخر، مالک اشتر، فرمانده سپاه علی علیه السلام تا نزدیکی خیمه معاویه رفت، اما معاویه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نیزه کنند. آن وقت بود که گروهی از مردم عراق فریب خوردند و علی علیه السلام را مجبور به صلح کردند، (آنان همان کسانی بودند که بعدا خوارج نام گرفتند)

قرار شد تا یک نفر از عراق و یک نفر از شام با هم بنشینند و در مورد سرنوشت رهبری جامعه اسلامی تصمیم بگیرند.

این مردم اصرار کردند که حتما باید ابوموسی اشعری نماینده مردم عراق باشد. علی علیه السلام به این کار راضی نبود، زیرا ابوموسی، آدم ساده لوحی بود، ولی خوارج از حرف خود کوتاه نیامدند. علی علیه السلام برای آن که از جنگ داخلی جلوگیری کند، سخن آنها را قبول کرد و سرانجام ابوموسی اشعری انتخاب شد.

قرار شد که «حکمیت» بین مردم عراق و شام صورت گیرد، یعنی ابوموسی اشعری و عمروعاص با هم بنشینند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصمیم بگیرند، عمروعاص نماینده مردم شام در این حکمیت بود و سرانجام ابوموسی فریب عمروعاص را خورد و معاویه به عنوان خلیفه مسلمانان انتخاب شد.

وقتی خوارج فهمیدند که فریب خورده اند، بسیار ناراحت شدند و گفتند که ما کافر شده ایم نباید حکمیت را قبول می کردیم. آنها نزد علی علیه السلام آمدند و گفتند: تو هم کافر شده ای و باید توبه کنی و پیمان خود را با معاویه بشکنی و به جنگ او بروی.

علی علیه السلام در جواب آنها فرمود که ما با آنها تا یکسال پیمان صلح بسته ایم، من به این پیمان خود وفادار می مانم.

و این گونه بود که آنها از سپاه علی علیه السلام جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند.

مدتی است که آنان در شهرها شورش می کنند و خون بی گناهان را می ریزند. گروه زیادی از آنها در سرزمینی به نام «نهروان» جمع شده اند.

وقتی خبر شهادت مظلومانه ابن خبّاب به علی علیه السلام می رسد یکی از یاران خود را به نهروان می فرستد تا با آنها سخن بگوید، ولی خوارج فرستاده علی علیه السلام را هم به شهادت می رسانند.

علی علیه السلام مدتی به آنها فرصت می دهد تا شاید از کارهای خود پشیمان بشوند، اما گویا آنها بنده شیطان شده اند و هرگز حاضر نیستند دست از کشتار مردم بی گناه بردارند.

عده ای از مردم کوفه نزد علی علیه السلام می آیند و می گویند: خوارج در کشور فساد می کنند و خون مردم را می ریزند، چرا باید آنها را به حال خود رها کنیم؟

و این گونه است که علی علیه السلام دستور می دهد تا مردم برای جنگ با خوارج بسیج شوند تا هر چه زودتر به سوی نهروان حرکت کنند.

آن مرد را نگاه کن! مرادی را می گویم. او در حالی که شمشیر به دست دارد با پای پیاده به لشکر کوفه پیوسته است. او هم می خواهد در این جنگ، امام خود را یاری کند.

او خیلی خوشحال است، اگر چه اسب ندارد، اما آمده است تا از حق و حقیقت دفاع نماید. لشکر حرکت می کند و به سوی نهروان به پیش می رود. علی علیه السلام امیدوار است که بتواند با این مردم سخن بگوید تا آنها از فتنه جویی دست بردارند، امروز دشمن اصلی معاویه است که باید به جنگ با او رفت.

وقتی سپاه به چند کیلومتری نهروان می رسد، اردو می زند، علی علیه السلام چند نفر را نزد آنان می فرستد تا با خوارج سخن بگوید، اما آنها فقط به فکر جنگ هستند. آنها به خیال خام خود با این کار خود به اسلام خدمت می کنند.

اگربه چهره های آنها نگاه کنی، اثر سجده را در پیشانی آنها می بینی! چه کسی باور می کرد که روزی آنها در مقابل جانشین پیامبر دست به شورش بزنند؟!

زمانی هر کدام از آنها، سربازی دلاور برای علی علیه السلام بودند، زمانه با آنها چه کرد که اکنون فقط به فکر کشتن علی علیه السلام هستند؟

علی علیه السلام سپاه را حرکت می دهد تا نزد خوارج می رسد، با آنها سخن می گوید و از آنها می خواهد توبه کنند و دست از کشتار مردم بردارند، اما آنها اصلا از حرف خود کوتاه نمی آیند. لشکر کوفه در انتظار است، علی علیه السلام دستور داده است که آنان، هرگز آغازگر جنگ نباشند.

ناگهان سپاه خوارج هجوم می آورند. در حمله اول خود موفق می شوند گروه زیادی از سپاه کوفه را به فرار وادار کنند. آنها مغرور از این پیروزی به پیش می تازند و تعدادی از لشکر کوفه را به شهادت می رسانند. در این هنگام است که علی علیه السلام دست به شمشیر می برد، معلوم است وقتی ذوالفقار به میدان بیاید، نتیجه جز پیروزی نخواهد بود.

نگاه کن! این مرادی است که همراه علی علیه السلام به قلب سپاه دشمن حمله می کند!

سپاه خوارج از هم پاشیده می شود، گروهی فرار می کنند و عده ای که استقامت می کنند به سزای اعمال خود می رسند و جنگ پایان می پذیرد.

علی علیه السلام دستور می دهد تا به همه مجروحان سپاه خوارج رسیدگی شود و آنها را به افراد قبیله خودشان تحویل دهند.

مرادی نزد امام می آید و چنین می گوید:

-          مولای من! آیا اجازه می دهی تا من زودتر به کوفه بروم؟

-          برای چه می خواهی زودتر بروی؟

-          می خواهم خبر پیروزی شما را من به مردم کوفه برسانم.

-          باشد. تو زودتر به کوفه برو.

علی علیه السلام دستور می دهد تا سهم غنایم مرادی را تحویل او بدهند. اکنون مرادی صاحب اسبی زیبا است.

او بعد از خداحافظی با امام، سوار بر اسب خود می شود و به سوی کوفه به پیش می تازد.

حسی غریب به من می گوید که کاش او به کوفه نمی رفت، اما این چه حرفی است که من می زنم؟ او می خواهد نامش در تاریخ ثبت شود و اولین کسی باشد که خبر پیروزی امام را به کوفه می رساند.

علی علیه السلام به فکر دشمن اصلی است، معاویه که تهدید بزرگی برای اسلام به شمار می آید، اما لشکر کوفه به فکر آسایش است، علی علیه السلام با آنان سخن می گوید تا خود را برای جهاد دیگری آماده کنند.

آرزوی علی علیه السلام این است که با لشکر بزرگی به شام برود و معاویه را از حکومت سرنگون کند، اما افسوس که یاران علی علیه السلام دلشان برای زن و بچه هایشان تنگ شده است و می خواهند به کوفه برگردند، آنها به امام می گویند که به کوفه بازگردیم و بعد از رفع خستگی، با انرژی و روحیه بهتری به جنگ معاویه برويم!...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

karimi91
19 تیر 91 15:55
وبلاگ جالبی دارید به همین دلیل لینک شدید


خیلی ممنون از لطف شما