مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

از غروب تا غروب؛ قسمت سوم

1391/1/26 16:41
نویسنده : یه مامان
3,773 بازدید
اشتراک گذاری

مسلمانان بر خلافت ابوبكر متحّد شده ‏اند و هر كس كه با اين اتّحاد و يگانگى ، مخالف باشد كشته خواهد شد. خليفه همراه با كسانى كه در سقيفه هستند به مسجد شهر مى‏ رود . در مسير به هر كس برخورد مى‏ كنند او را مجبور مى‏ كنند تا با ابوبكر بيعت كند...

 

تمام افراد قبيله اوس با ابوبكر بيعت كرده‏اند .

 آيا به ياد دارى اوّلين كسى كه با ابوبكر بيعت كرد كه بود؟

 آرى ، بشير را مى‏گويم ، او كه يكى از بزرگان قبيله خزرج است. به علّت حسدى كه نسبت به پسر عموى خود، سعد دارد با ابوبكر بيعت كرد تا مبادا سعد خليفه شود .
 
اكنون با بيعت كردن بشير در خود قبيله خزرج اختلاف افتاده است. عدّه‏اى طرفدار كار بشير هستند و عدّه‏اى هم مخالف .
 
نگاه كن!

 بشير مشغول سخن گفتن با افراد قبيله خود (قبيله خزرج) است. او به آنها اين چنين مى‏گويد: «اكنون كه همه دارند با ابوبكربيعت مى‏كنندپس ما از آنها عقب نيفتيم.»

 عدّه‏ اى با او موافق مى ‏شوند و مى ‏روند و با ابوبكر بيعت مى‏ كنند .

 سعد (رئيس قبيله خزرج) با مردم سخن مى ‏گويد ، امّا ديگر كسى به سخن او گوش نمى‏ كند ، او هر طور هست مى ‏خواهد مانع شود تا قبيله او با ابوبكر بيعت كنند .
 
امّا ديگر فايده ‏اى ندارد ، مردم از هر طرف هجوم مى‏ آورند ، و سعد ، بزرگ طايفه خزرج در زير دست و پا قرار مى‏ گيرد .
 
عدّه ‏اى از طرفداران سعد فرياد مى ‏زنند: «آرام بگيريد ، مواظب باشيد مبادا سعد در زير دست و پاى شما پايمال شود.»
 
در اين ميان عُمَر فرياد مى‏ زند: «سعد را بكُشيد ، او را زير دست و پا ، پايمال كنيد.»
 
عُمَر به طرف سعد مى ‏رود و به او مى ‏گويد: «اى سعد ، من دوست دارم آن چنان زير دست و پاىِ مردم ، پايمال شوى كه همه اعضاى بدنت در هم كوبيده شود.»

 قيس ، پسرِ سعد ، اين سخن را مى‏ شنود جلو مى‏ آيد و ريش عمر را در دست مى‏ گيرد و مى ‏گويد: «به خدا قسم اگر مويى از سر پدرم كم شود نخواهم گذاشت از اينجا سالم بيرون بروى.»

 ابوبكر اين صحنه را مى ‏بيند ، با عجله به سوى عُمَر مى ‏آيد و به او مى ‏گويد: «اى عُمَر  آرام باش. امروز روزى است كه ما بايد با آرامش با مردم برخورد كنيم. خشونت ما را از هدف دور مى ‏كند.»

 عُمَر با شنيدن اين سخن آرام مى ‏شود و تصميم مى ‏گيرد تا صحنه را ترك كند و سعد را به حال خود بگذارد .

 اكنون سعد رو به عُمَر مى‏ كند و مى‏ گويد: «اگر من بيمار نبودم و قدرت داشتم با شما جنگ مى ‏كردم.»

 آنگاه او به فرزندان خود مى ‏گويد: «مرا از اينجا ببريد.»

 نگاه كن، فرزندان سعد پدر خود را از سقيفه بيرون مى‏ برند .

 به خليفه خبر مى‏ دهند كه سعد به منزل خود رفته است .

 امّا او چرا با خليفه بيعت نكرد و رفت؟

 بايد هر طور هست او را به سقيفه باز گرداند ، او بايد بيعت كند. مگر مسلمانان همه با ابوبكر بيعت نكردند، او چرا مى ‏خواهد اتّحاد مسلمانان را به هم بزند .
 
همسفر خوبم !
 
از اينجا ديگر آرام آرام سخن اهل سقيفه تغيير مى کند .
 
آرى، حالا ديگر هر كس با خليفه مخالف باشد و با او بيعت نكند با اسلام مخالف است .
 
حتماً تعجّب مى ‏كنى!

 آرى ، اكنون كه اكثر مسلمانان مدينه با ابوبكر بيعت كرده ‏اند، ديگر او نماد اسلام شده است و مخالفت با او مخالفت با اسلام است !
 
خليفه عدّه ‏اى را به خانه سعد مى ‏فرستد تا از او بخواهند كه براى بيعت كردن به سقيفه بيايد .
 
