مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

از غروب تا غروب؛ قسمت چهارم

1391/2/4 13:08
نویسنده : یه مامان
3,365 بازدید
اشتراک گذاری

  

هنوز تعدادى از ياران گرامى پيامبر مثل سلمان، مقداد، ابوذر و عمّار با خليفه بيعت نكرده‏ اند، همچنين عبّاس، عموى پيامبر هم براى بيعت نيامده است .اينها به خانه على ‏عليه السلام رفت و آمد مى ‏كنند و بر سر بيعتى كه در غدير نموده ‏اند باقى هستند .اكنون بايد كارى كرد تا آنها هم با خليفه بيعت كنند...

 

عُمَر با خود می گوید تا زمانى كه  علی علیه السلام با ابوبكر بيعت نكرده است نمى‏توان بقيّه مردم را مجبور به بيعت با ابوبكر كرد...

براى همين به سوى مسجد رفته و به خليفه چنين مى ‏گويد: «اى خليفه  پيامبر! تا زمانى كه على بيعت نكند بيعت بقيّه مردم به درد ما نمى‏ خورد ، هر چه زودتر كسى را به دنبال على بفرست تا او را به اينجا بياورند و او با تو بيعت كند.»

 ابوبكر ، قُنفُذ را به حضور مى ‏طلبد و به او مى ‏گويد: «به نزد على ‏عليه السلام برو و به او بگو كه خليفه رسول خدا تو را مى ‏طلبد.»

 نمى ‏دانم نام قُنفُذ را شنيده ‏اى یا نه...

 او مردى بسيار خشن و سياه دل مى ‏باشد و براى همين در اين روزها براى اهداف خليفه، خيلى مفيد است .

 قنفذ همراه با عدّه‏اى به سوى خانه على ‏عليه السلام حركت مى ‏كند .

 درِ خانه به صدا در مى ‏آيد ، على ‏عليه السلام از خانه بيرون مى ‏آيد:

 - از من چه مى‏ خواهى ؟

 - اى على ! هر چه زودتر به مسجد بيا كه خليفه پيامبر تو را مى ‏خواند .

 - آيا فراموش كرده‏ ايد كه پيامبر مرا خليفه و جانشين خود قرار داده است؟!

 قنفذ نمى‏ داند چه جواب بگويد ، براى همين به سوى مسجد باز مى‏ گردد .

 ابوبكر وقتى مى ‏بيند كه قُنفُذ تنها آمده است به او مى ‏گويد:

 - پس على كجاست؟ چرا او را نياوردى؟

 - وقتى به على گفتم كه خليفه پيامبر تو را مى ‏طلبد در جواب گفت كه پيامبر مرا خليفه و جانشين خود قرار داده است .

 همه كسانى كه در مسجد هستند به ياد سخنان پيامبر مى ‏افتند ، آرى ، پيامبر بارها و بارها بالاى همين منبر (كه الآن ابوبكر بر روى آن نشسته است) در مورد جانشينى على ‏عليه السلام سخن گفته است .

 ترديد در دل همه كاشته مى‏ شود ، همه با خود مى‏ گويند: «چرا ما به اين زودى سخنان پيامبر را فراموش كرديم؟»

 عُمَر نگاهى به جمعيّت مى‏ كند ، مى ‏فهمد كه الآن است كه سخن على ‏عليه السلام ، باعث بيدارى اين مردم شود .

 براى همين عُمَر رو به ابوبكر مى ‏كند و فرياد مى ‏زند: «به خدا قسم ، اين فتنه فقط با كشتن على تمام مى‏ شود . آيا به من اجازه مى ‏دهى كه بروم و سرِ او را براى تو بياورم؟»

 ترس در وجود همه مى ‏نشيند ، آيا به راستى عُمَر اين كار را خواهد كرد؟

 ابوبكر رو به عُمَر مى ‏كند و از او مى ‏خواهد كه بنشيند .

 امّا او نمى‏ نشيند ، ابوبكر او را قسم مى ‏دهد كه آرام بگيرد و بنشيند .

 عُمَر مى ‏نشيند و ابوبكر رو به قُنفُذ مى ‏كند و مى ‏گويد: «برو به على بگو كه ابوبكر تو را مى‏ طلبد ، همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده ‏اند و تو هم يكى از آنها هستى و بايد براى بيعت به مسجد بيايى.»

