مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

از غروب تا غروب؛ قسمت پنجم

1391/2/6 9:00
نویسنده : یه مامان
3,104 بازدید
اشتراک گذاری

 شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو به شما مامان های عزیز تسلیت می گیم

در مسجد پيامبر، عدّه‏ اى دور هم جمع شده‏ اند و هر كسى سخنى مى‏ گويد، چرا على ‏عليه السلام به مسجد نمى ‏آيد و پشت سر خليفه پيامبر نماز نمى ‏خواند؟ مگر خبر نداريد كه عدّه ‏اى از مخالفان ما در خانه على ‏عليه السلام جمع شده ‏اند ، ما بايد هر چه سريعتر آنها را دستگير كنيم . ابوبكر با نظر آنها موافق است و دستور حمله به خانه على‏ عليه السلام را مى ‏دهد ...

 

امروز روز جمعه ، دوّم ماه ربيع الأوّل است ، چهار روز است كه پيامبر از ميان ما رفته است.

 اكنون در مسجد پيامبر، عدّه‏ اى دور هم جمع شده‏ اند و هر كسى سخنى مى‏ گويد:

 - چرا على ‏عليه السلام به مسجد نمى ‏آيد و پشت سر خليفه پيامبر نماز نمى ‏خواند .

 - او هنوز با خليفه بيعت نكرده است ، امروز هم روز جمعه است ، اوّلين نماز جمعه به امامت ابوبكر برگزار مى ‏شود هر طور كه شده بايد على ‏عليه السلام را به مسجد آورد .

 - مگر خبر نداريد كه عدّه ‏اى از مخالفان ما در خانه على ‏عليه السلام جمع شده ‏اند ، ما بايد هر چه سريعتر جمع آنها را متفرّق كنيم .

 قرار مى ‏شود كه با خليفه در اين مورد صحبت شود .

 آرى ، وحدت اسلامى در خطر است! شايد طرفداران على‏ عليه السلام بخواهند بر ضدّ حكومت اسلامى قيام كنند !

 ما بايد هر چه سريعتر آنها را دستگير كنيم .

 ابوبكر با نظر آنها موافق است و دستور حمله به خانه على‏ عليه السلام را مى ‏دهد .

 عُمَر از جاى خود بر مى‏ خيزد و همراه با گروه زيادى به سوى خانه على ‏عليه السلام حركت مى ‏كند .

 در ميان اين جمعيّت رئيس قبيله اوس هم به چشم مى‏ خورد وقتى رئيس قبيله اوس به ميدان آمده است يعنى همه اين طايفه به ميدان آمده‏ اند .

 امّا در خانه على‏ عليه السلام چه خبر است؟ عدّه‏ اى از ياران آن حضرت در اينجا جمع شده ‏اند آيا آنها را مى ‏شناسى؟

 سلمان ، مقداد ، عمّار ، ابوذر ، در اين ميان طلحه و زبير هم به چشم مى ‏خورند .

 نگاه كن، آن پيرمرد هم عبّاس عموى پيامبر است .

 هيچ كدام از آنها با خليفه بيعت نكرده ‏اند آنها مى ‏خواهند بر بيعتى كه با على‏ عليه السلام نموده‏ اند وفادار بمانند .

اگر امروز اكثريّت مردم از امام زمان خود، على ‏عليه السلام جدا شدند؛ اين جمع كوچك ثابت كرده ‏اند كه مى ‏توان پيرو اكثريّت نبود مى ‏توان راه صحيح را انتخاب كرد؛ مى‏ توان طرفدار حق و حقيقت بود.

على ‏عليه السلام با گروهى از ياران خود داخل خانه نشسته‏ اند كه ناگهان سر و صداى جمعيّت زيادى به گوش آنها مى ‏رسد.

آرى ، عُمَر با هواداران خود آمده است . درِ خانه به شدّت كوبيده مى ‏شود .

اين صداى عُمَر است كه در فضا پيچيده است: «اى كسانى كه در اين خانه هستيد هر چه سريعتر بيرون بياييد اگر اين كار را نكنيد اين خانه را آتش مى ‏زنم.»

