از غروب تا غروب؛ قسمت سوم
مسلمانان بر خلافت ابوبكر متحّد شده اند و هر كس كه با اين اتّحاد و يگانگى ، مخالف باشد كشته خواهد شد. خليفه همراه با كسانى كه در سقيفه هستند به مسجد شهر مى رود . در مسير به هر كس برخورد مى كنند او را مجبور مى كنند تا با ابوبكر بيعت كند...
تمام افراد قبيله اوس با ابوبكر بيعت كردهاند .
آيا به ياد دارى اوّلين كسى كه با ابوبكر بيعت كرد كه بود؟
آرى ، بشير را مىگويم ، او كه يكى از بزرگان قبيله خزرج است. به علّت حسدى كه نسبت به پسر عموى خود، سعد دارد با ابوبكر بيعت كرد تا مبادا سعد خليفه شود .
اكنون با بيعت كردن بشير در خود قبيله خزرج اختلاف افتاده است. عدّهاى طرفدار كار بشير هستند و عدّهاى هم مخالف .
نگاه كن!
بشير مشغول سخن گفتن با افراد قبيله خود (قبيله خزرج) است. او به آنها اين چنين مىگويد: «اكنون كه همه دارند با ابوبكربيعت مىكنندپس ما از آنها عقب نيفتيم.»
عدّه اى با او موافق مى شوند و مى روند و با ابوبكر بيعت مى كنند .
سعد (رئيس قبيله خزرج) با مردم سخن مى گويد ، امّا ديگر كسى به سخن او گوش نمى كند ، او هر طور هست مى خواهد مانع شود تا قبيله او با ابوبكر بيعت كنند .
امّا ديگر فايده اى ندارد ، مردم از هر طرف هجوم مى آورند ، و سعد ، بزرگ طايفه خزرج در زير دست و پا قرار مى گيرد .
عدّه اى از طرفداران سعد فرياد مى زنند: «آرام بگيريد ، مواظب باشيد مبادا سعد در زير دست و پاى شما پايمال شود.»
در اين ميان عُمَر فرياد مى زند: «سعد را بكُشيد ، او را زير دست و پا ، پايمال كنيد.»
عُمَر به طرف سعد مى رود و به او مى گويد: «اى سعد ، من دوست دارم آن چنان زير دست و پاىِ مردم ، پايمال شوى كه همه اعضاى بدنت در هم كوبيده شود.»
قيس ، پسرِ سعد ، اين سخن را مى شنود جلو مى آيد و ريش عمر را در دست مى گيرد و مى گويد: «به خدا قسم اگر مويى از سر پدرم كم شود نخواهم گذاشت از اينجا سالم بيرون بروى.»
ابوبكر اين صحنه را مى بيند ، با عجله به سوى عُمَر مى آيد و به او مى گويد: «اى عُمَر آرام باش. امروز روزى است كه ما بايد با آرامش با مردم برخورد كنيم. خشونت ما را از هدف دور مى كند.»
عُمَر با شنيدن اين سخن آرام مى شود و تصميم مى گيرد تا صحنه را ترك كند و سعد را به حال خود بگذارد .
اكنون سعد رو به عُمَر مى كند و مى گويد: «اگر من بيمار نبودم و قدرت داشتم با شما جنگ مى كردم.»
آنگاه او به فرزندان خود مى گويد: «مرا از اينجا ببريد.»
نگاه كن، فرزندان سعد پدر خود را از سقيفه بيرون مى برند .
به خليفه خبر مى دهند كه سعد به منزل خود رفته است .
امّا او چرا با خليفه بيعت نكرد و رفت؟
بايد هر طور هست او را به سقيفه باز گرداند ، او بايد بيعت كند. مگر مسلمانان همه با ابوبكر بيعت نكردند، او چرا مى خواهد اتّحاد مسلمانان را به هم بزند .
همسفر خوبم !
از اينجا ديگر آرام آرام سخن اهل سقيفه تغيير مى کند .
آرى، حالا ديگر هر كس با خليفه مخالف باشد و با او بيعت نكند با اسلام مخالف است .
حتماً تعجّب مى كنى!