 قنفذ اين بار همراه با ده نفر به سوى خانه على ‏عليه السلام مى ‏رود .

 - اى على! ابوبكر تو را مى‏ طلبد ، تو بايد براى بيعت با او به مسجد  بيايى .

 - پيامبر به من وصيّت كرده است كه وقتى او را دفن نمودم از خانه خود خارج نشوم تا اينكه قرآن را به صورت كامل بنويسم .

 نگاه كن !

 على ‏عليه السلام بعد از گفتن اين سخن وارد خانه مى ‏شود و در را مى ‏بندد .

 آرى ، اكنون كه مردم از على ‏عليه السلام رو بر گردانده ‏اند آن حضرت براى حفظ اسلام ، صبر مى ‏كند و در خانه خود مى ‏نشيند .

 پيامبر از دنيا رفته است و هنوز قرآن به صورت كامل ، جمع آورى نشده است ، درست است كه عدّه ‏اى به فكر رياست و حكومت دنياى خود هستند، امّا على‏ عليه السلام به فكر قرآن است .

 قنفذ به سوى مسجد باز مى‏ گردد و سخن على ‏عليه السلام را به ابوبكرمى ‏گويد .

 مخالفان على ‏عليه السلام ، خيلى ناراحت هستند ، براى اين كه ديگر نمى‏ توانند او را به زور از خانه بيرون بياورند ، اكنون همه فهميده ‏اند كه او مشغول جمع آورى قرآن است و اگر بخواهند مزاحم على‏ عليه السلام بشوند مزاحم قرآن شده‏ اند .

 چاره‏ اى نيست آنها بايد صبر كنند تا على ‏عليه السلام، كار نوشتنِ قرآن را تمام كند .

 امروز پنج شنبه ، اوّل ماه ربيع الأوّل است.

 مردم براى خواندن نماز در مسجد جمع شده ‏اند .

 نگاه كن! على ‏عليه السلام وارد مسجد مى ‏شود .

او قرآن را نوشته و در داخل پارچه ای گذاشته و به مسجد آورده است .

 او با صداى بلند مردم را خطاب قرار مى‏ دهد و چنين مى‏ گويد: «اى مردم ، من در اين مدّت مشغول نوشتن قرآن بودم، نگاه كنيد اين قرآنى است كه من نوشته‏ام. من به تفسير همه آيه ‏هاى قرآن آگاه هستم چرا كه از پيامبر در مورد همه آنها سؤال كرده‏ ام.»

 همسفرم! آرى ، اگر كسى خواهان فهم قرآن باشد بايد به نزد على ‏عليه السلام برود ، زيرا او از همان ابتداى نزول قرآن با پيامبر بوده است و هر گاه آيه‏ اى نازل مى‏ شد تفسير و تأويل آن را از پيامبر مى ‏پرسيد .

 در اين هنگام عُمَر از جا بلند مى ‏شود و مى ‏گويد: «ما نياز به قرآن تو نداريم.»

 وقتى كه عُمَر اين سخن را مى ‏گويد على ‏عليه السلام قرآنى را كه نوشته است به خانه خود مى ‏برد .

 مگر پيامبر نفرموده بود كه من شهر علم هستم و على ‏عليه السلام دروازه آن است ، هر كس خواهان علم است آن را از على ‏عليه السلام بياموزد .

 پس چرا اينان امروز با على ‏عليه السلام اين گونه برخورد مى ‏كنند؟

 مگر مسلمانان خودشان به تنهايى خواهند توانست قرآن را تفسير كنند؟

 هنوز تعدادى از ياران گرامى پيامبر مثل سلمان ، مقداد ، ابوذر و عمّار با خليفه بيعت نكرده‏ اند ، همچنين عبّاس ، عموى پيامبر هم براى بيعت نيامده است .

 اينها به خانه على ‏عليه السلام رفت و آمد مى ‏كنند و بر سر بيعتى كه در غدير نموده ‏اند باقى هستند .

اكنون بايد كارى كرد تا آنها هم با خليفه بيعت كنند .

 مهمّ‏ ترين شخصيتى كه در اين ميان به چشم مى‏ خورد عبّاس عموى پيامبر است ، اگر آنها بتوانند او را به سوى خود جذب كنند ، خيلى از مشكلاتشان، بر طرف خواهد شد .

 آرى، او ريش سفيد بنى هاشم است و اگر او حاضر شود با خليفه بيعت كند امتياز بسيار خوبى براى حكومت ابوبكر خواهد بود .