خداى من!... چه مى‏شنوم؟! كدام خانه را مى ‏خواهند آتش بزنند؟!...

نگاه كن! چگونه با لگد به اين در مى‏ كوبند و فرياد مى‏زنند... آن هم درِ ِخانه ‏اى كه جبرئيل بدون اجازه وارد نمى ‏شود.

اكنون وقت آن است كه زبير از جاى خود بلند شود، او شمشير خود را بر مى ‏دارد و به بيرون خانه مى ‏آيد .

شمشير در دست زبير مى ‏چرخد  و فرياد مى ‏زند: «چه كسى ما را صدا مى‏ زند؟»

همه سكوت مى‏ كنند .

نگاه زبير به عُمَر مى ‏افتد، به سوى او حمله مى ‏كند. عُمَر فرار مى ‏كند و زبير هم به دنبال او مى ‏دود .

در اين ميان ، يك نفر سنگ بزرگى را بر مى ‏دارد و به سوى زبير پرتاب مى ‏كند ، سنگ به كمر زبير اصابت مى ‏كند، درد در تمام اندام او مى ‏پيچد و شمشير از دست او مى‏ افتد .

در اين ميان يك نفر عباى خود را بر صورت زبير مى‏ اندازد دور زبير حلقه زده و او را دستگير مى ‏كنند .

شمشير زبير را بر سنگى سخت مى ‏زنند و مى ‏شكنند .

هنوز جمعى از ياران على ‏عليه السلام در داخل خانه هستند .

عُمَر بار ديگر فرياد مى‏ زند: «اگر از اين خانه بيرون نياييد اين خانه را آتش مى ‏زنم.»

به راستى چه بايد كرد؟

اينان مى‏ خواهند اين خانه را به آتش بكشند! اين خانه، خانه ی وحى است. محل نزول فرشتگان است .

بايد هر طور كه شده حرمت اين خانه را نگه داشت .

اكنون فاطمه عليها السلام به نزد كسانى كه در اين خانه هستند مى ‏آيد و از آنان مى ‏خواهد تا خانه را ترك كنند .

مقداد ، سلمان ، عمّار ، ابوذر و همه كسانى كه در اين خانه هستند بيرون مى ‏روند .

نگاه كن! بيرون از خانه گروهى از ياوران خليفه ايستاده ‏اند و همه ياران على‏ عليه السلام را دستگير مى‏ كنند .

اكنون عُمَر مى‏ خواهد وارد خانه شود او مى‏خواهد على‏ عليه السلام را به مسجد ببرد .

امّا فاطمه ‏عليها السلام به يارى على‏ عليه السلام مى‏ آيد .

اين فرياد بلند فاطمه‏ عليها السلام است كه در همه جا طنين انداخته است:

«اى رسول خدا ، ببين كه بعد از تو با ما چه مى ‏كنند.»

صداى فاطمه ‏عليها السلام ، چنان مظلومانه است كه خيلى ‏ها را به گريه مى‏ اندازد ، نگاه كن! خيلى از مردمى كه همراه عُمَر آمده بودند بر مى ‏گردند .

اكنون، فاطمه‏ عليها السلام از خانه بيرون مى ‏آيد و به سوى ابوبكر مى ‏رود .

زنان بنى هاشم تا خبر دار مى ‏شوند از خانه‏ ها بيرون مى ‏آيند و به دنبال فاطمه ‏عليها السلام حركت مى‏ كنند .

فاطمه‏ عليها السلام به نزد ابوبكر مى ‏رود و به او مى ‏گويد: «اى ابوبكر ، به خدا قسم ، اگر على را به حال خود رها نكنى نفرين خواهم کرد.»

ابوبكر ، براى عُمَر پيغام مى ‏فرستد كه هر چه زودتر على ‏عليه السلام را رها كند .

همه مى‏ فهمند تا زمانى كه على‏ عليه السلام، فاطمه‏ عليها السلام را دارد نمى‏شود كارى كرد .

فاطمه ‏عليها السلام به سوى خانه مى ‏آيد ، ديگر در اين خانه كسى جز على‏ عليه السلام نيست و همه ياران او به مسجد برده شده ‏اند.