آرى ، اكنون كه اكثر مسلمانان مدينه با ابوبكر بيعت كرده اند، ديگر او نماد اسلام شده است و مخالفت با او مخالفت با اسلام است !
خليفه عدّه اى را به خانه سعد مى فرستد تا از او بخواهند كه براى بيعت كردن به سقيفه بيايد .
فرستاده خليفه به خانه سعد مى رود و پيامِ خليفه را به او مى رساند .
سعد در جواب مى گويد: «تا جان در بدن دارم هرگز با شما بيعت نخواهم كرد.»
فرستاده خليفه به سوى سقيفه باز مى گردد و سخن سعد را براى خليفه باز مى گويد .
خليفه به فكر فرو مى رود كه اكنون چه بايد كرد .
عُمَر رو به خليفه مى كند و مى گويد: «اى خليفه ، سعد را به حال خود نگذار ، او بايد با شما بيعت كند.»
در اين ميان يكى از اطرافيان به خليفه مى گويد: «سعد را به حال خود بگذاريد ، او آدم لجبازى است ، او هرگز با شما بيعت نخواهد كرد تا كشته شود و با ريختن خون او تمام قبيله او در فكر انتقام خواهند افتاد و اين براى خلافت شما خوب نيست ، او پيرمردى مريض است و يك پيرمرد مريض و تنها هيچ كارى بر ضدّ شما نمىتواند انجام دهد.»
خليفه اين سخن را مى پسندد و ديگر كسى را به دنبال سعد نمى فرستد .
آيا موافقى با هم سرى به خانه پيامبر بزنيم .
نگاه كن !
على عليه السلام بدن پيامبر را در خانه آن حضرت به خاك سپرده است و كنار قبر آن حضرت نشسته است .
بنى هاشم هم اينجا هستند ، عبّاس ، عموى پيامبر در كنارى نشسته است .
مقداد و سلمان و ابوذر و چند نفر ديگر هم اينجا هستند .
آرى ، خيلى از مسلمانان در مراسم دفن پيامبر حاضر نشدند .
يك نفر سراسيمه به اين سو مى آيد.
او از همه مى پرسد كه على عليه السلام كجاست؟
اگر على عليه السلام را مى خواهى برو كنار قبر پيامبر ، او را آنجا مى توانى ببينى .
او مى خواهد خبر مهمّى را به على عليه السلام بگويد .
خبر او اين است: «مردم در سقيفه با ابوبكر بيعت كردند.»
مولايت را نگاه كن !
او شروع به خواندن آيه دوم سوره «عنكبوت» مى كند:
« أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ »
آيا مردم خيال مى كنند وقتى گفتند ما ايمان آورديم ، امتحان نمى شوند؟
آرى ، اين مردم كسانى بودند كه ادّعاى ايمانِ آنها ، همه دنيا را گرفته بود ، امّا امروز كه امتحان پيش آمد چند نفر سر بلند بيرون آمدند؟
چند نفر توانستند از اين فتنه نجات پيدا كنند؟
امروز روز امتحان بزرگ الهى بود و متأسّفانه خيلى ها در اين آزمون بزرگِ تاريخ ، سرافكنده شدند .
گوش كن !
صدايى از بيرون خانه به گوش مى رسد:
اى على! مردم در سقيفه با ابوبكر بيعت كرده اند ، همه ما آماده هستيم تا تو را در راه جنگ با آنها يارى كنيم .
آيا موافقى بيرون برويم و ببينيم كيست كه اين گونه سخن مى گويد .
خداى من! اين ابوسفيان است... همان كسى كه براى كشتن پيامبر ، جنگ بدر و اُحد را به راه انداخت .
اكنون چه شده است كه او امروز دلش براى اسلام مىسوزد؟!
نه او دلش براى اسلام نمى سوزد ، او مى خواهد به اين بهانه در ميان مسلمانان اختلاف بياندازد .
او نزديك مى آيد و چنين مى گويد: «اى على! دستت را بده تا با تو بيعت كنم.»
نگاه كن! مولايت را نگاه كن، چگونه جواب ابوسفيان را مى دهد: «اى ابوسفيان ! تو از اين سخنان خود قصدى جز مكر و حيله ندارى.»
ابوسفيان اين سخن را كه مى شنود از آنجا دور مى شود .
