مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

از غروب تا غروب؛ قسمت ششم

1391/2/9 18:06
نویسنده : یه مامان
3,263 بازدید
اشتراک گذاری

 فاطمه  عليها السلام اكنون بر روى زمين افتاده است، مردم اين شهر فقط نگاه مى كنند !

آرى، امروز فتنه اى آمده كه همه را ترسانده است، كيست كه جرأت يارى حق را داشته باشد؟

آنان كه فاطمه عليها السلام را نقش بر زمين كرده اند اكنون على عليه السلام را به مسجد می برند .

بعد از وفات پيامبر سنت هاى جاهليّت زنده شده اند ...

فاطمه  عليها السلام اكنون بر روى زمين افتاده است، مردم اين شهر فقط نگاه مى كنند!

واى بر شما اى مردم !
مگر شما به چشم خود نديديد كه پيامبر هر گاه فاطمه عليها السلام را مى ديد تمام قد در مقابلش مى ايستاد؟
چرا اين قدر زود فراموش كرديد كه فاطمه عليها السلام، پاره تن پيامبر شماست؟
اكنون، خليفه در مسجد آماده است تا على عليه السلام را براى بيعت بياورند.

آنان كه فاطمه عليها السلام را نقش بر زمين كرده اند اكنون على عليه السلام را به مسجد مى برند .
قنفذ خيلى خوشحال است چرا كه خوش خدمتى خود را به عمر نشان داده است .

آرى، فرماندارى شهر مكّه (مهمّ ترين شهر بعد از مدينه) در انتظار اوست .

با جنايتى كه امروز انجام داد حكومت مكّه به او مى رسد .

نگاه كن، چگونه مولا را به سوى مسجد مى برند .

على عليه السلام را از كنار قبر پيامبر عبور مى دهند، او رو به قبر پيامبر مى كند و اشكش جارى مى شود .

او با پيامبر سخن مى گويد: «اى رسول خدا، ببين با برادر تو چه مى كنند!»
نگاه كن، همراه او حسن و حسين عليهما السلام هم هستند، آنها هم اشك مى ريزند.
در اطراف ابوبكر عدّه اى با شمشير ايستاده اند، عمر شمشير خود را بالاى سر على عليه السلام گرفته است .
عمر رو به على  عليه السلام مى كند و به او مى گويد: «اى على! با ابوبكر بيعت كن و اگر اين كار را نكنى گردنت را مى زنم.»

آنگاه على  عليه السلام رو به عمر مى كند و مى گويد: «اگر مرا بكشيد بنده اى از بندگان خدا و برادر پيامبر را كشته ايد.»
ابوبكر رو به او مى كند و مى گويد: «تو بنده خدا هستى، امّا برادر پيامبر نيستى.»
على عليه السلام رو به او مى كند و مى گويد:

«آيا آن روز كه پيامبر ميان مسلمانان، پيمان برادرى مى بست را فراموش كرده ايد، پيامبر در آن روز فقط با من پيمان برادرى بست.»
همه سكوت مى كنند، آرى، خاطره اى براى همه زنده مى شود .
روزى كه پيامبر بين مسلمانان پيمان برادرى مى بست، ميان هر دو نفر از آنها عقد برادرى برقرار كرد .
در آن روز على عليه السلام با چشم گريان نزد پيامبر آمد و فرمود: «اى رسول خدا، بين همه مردم، پيمان برادرى بستى ولى براى من برادرى را معيّن نكردى.»
پيامبر رو به على عليه السلام كرد و فرمود: «اى على! تو در دنيا و آخرت برادر من هستى.»
آرى، على عليه السلام برادر پيامبر و نزديك ترين افراد به رسول خداست .
 
مسجد پر از جمعيّت است، اكنون على عليه السلام رو به مردم مى كند و مى گويد:
« اى مردم! شما را قسم مى دهم آيا شما از پيامبر نشنيديد كه در غدير فرمود: «من كنت مولاه فهذا عليٌ عليه السلام مولاه: هر كه من مولاى اويم اين على عليه السلام مولاى اوست.»
آيا فراموش كرديد كه پيامبر هنگامى كه به جنگ تبوک مى رفت مرا جانشين خود در اين شهر قرار داد و فرمود: «اى على! مقام تو نزد من همانند مقام هارون نزد موسى است.»
 