ياران با وفاىِ على ‏عليه السلام مجبور به بيعت شده ‏اند، آنها را با زور به مسجد برده ‏اند تا با ابوبكر بيعت كنند .

شب فرا مى ‏رسد ، هوا تاريك مى ‏شود. على‏ عليه السلام همراه با فاطمه ‏عليها السلام ، حسن و حسين‏ عليهما السلام از خانه بيرون مى‏ آيند .

همسفر خوبم !

آيا تو مى ‏دانى اين عزيزان خدا مى‏ خواهند به كجا بروند؟

آيا موافقى همراه آنها برويم .

نگاه كن! آنها درِ خانه يكى از انصار را مى ‏زنند .

صاحب خانه با خود مى‏ گويد كه اين وقت شب كيست كه درِ خانه ما را مى ‏زند؟

او سراسيمه بيرون مى ‏آيد؛ على‏عليه السلام، فاطمه ‏عليها السلام، حسن و حسين‏ عليهما السلام را مى ‏بيند .

فاطمه ‏عليها السلام با او سخن مى‏ گويد:

آيا به ياد دارى كه تو در غدير خُمّ با على بيعت كردى ، آيا به ياد دارى كه پدرم او را به عنوان جانشين و خليفه خود معيّن كرد؟

 - آرى ، اى دختر رسول خدا .

 - پس چرا پيمان خود را شكستى؟

 - اگر على ، زودتر از ابوبكر خود را به سقيفه مى ‏رساند ما با او بيعت مى‏ كرديم .

 - آيا مى ‏خواستى على، پيكر پيامبر را به حال خود رها كند و به سقيفه بيايد؟

 او به فكر فرو مى ‏رود و از كارى كه كرده است اظهار پشيمانى مى ‏كند. على ‏عليه السلام به او مى ‏گويد: «وعده من و تو فردا صبح، كنار مسجد در حالى كه موهاى سر خود را تراشيده باشی.»

او قبول مى ‏كند و قول مى ‏دهد كه فردا ، صبح زود آنجا حاضر باشد .

اكنون ، على‏ عليه السلام، فاطمه ‏عليها السلام و حسن و حسين‏ عليهما السلام به سوى خانه ديگرى مى ‏روند و همه اين سخن ‏ها را با صاحب آن خانه هم مى‏ گويند و او هم قول مى ‏دهد فردا ، صبح زود بيايد .

و خانه بعدى... و باز هم خانه بعدى ...

على ‏عليه السلام به سلمان، مقداد ، عمّار و ابوذر هم خبر مى ‏دهد كه فردا صبح در محلّ وعده حاضر شوند.

امروز شنبه، سوّم ماه ربيع الأوّل است. من صبح زود از خواب بيدار مى ‏شوم و به محلّ وعده مى‏ روم .

على‏ عليه السلام زودتر از همه آمده است ، او منتظر كسانى است كه قول داده ‏اند او را يارى كنند .

مقداد زودتر از همه آمده است .

او در اين روزها ، گلِ سرسبد ياران مولا شده است. عشق و ايمان او به راه على ‏عليه السلام از همه بيشتر است .

نگاه كن! او شمشير خود را در دست گرفته است و به مولايش على‏ عليه السلام نگاه مى ‏كند؛ منتظر است تا ببيند مولايش چه فرمانى مى‏ دهد .

آنجا را نگاه كن !

كم كم ، سلمان ، ابوذر و عمّار نيز از راه مى ‏رسند .

امّا هر چه صبر مى ‏كنيم شخص ديگرى نمى ‏آيد .

آنانى كه ديشب به فاطمه ‏عليها السلام قول دادند كجا رفتند؟

همسفرم ! ديگر انتظار فايده ‏اى ندارد ، آنها نمى ‏خواهند به قول خود وفا كنند .

امّا بايد حجّت را بر اين مردم ، تمام كرد .

امشب هم على‏ عليه السلام، همراه با فاطمه ‏عليها السلام و حسن و حسين‏ عليهما السلام به درِ خانه بزرگان اين شهر مى ‏رود .