آرى ، ابوسفيان پيش خود نقشه كشيده بود تا امروز انتقام خود را از اسلام بگيرد . او اوّلين كسى است كه خبر سقيفه را براى على عليه السلام آورد ، او كه شمشير زدن و شجاعت على عليه السلام در جنگ ها را ديده است خيال مى كرد اكنون نيز على عليه السلام شمشير به دست خواهد گرفت و به جنگ اهل سقيفه خواهد رفت و جنگ داخلى در مدينه روى خواهد داد و آن وقت بهترين فرصت خواهد بود تا دشمنان اسلام به مدينه حمله كنند و ديگر هيچ اثرى از اسلام باقى نماند و او به آرزوى خود برسد...
امّا ابوسفيان نمى دانست كه على عليه السلام اين گونه اميد او را نا اميد خواهد كرد . آرى، آن حضرت براى اسلام زحمت هاى زيادى كشيده است ، اكنون اجازه نخواهد داد تا ابوسفيان به خواسته خود برسد .
اگر ديروز شمشير على عليه السلام ، مايه نجات اسلام شد امروز صبر او ، مايه بقاى اسلام است .
اكنون ، اهل سقيفه همه با ابوبكر بيعت كرده اند و موقع آن فرا رسيده است كه خليفه را به مركز شهر ببرند .
خليفه همراه با كسانى كه در سقيفه هستند به مسجد شهر مى رود .
در مسير به هر كس برخورد مى كنند او را مجبور مى كنند تا با ابوبكر بيعت كند .
آرى، مسلمانان بر خلافت ابوبكر متحّد شده اند و هر كس كه با اين اتّحاد و يگانگى ، مخالف باشد كشته خواهد شد .
نگاه كن ، خليفه را با چه احترامى به مسجد مى برند .
على عليه السلام ، پيكر پيامبر را دفن كرده و به خانه خود رفته است .
عدّه اى از مردم در مسجد پيامبر جمع شده اند ، در اين ميان ، عثمان همراه با بنى اُميّه در گوشه اى از مسجد نشسته اند .
ابوبكر را وارد مسجد مى كنند و او را بر بالاى منبر پيامبر مى نشانند .
عُمَر نگاهى به مسجد مى كند ، مى بيند كه ابوسفيان با عدّه اى از بنى اُميّه در گوشه اى نشسته اند ، در ميان آنها عثمان هم به چشم مى خورد.
ابوسفيان با ديگران بر ضدّ خليفه سخن مى گويد .
به راستى چگونه مى توان ابوسفيان را راضى كرد؟
راه حلّى به ذهن خليفه مى رسد .
يك نفر پيام مهمّى را براى ابوسفيان مى آورد: «به تو قول مى دهيم كه فرزندت ، معاويه را در حكومت خود شريك كنيم.»
ابوسفيان لبخندى مى زند و مى گويد: «آرى ، ابوبكر چه خوب خليفه اى است كه صله رحم نمود و حقّ ما را ادا كرد.»
اكنون ابوسفيان و بنى اُميّه براى بيعت با خليفه مى آيند .
و اين گونه ابوسفيان حاضر مى شود كه با خليفه بيعت كند .
عُمَر رو به بقيّه مى كند و مى گويد: «چرا هر كدام از شما در گوشه اى نشسته ايد ، بياييد با خليفه رسول خدا، ابوبكر بيعت كنيد.»
عثمان از جا بلند مى شود و به نزد ابوبكر مى رود و با او بيعت مى كند. با بيعت عثمان همه بنى اميّه با ابوبكر بيعت مى كنند .
اكنون ، همه نگاه ها متوجّه بنى هاشم و خاندان پيامبر است. آيا آنها با ابوبكر بيعت خواهند كرد؟
عدّهاى از مردم هنوز با خليفه بيعت نكرده اند ، خوب است آنها را با پول راضى كنيم .
آرى ، چه كسى است كه بتواند در مقابل پول استقامت كند؟
امّا اين پول ها را بايد براى زنان اين شهر فرستاد .
بايد از راه زنان در دلها نفوذ كرد! هر كس بتواند زنان را به سوى خود جذب كند مى تواند جامعه را از آن خود کند .
