مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

شوق وصال؛‌ قسمت اول

1391/4/6 7:00
نویسنده : یه مامان
4,448 بازدید
اشتراک گذاری

می خواهیم در این مجموعه به سفری برویم به بلندای تاریخ ، به اوج مظلومیت و به انتهای اقتدار...

شوق وصال را با یک یا علی (ع) آغاز می کنیم...

 

با رحلت رسول اکرم (ص) و ماجرای سقیفه و به خلافت رسیدن ابوبکر و بعد از آن عمر و عثمان حضرت علی (ع) 25 سال سکوت کردند...

بعد از  قتل عثمان بود که مردم به سراغ امام علی (ع) آمدند و با حضرت بیعت کردند امام در ابتدا به خاطر جو آشفته به وجود آمده بعد از قتل عثمان از بیعت امتناع می کردند اما سرانجام به خاطر فشار و تقاضای مردم خلافت را پذیرفتند و با بیعت گسترده مردم به خلافت رسیدند. 

داستان بيست و پنج سال خانه نشينى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام داستانى غم ‏انگيز است و چه بهتر كه خلاصه ماجرا را از زبان خود حضرت بشنويم (خطبه 3) :

«نخستين خليفه، جامه خلافت را به تن كرد و می دانست كه محور گردونه خلافت منم... در چنين شرايطى، دامن از خلافت پيچيدم و نيك انديشيدم كه چه بايد كرد. سرانجام به اينجا رسيدم كه صبر پيشه كنم؛ حال آنكه ميراثم را غارت كردند و من همانند كسى كه استخوان در گلو و خار در چشم دارد، تحمّل كردم.

او كه می ‏خواست در زندگى خلافت را واگذارد، با فرارسيدن مرگش خلافت را به عقد ديگرى درآورد. با دست به دست شدن خلافت، مردم چنان گرفتار شدند كه گويى بر اسبى سركش نشسته‏ اند كه راه را گم كرده است.

چون زندگانى دومين خليفه سپرى شد، گروهى را نامزد كرد و شورايى پديد آورد كه من هم يكى از اعضاى آن بودم. خداوندا، چه شورايى! چرا مرا در صف اينان قرار دادند؟! يكى از آنها كينه ‏توزى كرد و ديگرى داماد خود را ترجيح داد و طلحه و زبير - همان آتش‏افروزان فتنه ناكثين- هيچ به حساب نيامدند و سرانجام سومين خليفه بر سر كار آمد و خويشاوندانش به غارت بيت‏المال و زراندوزى پرداختند. او همچون شترى افسار گسيخته، به زياده‏روى و پرخورى پرداخت و خوار و نگون‏ سار شد.

در اين هنگام، مردم به سوى من هجوم آوردند و دو فرزندم حسن و حسين فشرده شدند و پهلويم آزرده گشت.

من به حكم وظيفه، به پاى خاستم و با مردم بيعت كردم؛ ولى فتنه‏ گران، بيكار ننشستند. گروهى پيمان‏ شكنى كردند و بيعت خود را زير پا گذاشتند و آغازگر فتنه ناكثين شدند و گروهى از جمع دينداران بيرون شدند و فتنه مارقين را پديد آوردند. گروهى ديگر با جور و طغيان و ستمكارى، برنامه ‏ريزان فتنه قاسطين شدند».

 اين مجموعه را با ماجراي بيعت مردم يمن با حضرت آغاز مي كنيم

*****************************

 مي بينم كه تو هم سر خود را بالا گرفته اي و با خودت فكر مي كني. وقتي خبردار شدي كه قرار است ده نفر به عنوان نماينده ي اين مردم انتخاب شوند تو هم به مسجد آمدي.

چقدر مسجد شلوغ شده است! جاي سوزن انداختن نيست. همه، سرهاي خود  را بالا گرفته اند تا شايد آن ها انتخاب شوند. اينجا «يمن» است، سرزميني كه مردمش با عشق به علي عليه السلام آشنا هستند، زيرا همه ي آن ها به دست او مسلمان شده اند.

چند روز قبل نامه رساني از شهر كوفه به اينجا آمد و نامه ي علي عليه السلام را آورد در آن نامه، علي عليه السلام  از مردم يمن خواسته بود تا ده نفر را به عنوان نماينده ي خود به كوفه بفرستند تا وفاداري خود را نسبت به حكومت او نشان داده و با او تجديد پيمان كنند.

حالا ديگر مي داني كه چرا همه در مسجد جمع شده اند. امروز قرار است كه آن ده نفر انتخاب شوند.