آنها بار ديگر قول مى ‏دهند كه فردا صبح براى يارى حق قيام كنند ، امّا باز هم به عهد خود وفا نمى ‏كنند .

آرى ، اين مردم از مرگ مى ‏ترسند... آنها مى ‏دانند كه هر كس بخواهد با خليفه در بيفتد جانش در خطر خواهد بود .

امروز مخالفت با خليفه يعنى مخالفت با اسلام و هر كس مخالفتى كند مرگ در انتظار او خواهد بود!

در سومين شب ، على ‏عليه السلام ، فاطمه‏ عليها السلام و حسن و حسين‏ عليهما السلام به درِ خانه بزرگان انصار و مهاجران مى ‏روند و باز آنها بى وفايى مى ‏كنند!

خبر به گوش خليفه مى ‏رسد كه على ‏عليه السلام ، شب ‏ها همراه با همسرش به درِ خانه مردم مى‏رود و از آنها مى‏ خواهد تا براى يارى او قيام كنند .

اين خبر، خليفه و هواداران او را بسيار ناراحت مى ‏كند. آنها تصميم مى‏ گيرند تا هر چه سريعتر اقدامى انجام دهند .

روز دوشنبه فرا مى ‏رسد ، امروز روز هفتم است كه پيامبر از دنيا رفته است .

ديگر به صلاح حكومت اسلامى نيست كه على ‏عليه السلام بدون بيعت با خليفه در اين شهر باشد! بايد هر طورى شده است او را مجبور به بيعت كرد .

عُمَر به نزد ابوبكر مى‏ رود و از او اجازه مى ‏گيرد تا براى آوردن على‏ عليه السلام اقدام كند .

ابوبكر به او اجازه مى ‏دهد و خودش همراه با عُمَر با جمعيّت زيادى به سوى خانه على ‏عليه السلام حركت مى‏ كنند. آنها مى ‏خواهند هر طور هست او را براى بيعت به مسجد بياورند .

جمعيّت زيادى در كوچه جمع مى ‏شود و هياهويى به پا مى ‏شود .

خليفه با عدّه ‏اى در كنارى مى ‏ايستد .

عُمَر جلو مى ‏آيد در خانه را مى ‏زند و فرياد مى ‏زند: «اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن. به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى تو را مى ‏كشم و خانه ات را به آتش مى ‏كشم...»

همه نگاه مى‏ كنند ، خالد با شمشير ايستاده است ، آنها مى ‏خواهند امروز على‏ عليه السلام را به مسجد ببرند .

آيا مى ‏دانى آنها به خالد لقب «شمشير اسلام» را داده ‏اند .

آرى ، اين شمشير اوست كه به خليفه خدمت مى ‏كند .

اينان مى ‏دانند كه على ‏عليه السلام مأمور به صبر است، براى همين جرأت كرده‏ اند كه اين گونه صداى خود را بلند كنند .

اينجا خانه همان جوانمرد شجاعى است كه در همه جنگ‏ ها ، پهلوانان عرب از او هراس به دل داشته‏ اند ، او كسى است كه در جنگ خيبر  به تنهايى، درِ قلعه خيبر را از جا كند. امّا امروز براى حفظ اسلام ، صبر مى ‏كند .

همه منتظر هستند تا على ‏عليه السلام در را باز كند و بيرون بيايد .

ناگهان فاطمه ‏عليها السلام در را باز مى ‏كند و به آنان مى‏ گويد: «اى گمراهان ، چه مى‏ گوييد؟»

عُمَر خيلى عصبانى مى ‏شود فرياد مى ‏زند:

 - به على بگو از خانه بيرون بيايد، و اگر اين كار را نكند من اين خانه را آتش مى ‏زنم !

 - آيا مى‏خواهى اين خانه را آتش بزنى؟!

 - به خدا قسم، اين كار را مى‏كنم زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است .

 - چگونه شده كه تو جرأت اين كار را پيدا كرده ‏اى؟ آيا مى ‏خواهى نسل پيامبر را از روى زمين بردارى؟!...