 ديگر هوا تاريك شده است. خليفه همراه با عُمَر و چند نفر ديگر از خانه بيرون مى ‏آيند .

 نگاه كن ! آنها به سوى محله بنى هاشم مى ‏روند و درِ خانه عبّاس ، عموى پيامبر را مى ‏زنند .

 عبّاس در را باز مى ‏كند و خليفه و همراهانش وارد مى‏ شوند .

 او در فكر است كه خليفه در اين وقت شب براى چه به خانه اش آمده است .

 ابوبكر دستى به ريش ‏هاى سفيدش مى ‏كشد و سخن خود را آغاز مى ‏كند.

 خداوند پيامبرش را براى هدايت ما فرستاد و او براى هدايت ما تلاش نمود تا آنكه به سوى خدا سفر كرد .

 بعد از مرگ پيامبر ، مردم مرا به عنوان خليفه انتخاب كردند و من هم اين مقام را قبول كردم و اميدوارم كه بتوانم وظيفه سنگين خود را با توكّل به خدا به خوبى انجام دهم .

 شنيده ‏ام كه يك نفر مى‏خواهد ميان مسلمانان اختلاف بيايندازد و او تو را كه عموى پيامبر هستى به عنوان يار و ياور خود معرّفى مى ‏كند .

 اى عبّاس! چقدر خوب است تو هم مانند بقيّه  مردم با من بيعت كنى .

 اگر تو اين كار را بكنى من قول مى ‏دهم كه بعد از خود، تو را به عنوان جانشين معرّفى كنم زيرا تو عموى پيامبر هستى و مردم به تو توجّه زيادى دارند ، اگر تو با ما بيعت كنى هم به نفع خودت و هم به نفع اسلام است .

همه منتظر هستند تا ببينند عبّاس چه مى ‏گويد؟

 آيا او براى رسيدن به رياست و حكومت دست از يارى حق بر خواهد داشت؟...

 در اين ميان عُمَر شروع به سخن مى ‏كند: «اى عبّاس ، ما نمى ‏خواهيم در ميان مسلمانان اختلاف بيفتد ، ما نمى ‏خواهيم كسى تو را به عنوان شخص تفرقه ‏انگيز بشناسد 

 لحظه سرنوشت سازى است ، آيا عبّاس سخن آنها را قبول خواهد كرد .

 در اين شب ‏ها هوادران خليفه اصلاً خواب نداشته‏ اند ، آنها به خانه خيلى از بزرگان شهر رفته ‏اند و آنها را با وعده پول و حكومت خريده‏ اند .

 آيا امشب هم آنها خواهند توانست اين معامله را انجام بدهند  و ايمان و مردانگى عبّاس را بخرند و به او حكومت و رياست بدهند؟

 همه سكوت كرده ‏اند ، به راستى عبّاس چه خواهد گفت؟

 اگر عبّاس اين معامله را انجام بدهد براى على‏ عليه السلام بسيار گران تمام خواهد شد، وقتى مردم بفهمند كه ريش سفيد بنى هاشم، دست از يارى على ‏عليه السلام برداشته است چه قضاوت خواهند كرد؟

 خدايا ، تو خودت عبّاس را در اين انتخاب يارى كن !

 همه سخن ‏هاى خود را گفته ‏اند ، اكنون منتظر جواب عبّاس هستند...

 اكنون ، عبّاس سخن مى ‏گويد:

 اى ابوبكر ، اگر مردم جمع شدند و تو را انتخاب نمودند پس چگونه مى‏ گويى جانشين و خليفه پيامبر هستى؟

پيامبر كى و كجا تو را جانشين خودش قرار داد؟

 و اگر مردم تو را انتخاب كردند آيا ما بنى هاشم از اين مردم نبوديم ، آيا ما حق رأى دادن نداشتيم؟

 شايد بگويى: «من به خاطر خويشاوندى با پيامبر به اين مقام رسيدم »، در اين صورت به تو مى ‏گويم كه ما از تو به پيامبر نزديك ‏تر هستيم .

 امّا اين كه مى ‏گويى بعد از خودت ، خلافت را به من مى‏ دهى مگر اين خلافت ارث پدر توست كه به هر كس مى ‏خواهى مى‏ بخشى؟ اگر حقّ مسلمانان است چرا به ديگران مى ‏بخشى؟ اگر حقّ خودت است براى خودت نگه دار و اگر حقّ بنى هاشم است، ما تمام حقّ خود را مى‏ خواهيم و تنها به قسمتى از آن راضى نمى ‏شويم ...