كيسه هاى پول به سوى خانه هاى مدينه برده مى شوند .
ابوبكر در منبر خود به اين سخن ها اشاره مى كند كه در حكومت من غذاهاى خوب براى شما مهيا خواهد بود و روزهاى خوبى در انتظارتان است .
آنجا را نگاه كن !
بيرون مسجد ، كنار درِ آن خانه را مى گويم .
آن زن چه مى گويد چرا صداى خود را بلند كرده است؟
آيا مى خواهيد دين مرا با پول بخريد؟
هرگز !
هرگز نخواهيد توانست مرا از دينم جدا كنيد ، من اين پول هاى شما را قبول نمى كنم .
خدايا ، اين شير زن كيست كه اين گونه سخن مى گويد؟
او از طايفه بنى عَدِىّ است. او با گوش خود شنيده كه پيامبر در روز غدير، على عليه السلام را به عنوان خليفه و جانشين خود معرّفى نموده است .
حال او چگونه براى پول و مال دنيا ، دست از مولاى خود بردارد .
آفرين بر تو اى شير زن مدينه !
كاش مردم مدينه به اندازه تو غيرت داشتند و اين گونه على عليه السلام را تنها نمى گذاشتند .
اكنون ، كار تبليغات شروع مى شود ، بايد كارى كرد كه اين مردم باور كنند كه ابوبكر خليفه رسول خداست .
ابوبكر بر روى منبر نشسته است ، ناگهان يك نفر از درِ مسجد وارد مى شود و رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: «اى خليفه خدا.»
همه تعجّب مى كنند ، آيا ابوبكر اين قدر مقام پيدا كرده كه خليفه خدا شده است .
ابوبكر از بالاى منبر فرياد مى زند: «من خليفه خدا نيستم ، بلكه خليفه رسول خدا هستم و به اين راضى هستم كه مرا به اين نام بخوانيد.»
آرى ، اين گونه است كه لقب خليفه رسول خدا براى ابوبكر ، عنوان رسمى شناخته مى شود .
بعد از آن خليفه سخنان خود را ادامه مى دهد .
آيا مى خواهى سخنان او را بشنوى؟
اى مردم ! هيچ كس شايستگى خلافت را همانند من ندارد .
آيا من اوّلين كسى نبودم كه نماز خواندم ، آيا من بهترين يار پيامبر نبودم؟
همه كسانى كه در پاى منبر خليفه نشسته اند سخن او را تأييد مى كنند! اما همه كسانى كه اينجا هستند به ياد دارند على عليه السلام اوّلين كسى است كه به پيامبر ايمان آورد و با آن حضرت نماز خواند .
مگر تا مدّت ها ، فقط على عليه السلام و خديجه همراه پيامبر نماز نمى خواندند؟!
آن روزها كه هنوز ابوبكر مسلمان نشده بود !
امّا اكنون كسى جرأت ندارد حقيقت را بگويد .
آن كيست كه در كوچه هاى مدينه دور مى زند و فرياد مى زند: «همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده و او را به عنوان خليفه رسول خدا انتخاب نموده اند ، پس هر چه زودتر براى بيعت كردن با او به مسجد بياييد.»
نمىدانم او را شناختى يا نه ؟
او عُمَر است ، از وقتى كه خبر دار شده است عدّه اى از مردم هنوز با ابوبكربيعت نكرده اند ، در كوچه هاى مدينه دور مى زند و همه را به بيعت با ابوبكر فرا مى خواند .
آرى ، عدّه اى از مردم در خانه هاى خود مخفى شده اند ، عُمَر مى خواهد هر طور شده است آنها را براى بيعت با ابوبكر به مسجد بكشاند .
عدّه اى با شنيدن صداى عُمَر براى بيعت با خليفه از خانه هاى خود خارج مى شوند .
امّا عدّه ديگرى به اين سادگى حاضر نيستند با ابوبكر بيعت كنند ، آنها كسانى هستند كه مى خواهند به على عليه السلام وفادار بمانند .
بايد فكر اساسى كرد !
آرى ، بايد به سراغ على عليه السلام رفت ، تا زمانى كه او با ابوبكر بيعت نكرده است نمىتوان بقيّه مردم را مجبور به بيعت با ابوبكر كرد...