 - اى فاطمه! ساكت شو، محمّد مرده است. ديگر از وحى و آمدن فرشتگان خبرى نيست همه شما بايد براى بيعت بيرون بياييد. حال اختيار با خودتان است، يكى از اين دو را انتخاب كنيد: بيعت با خليفه ، يا آتش زدن همه شما .

بار خدايا ، از فراق پيامبر و ستم اين مردم به تو شكايت مى‏كنم .

 عدّه‏ اى از همراهان عُمَر چون سخن فاطمه‏ عليها السلام را مى‏ شنوند پشيمان مى ‏شوند ، نگاه كن ، اين ابوبكر است كه دارد گريه مى ‏كند ، همه كسانى كه صداى فاطمه‏ عليها السلام را مى ‏شنوند به گريه مى ‏افتند .

آرى ، آنها به ياد سفارش ‏هاى پيامبر در مورد فاطمه ‏عليها السلام مى ‏افتند ، پيامبر در روزهاى آخر زندگانى خود به ياران خود فرمود: «با خاندان من مهربان باشيد، اى مردم! خانه دخترم فاطمه‏ عليها السلام، خانه ی من است؛ هر كس حريم او را نگه ندارد حريم خدا را نگه نداشته است.»

آيا به راستى عُمَر مى ‏خواهد اين خانه را آتش بزند؟

عُمَر به كسانى كه گريه مى‏ كنند رو مى ‏كند و مى‏ گويد: «مگر شما زن هستيد كه گريه مى ‏كنيد؟»

آنگاه با خشم فرياد مى ‏زند:

 - اى فاطمه! اين حرف ‏هاى زنانه را رها كن... برو به على بگو براى بيعت با خليفه بيايد .

 - آيا از خدا نمى ‏ترسى كه به خانه من هجوم آورى؟

 - در را باز كن، اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى‏ كشم .

فاطمه ‏عليها السلام به داخل خانه مى ‏رود و درِ خانه را مى ‏بندد .

عُمَر هم مى‏ بيند فايده ‏اى ندارد، فاطمه ‏عليها السلام براى يارى على‏ عليه السلام به ميدان آمده است .

عدّه‏ اى از هواداران خليفه، به خانه ‏هاى خود مى‏ روند ، آنها ديگر طاقت ديدن اين صحنه ‏ها را ندارند .

امّا عُمَر بسيار ناراحت و عصبانى شده است ، او خيال نمى ‏كرد كه فاطمه‏ عليها السلام پشت در بيايد .

به راستى نتيجه چه خواهد شد؟...

عُمَر فرياد مى ‏زند: «برويد هيزم بياوريد.»

آنجا را نگاه كن !

عدّه ‏اى دارند هيزم مى ‏آورند .

خداى من اینجا چه خبر است؟ اينها مى‏ خواهند  چه كنند؟!...

هر كس را نگاه مى‏ كنى هيزم در دست دارد، همه آنها به يك سو مى‏ روند .

آنها به سوى خانه فاطمه ‏عليها السلام مى ‏آيند .

اين دستور عُمَر است كه هيزم بياوريد... براى همين اينها دارند در اطراف خانه فاطمه ‏عليها السلام، هيزم جمع مى ‏كنند .

آيا عُمَر مى‏ خواهد اين خانه را آتش بزند؟!...

آرى ، عُمَر فكر مى‏ كند كه اهل اين خانه، مرتدّ و از دين خدا خارج شده ‏اند و براى همين بايد آنها را از بين برد.

باید براى حفظ اسلام دشمنان خليفه را نابود كرد.

لحظه‏ اى نمى ‏گذرد تا اين كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع مى‏ شود.

عُمَر را نگاه كن !

شعله آتشى را در دست دارد و به اين سو مى ‏آيد .

او فرياد مى ‏زند: «اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد.»

هيچ كس باور نمى‏ كند ، آخر به چه جرم و گناهى مى‏ خواهند اهل اين خانه را آتش بزنند .

اينجا خانه ‏اى است كه جبرئيل بدون اجازه وارد نمى ‏شود ، اينجا خانه ‏اى است كه فرشتگان آرزو مى ‏كنند به آن قدم نهند .