همه كسانى كه اينجا نشسته اند، سخن على عليه السلام را تصديق مى كنند .
 
امّا يكى بلند نمى شود على عليه السلام را يارى كند .
 
هر كس كه مى خواهد به يارى حق برخيزد نگاهش به شمشيرهايى مى افتد كه در دست هواداران خليفه است .
در روز غدير خُمّ، همه با على عليه السلام بيعت كردند ، امّا امروز او را تنها گذاشته اند، آرى، اينكه با على عليه السلام بيعت كنى مهمّ نيست، مهمّ اين است كه بتوانى به بيعت و پيمان خود وفادار بمانى .
 
آرى، امروز فتنه اى آمده كه همه را ترسانده است، كيست كه جرأت يارى حق را داشته باشد؟
 
وقتى تنها دختر پيامبر را اين چنين به خاك و خون مى كشند ديگر چه كسى جرأت دارد از على عليه السلام حمايت كند؟
 
آرى، حمله به خانه دختر پيامبر با هدف كاملا مشخصى انجام گرفت، بعد از اين حمله ديگر، ترس در دل همه مردم كاشته شد.
 
وقتى كه اين حكومت با دختر پيامبر اين گونه رفتار كند پس با بقيّه مخالفان چه خواهد كرد؟
 
ابوبكر رو به على عليه السلام مى كند و مى گويد: «تو چاره اى ندارى، بايد با من بيعت كنى.»
 
همسفرم ! گوش كن، مولايت چقدر زيبا در جواب ابوبكر سخن مى گويد:
 
اى ابوبكر، من با تو بيعت نمى كنم، اين تو هستى كه بايد با من بيعت كنى .
 
آيا تو نبودى كه ديروز به دستور پيامبر با من بيعت كردى؟ چه شده است كه پيمان خود را فراموش كرده اى؟
 
اى ابوبكر، شنيده ام كه مردم را به دليل خويشاوندى خود با پيامبر به بيعتِ خود فرا خوانده اى، اكنون من هم به همان دليل تو را به بيعت با خود فرا مى خوانم !
 
تو خود مى دانى من به رسول خدا از همه نزديك تر هستم .
ابوبكر به فكر فرو مى رود و جوابى ندارد كه بگويد.
 
همسفر خوبم! يادت هست در سقيفه، ابوبكر از خويشاوندى خود با پيامبر سخن گفت و با همين نكته توانست مردم را به بيعت خود فرا خواند .
اگر قرار است مقام خلافت به خويشاوندى با پيامبر باشد كه على عليه السلام از همه به پيامبر نزديك تر است، او پسر عموى پيامبر است و تنها كسى است كه پيامبر با او پيمان برادرى بسته است .
مولايت را نگاه كن، در حالى كه ريسمان به دست هاى او بسته اند و شمشير بالاى سر او نگه داشته اند با خليفه سخن مى گويد .
 
درست است كه او در مقابل همه سختى ها و مصيبت ها صبر كرده است امّا اكنون او حق و حقيقت را با شعر بيان مى كند .
او پيام بزرگ خود را به تاريخ مى دهد ، اكنون اين على عليه السلام است كه با زبان شعر از حقّ خود دفاع مى كند .
اين صداى على عليه السلام است كه از حلقوم تاريخ بيرون مى آيد و براى هميشه حق بودن شيعه را ثابت مى كند .
 
گوش كن !
 
فَإنْ كُنْتَ بِالشُورى  مَلِكْتَ اُمورَهُم 
فَكيفَ بِهذا وَالمُشيرُون غُيِّبُ 
 
وإنْ كنتَ بالقُربى  حَجَجْتَ خَصيمَهُم
فَغَيْرُكَ أَولى  بِالنَّبيِّ وأَقْرَبُ 
اى ابوبكر اگر تو با رأى گيرى به اين مقام رسيدى؛

چگونه شد كه بنى هاشم را براى رأى دادن خبر نكردى.

اگر به دليل خويشاوندى با پيامبر به اين مقام رسيدى؛

كسانى غير از تو به پيامبر نزديك تر بودند.