نا اميد نشو همسفر خوبم! مي دانم كه خيلي دوست داري به كوفه سفر كني و امام خود را ببيني. وقتي كه با من همسفر شوي يعني تو هم انتخاب شدي و به كوفه خواهي رفت. فقط كمي صبر كن تا كار انتخاب اين ده نفر تمام شود!...

اي مردم! ما بايد افرادي را انتخاب كنيم كه شجاع و دلاور و مومن باشند. مبادا كساني را انتخاب كنيد كه شايستگي اين امر مهم را نداشته باشند. اين ده نفر بايد مايه ي آبروي ما در طول تاريخ باشند.

ساعتي مي گذرد، انتخاب به پايان مي رسد و ده نفر انتخاب مي شوند. خوشا به حال كساني كه انتخاب شدند. آن ها چقدر سعادتمند هستند كه به زودي به ديدار امام خود خواهند رفت.

نگاه كن!

آن جوان را مي گويم. به نام او را هم مي خوانند؛ « آقاي مرادي».

او باور نمي كند كه انتخاب شده باشد. آيا درست شنيده است؟... آري، درست است. نام او را خواندند؛ آخر چگونه شده است كه در ميان هزاران نفر او انتخاب شده است؟

تعجب نكن! مرادي مردي مومن و بسيار با صفاست. همه اورا مي شناسند. بي دليل كه اورا انتخاب نكرده اند. نمي شود كه فقط ريش سفيدها انتخاب شوند!...

جوانان يمن به سوي آقاي مرادي مي روند. او را روي دوش مي گيرند و از مسجد بيرون مي برند. آن ها خيلي خوشحال هستند. براي او اسفند در آتش مي ريزند و شيريني پخش مي كنند.

همه ي فاميل در خانه ي پدر مرادي جمع شده اند، آن ها خوشحال هستند كه اين افتخار بزرگ نصيب فاميل آن ها شده است. مهماني بزرگي است. امشب همه براي شام اينجا هستند.

آن طرف را نگاه كن!‌ دختران فاميل سر راه مرادي ايستاده اند،‌ اكنون ديگر همه آرزو دارند كه مرادي به خواستگاري آنها بيايد. او ديگر يك جوان معمولي نيست، او به شهرت رسيده و نماينده ي مردم يمن است و اين خود مقام بزرگي است.

پدر رو به پسر مي كند و مي گويد:

-          پسرم! من به تو افتخار مي كنم.

-          ممنونم پدر...

-          وقتي به كوفه رسيدي سلام همه ي ما را به امام برسان و وفاداري همه ي ما را به او خبر بده.

-          به روي چشم! حتما اين كار را مي كنم و به امام مي گويم كه همه ي شما سراپا گوش به فرمان او هستيد و حاضريد جان خود را در راه او فدا كنيد.

دود اسفند همه جا را فراگرفته است. همه براي بدرقه ي نمايندگان خود آمده اند. وقت حركت نزديك است. جوانان همه دور مرادي جمع شده اند؛‌هر كسي سخني مي گويد:

مرادي جان! تو را به جان مادرت قسم مي دهم وقتي امام را ديدي سلام مرا به او برسان.

رفيق! يادت نرود؛ ما را فراموش نكني... مسجد كوفه را مي گويم وقتي به آنجا رسيدي براي من هم دو ركعت نماز بخوان، خودت كه مي داني  دوركعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد.

برادر مرادي! از قول من به امام بگو كه همه ي جوانان يمن گوش به فرمان تو هستند.

صداي زنگ شتران به گوش مي رسد،‌ كاروان حركت مي كند: خدانگهدار شما! سفرتان بي خطر باشد...

مرادي براي همه دست تكان مي دهد،‌ او مي رود تا پيام رسان اين همه عشق و پاكي باشد. او مي رود و با خود هزاران دل مي برد، دل هايي كه از عشق به علي آكنده است.

من و تو هم همراه اين كاروان مي رويم. راهي طولاني در پيش داريم. روزها و شب ها مي گذرد...

ما بايد بيش از صدها كيلومتر راه را طي كنيم تا به كوفه برسيم. صحراهاي خشك و بي آب و علف عربستان را پشت سر مي گذاريم و به سوي عراق به پيش مي رويم.

با عبور از آن همه بيابان هاي خشك اكنون مي تواني در كنار رود فرات استراحت كني چه صفايي دارد اين رود پر آب!...

ديگر راه زيادي تا شهر نمانده است. آن نخلستان هاي با شكوه را ببين آنجا كوفه است...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان بیتا
1 تیر 91 11:32



مریم(مامان روشا)
1 تیر 91 17:48
ممنونم از این حکایات واقعی
یا علی...

خواهش می کنیم مامان مهربون
یک عدد مامان
1 تیر 91 22:49
بسیااااااااااااااااااااااااااار زیبا و خواندنی و تامل برانگیز!