اى مسلمانان! مگر فراموش كرده ‏ايد اين خانه همان خانه ‏اى است كه پيامبر چهل روز آمد و در كنار درِ اين خانه ايستاد و به اهل اين خانه سلام داد و آيه تطهير را خواند .

آيا آيه تطهير را مى ‏شناسى؟

سوره «أحزاب»، آيه 33 ، آنجا كه خدا مى‏ گويد:

«إِنّمَا يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا 

خداوند اراده كرده كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد .

آرى... اهل اين خانه به حكم قرآن معصوم و از هر گناهى پاك هستند .

پس چرا عُمَر مى ‏خواهد اين خانه و اهل اين خانه را در آتش بسوزاند؟!

عُمَر مى‏ خواهد كار را يكسره كند ، بايد كارى كرد كه ديگر هيچ كس جرأت مخالفت با خليفه را نداشته باشد ، بايد اين خانه را آتش زد.

اين خانه محلِ جمع شدن دشمنان خليفه است اينجا را بايد آتش زد تا ديگر كسى نتواند در اينجا جمع شود .

آرى، وقتى درِ اين خانه را آتش بزنند ديگر هيچ كس جرأت مخالفت با حكومت اسلامى را نخواهد داشت آن وقت ديگر همه مردم تسليم خليفه پيامبر خواهند بود!

تا زمانى كه على‏ عليه السلام بيعت نكرده است حكومت اسلامى در خطر است ، بايد به هر قيمتى شده على‏ عليه السلام را مجبور به بيعت كرد و اگر او حاضر به بيعت نشود بايد او را سوزاند .

عدّه ‏اى جلو مى ‏آيند و به عُمَر مى ‏گويند:

 - در اين خانه فاطمه‏ عليها السلام و حسن و حسين‏ عليهما السلام هستند .

 - باشد هر كه مى‏خواهد باشد، من اين خانه را آتش مى‏ زنم .

 هيچ كس جرأت نمى ‏كند مانع كارهاى عُمَر شود .

 آخر او منصب قضاوت را به عهده دارد، او اكنون بالاترين قاضى حكومت اسلامى است، او فتوا داده كه براى حفظ اسلام ، سوزاندن اين خانه واجب است .

 عُمَر مى ‏آيد ، شعله آتش را به هيزم مى ‏گذارد ، آتش شعله مى ‏كشد .

 درِ خانه نيم سوخته مى‏ شود ...

عُمَر جلو مى ‏آيد و لگد محكمى به در مى ‏زند .

 خداى من... فاطمه‏ عليها السلام پشت در ايستاده است . . .

 فاطمه ‏عليها السلام بين در و ديوار قرار مى ‏گيرد صداى ناله‏ اش بلند مى‏ شود .

 عُمَر در را فشار مى ‏دهد ، صداى ناله فاطمه ‏عليها السلام بلندتر مى ‏شود .

 ميخِ در كه از آتش داغ شده است در سينه فاطمه‏ عليها السلام فرو مى‏ رود .

اى قلم ، خاموش شو !

 كدام دل طاقت دارد؟ چه كسى تاب دارد كه تو شرح سيلى خوردن ناموس خدا را بدهى؟...

 گوشواره از گوش فاطمه ‏عليها السلام جدا مى ‏شود و او از صورت بر روى زمين مى ‏افتد .

 فريادى در فضاى مدينه مى ‏پيچد:

 بابا ! يا رسول اللَّه !

 ببين با دخترت چه مى‏ كنند !

 فاطمه ‏عليها السلام به كنار ديوار پناه مى ‏برد .

 اكنون عُمَر وارد خانه مى‏ شود .

 خالد همان كه او را «شمشير اسلام» لقب داده ‏اند شمشيرش را از غلاف بيرون مى ‏كشد و مى ‏خواهد فاطمه‏ عليها السلام را به قتل برساند .

 واى بر من !

 او مى‏ خواهد فاطمه ‏عليها السلام را به قتل برساند!...