سخن على عليه السلام همه را به فكر فرو مى برد، به راستى كه مولا، چقدر منطقى سخن مى گويد .
نگاه كن !
جمعى از مردم مدينه كه در مسجد حاضر هستند چون اين سخن را مى شنوند رو به على عليه السلام مى كنند و مى گويند: « اگر ما اين سخن تو را در سقيفه شنيده بوديم فقط با تو بيعت مى كرديم.»
على عليه السلام رو به آنها مى كند و مى گويد: «آيا مى خواستيد من بدن پيامبر را بدون غسل و كفن رها كنم و بيايم براى خلافت نزاع كنم.»
 
آرى، اينها مى خواهند نيامدن على عليه السلام به سقيفه را بهانه كار خود قرار بدهند امّا على عليه السلام در جواب آنها ادامه مى دهد: «بعد از روز غدير، براى هيچ كس بهانه اى باقى نمانده است.»
آرى، پيامبر در غدير خُمّ، همه مردم را جمع كرد و دستور داد كه همه با على عليه السلام بيعت كنند .
اكنون، على عليه السلام با سخنان خود تمام مسجد را در اختيار خود گرفته است، آنها على عليه السلام را همچون اسير به مسجد آوردند، امّا خودشان در مقابل كلام او اسير شده اند .
در مسجد هياهو مى شود، از هر طرف سر و صدا بلند مى شود، مردم به ياد روز غدير افتاده اند، آنها پشيمان هستند كه چرا به اين زودى سخنان پيامبر خود را فراموش كردند .
عمر مى بيند الآن است كه اوضاع خراب شود، از جا بلند مى شود و رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: «چرا بالاى منبر نشسته اى و هيچ نمى گويى؟ آيا دستور مى دهى تا من گردن على عليه السلام را بزنم.»
بار ديگر ترس در وجود همه مى نشيند، شمشيرها در دست هواداران خليفه مى چرخد !
همه مردم آرام مى شوند، هر كس بخواهد اعتراض كند با شمشيرهاى برهنه روبرو خواهد بود .
صداى گريه به گوش مى رسد . اين صداى گريه از كجاست؟
نگاه كن، حسن و حسين عليهما السلام كه سخن عمر را شنيده اند گريه مى كنند. على عليه السلام نگاهى به فرزندان خود مى كند و به آنها مى گويد: «گريه نكنيد عزيزانم!»
فرشتگان از ديدن اشك چشمان حسن و حسين عليهما السلام به گريه افتاده اند .
عمر رو به على عليه السلام مى كند و مى گويد: «تو هيچ چاره اى ندارى، جز اين كه بيعت كنى.»
على عليه السلام رو به او مى كند و مى گويد:

«شير خلافت را خوب بدوش كه نيمى از آن براى خودت است، به خدا قسم حرصِ امروز تو، براى رياست فرداى خودت است.»
آنگاه رو به جمعيّت مى كند و مى گويد:

«اگر ياورانى وفادار داشتم هرگز كار من به اينجا نمى كشيد.»
در اين هنگام يكى از ميان جمعيّت بلند مى شود و نزد على عليه السلام مى آيد و چنين مى گويد:
اى على ! ما هرگز علم و مقام تو را انكار نمى كنيم، ما مى دانيم كه تو از همه ما به پيامبر نزديك تر بودى، امّا تو هنوز جوان هستى! نگاه كن، ابوبكر پيرمرد و ريش سفيد ماست و امروز شايستگى خلافت را دارد، تو امروز با او بيعت كن، وقتى كه پير شدى نوبت تو هم مى رسد، آن روز، هيچ كس با خلافت تو مخالفت نخواهد كرد .
آرى ، اشكال در اين است كه على عليه السلام جوان است، سنّ زيادى ندارد، ريش هاى صورتش سفيد نشده است .
اين سخن خيلى چيزها را براى تاريخ روشن مى كند، بعد از وفات پيامبر سنت هاى جاهليّت زنده شده اند، عرب هاى آن زمان، هميشه رياست پيران را قبول مى كردند و براى آنها قابل تحمّل نبود كسى بر آنها حكومت كند كه سنّ او از آنها كمتر است .
امروز مولاى تو حدود سى سال دارد، درست است كه او همه خوبى ها و كمال ها را دارد، امّا براى اين مردم هيچ چيز مانند يك مشت ريش سفيد نمى شود، براى آنها ارزش ريش سفيد از همه فضائل برتر است .
البته بعضى از اين مردم، فكر مى كنند كه خليفه بايد خيلى جدّى باشد و هميشه قيافه اخمو داشته باشد تا همه از او بترسند، امّا على عليه السلام هميشه لبخند به لب دارد و اهل شوخى است و براى همين به درد خلافت نمى خورد .
آن خانم كيست كه وارد مسجد مى شود؟
او اينجا چه مى خواهد؟
 