 سخنان دندان شكن عبّاس ، همه را نا اميد مى‏ كند ، آنها در مقابل اين سخنان ، هيچ جوابى ندارند كه بگويند .

 خليفه آمده بود تا عبّاس را از على ‏عليه السلام جدا كند امّا اكنون سخنان عبّاس، او را شرمنده كرده است.

 نگاه كن، خليفه هيچ جوابى ندارد بگويد، آخر در مقابل اين سخنان چه مى ‏تواند بگويد؟!...

 براى همين خليفه همراه با دوستانش بدون خداحافظى  از خانه بيرون مى ‏روند . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

یک عدد مامان
4 اردیبهشت 91 17:11
انقد که شیرین و روان و شفاف برامون میگید که اصلا آدم متوجه نمیشه کی به آخر متن میرسه!

خواهشا ادامه بدید، اجرتون با خود ِ خدا


+ بعضی کلمات خودشان یک پا روضه اند...نیازی نیست به روضه خوان.. مثلا تو فقط بگو "در" ...!


لطف دارید، ما هم از قلم زیبا و شیوای نویسنده لذت می بریم و از همراهی صمیمانه ی شما سپاسگزاریم
یک عدد مامان
4 اردیبهشت 91 17:11
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد

صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه ی کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی است

با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...



ممنون، التماس دعا داریم
یک عدد مامان
4 اردیبهشت 91 17:13
پسری نحیف بود. اصلا بهش نمی امد که کسی رو کشته باشه سنش هم خیلی زیاد نبود فقط شانزده سالش بود که اون اتفاق براش افتاده بود.تو یه لحظه یا تو یه هزارم ثانیه یه تصمیم گرفت و شد انچه نباید می شد.حالا خانواده ای رو داغدار کرده بود.مسلمانی رو کشته بود و این از مسلمات اسلامه که خون مسلمان نباید هدر بره و خدای سبحان هم در قران می فرماید: «و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا»؛ و هر کس بیگناه کشته شود برای وارث و سرپرست او حق و قدرت تلافی و قصاص مقرر فرموده ایم. (اسراء/33)

حکم قصاصش در دیوان عالی کشور تایید شده و داره روز موعود فرا میرسه و وی رو دست و پا بسته از از بند بیرون میاورند ببرند برای قصاص .

تو رواهرو داد می زد یا فاطمه الزهرا یا فاطمه الزهرا یا فاطمه الزهرا .

بش گفتم حالا برید پیش اون اولیا دم به پاشون بیفتید التماس کنید.گریه میکرد و قطرات زلالی باران تر از باران به گونه هایش جاری بود وگفت نه .پدرم گفته فقط بگو یا فاطمه الزهرا و ...


من بجاش رفتم التماس از اونهایی که برا اجرا ی قصاص اومده بودند و به پاشون افتادم گفتم ببینید چه ضجه های میزنه نگاه مادرش کنید و...گفتن خانم تو که خودت اومدی برا قصاص چرا خودت از قاتل داداشت نمی گذری؟ من گفتم .. من گفتم ... دیدم هیچی نمی تونم بگم و برگشتم.هر طوری شده بود اونا رو بردند رو صحن که حلقه ها رو گردنشون بندازن ...طاقت نیاوردم ...

دوباره رفتم پیششون گفتم تو روخدا ببخشید ونذارید دیگه این جوون نفس نکشه و گفتم و گفتم و گفتم و ناگهان گفتم منم می بخشم و همین رو گفتم صدای صلوات فضا رو معطر کرد ... و هر دو ...

قاتل رو می دیدم که همونجا پاهاش سست کرده سر و گذاشت زمین های های گریه کردن...


از دعای خیرتون ما رو بی نصیب نذارین ، منم به یاد شما هستم ، انشاالله حاجت روا بشین

چشم، ما محتاج دعای خوبانی چون شما هستیم. سلامت باشید
مامان پریسا
4 اردیبهشت 91 18:10
خسته نباشید.


سلامت باشید
مامان علي خوشتيپ
7 اردیبهشت 91 13:19



مریم(مامان روشا)
11 اردیبهشت 91 14:54
ممنون وخسته نباشید


سلامت باشید