 آيا مى ‏دانيد چرا خالد مى ‏خواهد اين كار را بكند؟

 پدرِ خالد از كافرانى است كه در جنگ بدر به دست على ‏عليه السلام كشته شده است اكنون او مى‏ خواهد انتقام خون پدرِ كافر خود را بگيرد .

 ناگهان على‏ عليه السلام با شمشيرش جلو مى ‏آيد .

 اينجا ديگر جاى صبر نيست، درست است پيامبر على ‏عليه السلام را مأمور كرده تا در بلاها صبر كند امّا اينجا ديگر جاى صبر نيست .

 خالد تا برقِ شمشير على‏ عليه السلام را مى ‏بيند شمشيرش را رها مى ‏كند .

 اكنون فاطمه ‏عليها السلام مى‏خواهد نفرين كند !

 اگر او نفرين كند چه خواهد شد؟...

 على‏ عليه السلام به كنار همسرش مى‏ آيد و مى ‏گويد: «اى دختر پيامبر ، پدر تو مايه رحمت و مهربانى براى همه بود، نكند تو نفرين كنى... فاطمه جان! اگر تو نفرين كنى هيچ كس از عذاب خدا نجات پيدا نخواهد كرد.»

 فاطمه ‏عليها السلام با سخنان على ‏عليه السلام آرام مى ‏شود ، آرى ، او مطيع امام زمان خود است...

عدّه زيادى از هواداران خليفه وارد خانه مى‏شوند ، و به سراغ على ‏عليه السلام مى ‏روند .

جمعيّت آنها بسيار زياد است ، آنها با شمشيرهاى برهنه آمده ‏اند ، على‏ عليه السلام تك و تنهاست .

 آيا على ‏عليه السلام با اين مردم جنگ خواهد كرد؟

 نه ، او به پيامبر قول داده است كه در بلاها صبر كند تا اسلام باقى بماند ، اگر بين مسلمانان جنگ داخلى روى دهد ديگر از اسلام هيچ اثرى باقى نخواهد ماند .

 آنها مى ‏خواهند آن حضرت را از خانه بيرون ببرند ، امّا نمى ‏توانند ، هر كارى مى‏ كنند نمى‏ توانند او را از جاى خود حركت بدهند .

 به ‏راستى بايد چه كنند؟

 يكى مى ‏گويد:

 - برويد ريسمان بياوريد .

ريسمان براى چه؟

 - بايد ريسمان به گردن على بياندازيم و او را به مسجد ببريم !

 - فكر خوبى است .

 در اين ميان فاطمه ‏عليها السلام به همسرش نگاه مى ‏كند ، مى ‏بيند همه گرد او حلقه زده ‏اند و مى‏ خواهند او را به مسجد ببرند .

 امروز على‏ عليه السلام تك و تنها مانده است ، هيچ يار و ياورى ندارد .

 آنها ريسمان سياهى را به گردن على ‏عليه السلام انداخته‏ اند و او را مى ‏كشند .

 اى خدايا ! اين چه صبرى است كه تو به على ‏عليه السلام داده‏ اى!

 چقدر مظلوميّت و غربت !

 مى ‏خواهند على‏ عليه السلام را از خانه بيرون ببرند !

 فاطمه ‏عليها السلام از جا بر مى ‏خيزد !

 آرى ، تنها مدافع امامت قيام مى ‏كند .

 او مى ‏آيد و در چهارچوبه درِ خانه مى ‏ايستد ، دستان خود را به طرف ديگر چهارچوبه در مى ‏گيرد .

 آرى ، او راه را مى‏ بندد تا نتوانند على‏ عليه السلام را ببرند .

 بايد كارى كرد ، فاطمه‏ عليها السلام هنوز جان دارد ، بايد او را نقش بر زمين كرد .

 عُمَر به قُنفُذ اشاره مى ‏كند او با غلاف شمشير مى‏ زند .

 خود عُمَر هم با تازيانه مى ‏زند ...

 بازوى فاطمه ‏عليها السلام از تازيانه‏ ها كبود مى ‏شود .

 واى بر من !

اين بار به قصد كُشتن، فاطمه‏ عليها السلام را مى ‏زنند ، آرى ، تا زمانى كه فاطمه‏ عليها السلام زنده است نمى ‏توان على‏ عليه السلام را براى بيعت برد .