آيا او را مى شناسى؟ او امّ سَلَمه، همسر پيامبر است.
او به اينجا آمده است تا يارى حق را نمايد .
آرى، اكنون كه فاطمه عليها السلام را مجروح ساخته اند و او نمى تواند به مسجد بيايد امّ سَلَمه به جاى او براى يارى على عليه السلام آمده است .
همسفرم ! گمان من اين است كه فاطمه عليها السلام از او خواسته است تا به مسجد بيايد .
او رو به عمر مى كند و مى گويد: «چقدر زود حسد خود را نسبت به آل محمّد نشان داديد؟»
همه اهل مسجد به سخنان اُمّ سَلَمه گوش مى كنند، عمر مى ترسد كه اگر او به سخن خود ادامه بدهد همه چيز خراب مى شود، براى همين فرياد مى زند: «ما چه كار به سخن زنان داريم ؟»
نگاه كن !
عمر دستور مى دهد تا اُمّ سَلَمه را از مسجد بيرون كنند .
مگر اُمّ سَلَمه همسر پيامبر نيست، مگر احترام او بر همه واجب نيست، مگر او امّ المؤمنين (مادر مؤمنان) نيست، پس چرا بايد با او اين گونه برخورد كرد؟
چرا بايد ناموس پيامبر را اين گونه از مسجد بيرون كرد؟
ابوبكر بار ديگر فرياد مى زند: «اى على! برخيز و بيعت كن، زيرا اگر اين كار را نكنى ما گردن تو را مى زنيم.»
هنوز ريسمان بر گردن على عليه السلام است، او نگاهى به قبر پيامبر مى كند و آيه 150 از سوره اعراف را مى خواند:
 
«إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِى وَكَادُواْ يَقْتُلُونَنِى»
 
مردم مرا تنها گذاشتند و مى خواستند مرا به قتل برسانند .
 
آرى ، تاريخ تكرار مى شود، موسى، برادرش هارون را به جاى خود در قوم بنى اسرائيل قرار داد و خود به كوه طور رفت .
 
بعد از رفتن او ، قوم بنى اسرائيل، گوساله پرست شدند و هارون هر چه به آنها نصيحت كرد سخنش را نپذيرفتند .
 
آنها هارون را تنها گذاشتند و او را در مقابل دشمنش يارى نكردند.
وقتى موسى از كوه طور بازگشت و ديد همه مردم دچار فتنه شده و كافر شده اند از هارون توضيح خواست .
هارون به موسى گفت: «مردم مرا تنها گذاشتند و مى خواستند مرا به قتل برسانند.»
امروز هم على عليه السلام همان سخن هارون را به زبان مى آورد، آرى امروز امّت اسلامى، على عليه السلام را تنها گذاشتند .
به راستى چه خواهد شد، آيا على عليه السلام بيعت خواهد كرد؟
شمشيرها را بالا برده اند، همه منتظر دستور خليفه اند. نفس ها در سينه حبس شده است، همه نگاه مى كنند .
تاريخ، مظلوميّت على عليه السلام را به تماشا نشسته است .
آنجا را نگاه كن !
آن پيرمرد كيست كه سراسيمه به اين سو مى آيد؟
او فرياد مى زند: «پسر برادرم را رها كنيد، من قول مى دهم كه او بيعت كند.»
او عبّاس، عموى پيامبر است، او بزرگ و ريش سفيد بنى هاشم است .
او براى نجات برادر زاده خود آمده است.
خليفه تا صداى عبّاس را مى شنود دستور مى دهد تا شمشيرها را كنار ببرند .
عبّاس جلو مى آيد، نگاهى به چهره على عليه السلام مى كند، غربت امروز او دل عبّاس را به درد آورده است .
به انگشتان دست مولايت نگاه كن كه چگونه آنها را بسته اند .
مردم هر كارى مى كنند نمى توانند دست او را باز كنند.
عبّاس دست على عليه السلام را مى گيرد و بر روى دست ابوبكر مى كشد .
على عليه السلام نگاهى به آسمان مى كند و چنين مى گويد:
بار خدايا! تو شاهد بودى كه پيامبرت به من دستور داد اگر بيست يار وفادار يافتم با اينان جنگ كنم !
امّا، افسوس كه على عليه السلام، جز سلمان، مقداد، عمّار و ابوذر، يار وفادار ديگرى ندارد، او بايد صبر پيشه كند .
آيا رياست و حكومت چند روزه دنيا، ارزش آن را داشت كه در حقّ فاطمه عليها السلام، دختر پيامبرتان، اين گونه ظلم و ستم كنيد؟
شما روز قيامت چه جواب خواهيد گفت آن هنگام كه پيامبر از شما در مورد فاطمه عليها السلام سؤال كند؟
اكنون، ريسمان را از گردن على عليه السلام باز مى كنند .
او مى تواند به خانه خود برود .
فاطمه عليها السلام در بستر بيمارى قرار گرفته است، اين همان چيزى بود كه دشمنان مى خواستند .
آرى، آنها مى خواستند فاطمه عليها السلام را خانه نشين كنند تا ديگر براى دفاع از على عليه السلام از خانه بيرون نيايد .
او از يك طرف داغدار پدر است، هنوز مصيبت او را فراموش نكرده است، از طرف ديگر مظلوميّت على عليه السلام، قلب او را به درد آورده است .
گر چه او بيمار شده است، امّا هنوز به فكر يارى امام زمان خويش است،

او دختر خديجه است، همان بانويى كه تمام ثروت خود را در راه پيامبر خرج كرد و او را با تمام وجود يارى نمود .
فاطمه عليها السلام هم مى خواهد اكنون با ثروت خود على عليه السلام را يارى كند .
اگر ابوبكر با پول توانست عدّه زيادى را به سوى خود جذب كند چرا من اين كار را نكنم؟
وقتى آنها پول را در راه باطل خرج مى كنند، چرا من پول خود را در راه حقّ صرف نكنم؟
فاطمه عليها السلام به فكر آغاز يك نبرد اقتصادى است .
امّا او چگونه مى خواهد اين كار را انجام بدهد؟
مگر او چقدر پول دارد؟
شايد تو هم خيال مى كنى فاطمه عليها السلام فقير است .
اگر من به تو بگويم كه كسى در مدينه بيش از او سرمايه ندارد تعجّب نكن .
افسوس كه ما فاطمه عليها السلام را فقير معرّفى كرده ايم؛ كسى كه محتاج نان شب خود بود .
به خدا، ما بايد فاطمه عليها السلام را از نو بشناسيم .
فاطمه عليها السلام كسى است كه ساليانه هفتاد هزار دينار سرخ درآمد داشته است .
آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول؟
بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ !
حالا تو بنشين حساب كن، هر مثقال طلا (پنج گرم) چقدر قيمت دارد، آن را ضرب در  شصت هزار كن.
 
اين فقط درآمد يك سال اوست، اصلِ سرمايه او خيلى بيش از اين حرف هاست .
 
آرى، دشمن خيال نكند فاطمه عليها السلام بيمار است و ميدان را خالى كرده است، نه، او تازه به ميدان مبارزه آمده است


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

یک عدد مامان
10 اردیبهشت 91 18:09
آخر این پست به شدت تکان دهنده بود !





التماس دعا
مامان علي خوشتيپ
10 اردیبهشت 91 20:14
رسـول خدا(ص) به مـن گفت: اى فاطمه هر كه بر تـو صلـوات فرستـد، خداوند او را بیـامـرزد و به مـن ، در هـر جـاى بهشت بـاشـم ملحق گـردانـد. ( بهجه ، ج 1، ص 287 )
ممنون بابت مطلبتون

«اللهم صل على فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمك.»
مامان پریسا
10 اردیبهشت 91 22:51
شهادت حضرت فاطمه را به شما تسلیت میگم. البته با تاخیر.
ممنون برای این داستان اموزنده .


ممنون مامان عزیز
التماس دعا داریم
مریم(مامان روشا)
11 اردیبهشت 91 15:27
ممنون وخسته نباشید


سلامت باشید
مامان بیتا
12 اردیبهشت 91 19:09
«اللهم صل على فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمك.»