 بايد كارى كرد كه فاطمه‏ عليها السلام نتواند راه برود ، بايد او را خانه نشين كرد .

 عُمَر لگد محكمى به فاطمه‏ عليها السلام مى ‏زند ، اينجاست كه صداى فاطمه‏ عليها السلام بلند مى ‏شود: «اى فضه مرا درياب ، به خدا محسن ‏عليه السلام مرا كشتند.»

 و فاطمه‏ عليها السلام بى‏ هوش بر روى زمين مى‏ افتد .

 ياس نيلى ديده ‏اى؟...

 در ميان شهر خود ، بى ‏غمگسارى ديده ‏اى ؟...

اكنون آنها مى‏توانند با خيال راحت على‏ عليه السلام را به مسجد ببرند .

 على‏ عليه السلام نگاهى به همسرش مى ‏كند و فضه را صدا مى ‏زند و از او مى ‏خواهد كه فاطمه‏ عليها السلام را كمك كند چرا كه اكنون ديگر محسن ‏عليه السلام ، شهيد شده است .

 ملائكه همه در تعجّب از صبر على ‏عليه السلام هستند .

 اگر نمى‏ ترسيدم مى ‏گفتم كه خدا هم از صبر او در تعجّب است !

 آرى ، اين همان عهدى است كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى از على ‏عليه السلام گرفت .

 آن لحظه ‏اى كه پيامبر به او گفت: «على جان ! بعد از من ، مردم جمع مى‏ شوند حقّ تو را غصب مى ‏كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى ‏كنند ، تو بايد در مقابل همه اينها صبر كنى.»

 و على ‏عليه السلام هم در جواب پيامبر چنين گفت: «اى رسول خدا ، من در همه اين سختى‏ ها و بلاها صبر مى ‏كنم.»

 چرا على ‏عليه السلام بايد همه اينها را به چشم خود ببيند و صبر كند؟

 براى اينكه امروز ، اسلام عزيز به صبر على ‏عليه السلام نياز دارد ، فقط صبر اوست كه مى ‏تواند اسلام واقعى را حفظ كند .
 
على ‏عليه السلام خود و همسرش را فداى دين خدا مى ‏كند ، آرى ، اين خاندان آماده ‏اند تا همه هستى خود را براى دفاع از دين خدا فدا كنند .

 اين آغاز راه است ، محسن‏ عليه السلام ، اوّلين شهيد اين راه است ، كربلا هم در پيش است... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

یک عدد مامان
7 اردیبهشت 91 12:04
فقط خوندم و گریه کردم ...


التماس دعا
مامان علي خوشتيپ
8 اردیبهشت 91 23:49
کدامین شب از آن شب تیره تر بود
که زهرا حایل دیوار و در بود

شبی کاندر هجوم تیغ بیداد
سرت را سینه زهرا سپر بود

زمان بر سینه خود سنگ می کوفت
زمین از داغ زهرا شعله ور بود

عطش نوشان کوفی آتشین اند
که حتی کوثر آنجا بی اثر بود

شراب کوفیان خون حسین است
شراب فاطمه خون جگر بود

تو می دیدی ولی لب بسته بودی
که آیین محمد (ص) در خطر بود

ندانستم که در چشم حقیقت
کدامین مصلحت مد نظر بود

گلویت استخوانی آتشین داشت
که فریادت فقط در چشم تر بود

چرا ابلیس را رسوا نکردی؟
عقاب تیغ تو بی بال و پر بود؟

فدای تیغ عریان تو گردم
کسی آیا ز تو مظلوم تر بود؟



دستتون درد نکنه، شعر روان و قشنگی بود
مامان پریسا
10 اردیبهشت 91 22:49

امیدوارم این داستانهای اموزنده همیشه در مدرسمون باشن..ممنون.

ان شاالله، واقعا که این ها نور مدرسه ی ماست
مریم(مامان روشا)
11 اردیبهشت 91 15:09
خیلی متاثر شدم


التماس دعا داریم