فرستاده خليفه به خانه سعد مى‏ رود و پيامِ خليفه را به او مى ‏رساند .
 
سعد در جواب مى ‏گويد: «تا جان در بدن دارم هرگز با شما بيعت نخواهم كرد.»
 
فرستاده خليفه به سوى سقيفه باز مى ‏گردد و سخن سعد را براى خليفه باز مى ‏گويد .

 خليفه به فكر فرو مى ‏رود كه اكنون چه بايد كرد .
 
عُمَر رو به خليفه مى‏ كند و مى ‏گويد: «اى خليفه ، سعد را به حال خود نگذار ، او بايد با شما بيعت كند.»
 
در اين ميان يكى از اطرافيان به خليفه مى‏ گويد: «سعد را به حال خود بگذاريد ، او آدم لجبازى است ، او هرگز با شما بيعت نخواهد كرد تا كشته شود و با ريختن خون او تمام قبيله او در فكر انتقام خواهند افتاد و اين براى خلافت شما خوب نيست ، او پيرمردى مريض است و يك پيرمرد مريض و تنها هيچ كارى بر ضدّ شما نمى‏تواند انجام دهد.»
خليفه اين سخن را مى‏ پسندد و ديگر كسى را به دنبال سعد نمى‏ فرستد .
 
آيا موافقى با هم سرى به خانه پيامبر بزنيم .
 
نگاه كن !
 
على ‏عليه السلام بدن پيامبر را در خانه آن حضرت به خاك سپرده است و كنار قبر آن حضرت نشسته است .
 
بنى هاشم هم اينجا هستند ، عبّاس ، عموى پيامبر در كنارى نشسته است .
 
مقداد و سلمان و ابوذر و چند نفر ديگر هم اينجا هستند .
 
آرى ، خيلى از مسلمانان در مراسم دفن پيامبر حاضر نشدند .
 
يك نفر سراسيمه به اين سو مى‏ آيد.
 
او از همه مى‏ پرسد كه على‏ عليه السلام كجاست؟
 
اگر على ‏عليه السلام را مى ‏خواهى برو كنار قبر پيامبر ، او را آنجا مى ‏توانى ببينى .
 
او مى‏ خواهد خبر مهمّى را به على‏ عليه السلام بگويد .
 
خبر او اين است: «مردم در سقيفه با ابوبكر بيعت كردند.»
 
مولايت را نگاه كن !
 
او شروع به خواندن آيه دوم سوره «عنكبوت» مى ‏كند:
« أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ »
 
آيا مردم خيال مى ‏كنند وقتى گفتند ما ايمان آورديم ، امتحان نمى ‏شوند؟
 
آرى ، اين مردم كسانى بودند كه ادّعاى ايمانِ آنها ، همه دنيا را گرفته بود ، امّا امروز كه امتحان پيش آمد چند نفر سر بلند بيرون آمدند؟
 
چند نفر توانستند از اين فتنه نجات پيدا كنند؟
امروز روز امتحان بزرگ الهى بود و متأسّفانه خيلى ‏ها در اين آزمون بزرگِ تاريخ ، سرافكنده شدند .
 
گوش كن !
 
صدايى از بيرون خانه به گوش مى‏ رسد:
 
اى على! مردم در سقيفه با ابوبكر بيعت كرده ‏اند ، همه ما آماده هستيم تا تو را در راه جنگ با آنها يارى كنيم .
آيا موافقى بيرون برويم و ببينيم كيست كه اين گونه سخن مى‏ گويد .

 خداى من! اين ابوسفيان است... همان كسى كه براى كشتن پيامبر ، جنگ بدر و اُحد را به راه انداخت .
 
اكنون چه شده است كه او امروز دلش براى اسلام مى‏سوزد؟!
 
نه او دلش براى اسلام نمى‏ سوزد ، او مى ‏خواهد به اين بهانه در ميان مسلمانان اختلاف بياندازد .
 
او نزديك مى‏ آيد و چنين مى‏ گويد: «اى على! دستت را بده تا با تو بيعت كنم.»
 
نگاه كن! مولايت را نگاه كن، چگونه جواب ابوسفيان را مى‏ دهد: «اى ابوسفيان ! تو از اين سخنان خود قصدى جز مكر و حيله ندارى.»
 
ابوسفيان اين سخن را كه مى ‏شنود از آنجا دور مى ‏شود .
 
آرى ، ابوسفيان پيش خود نقشه كشيده بود تا امروز انتقام خود را از اسلام بگيرد . او اوّلين كسى است كه خبر سقيفه را براى على‏ عليه السلام آورد ، او كه شمشير زدن و شجاعت على‏ عليه السلام در جنگ ‏ها را ديده است خيال مى ‏كرد اكنون نيز على‏ عليه السلام شمشير به دست خواهد گرفت و به جنگ اهل سقيفه خواهد رفت و جنگ داخلى در مدينه روى خواهد داد و آن وقت بهترين فرصت خواهد بود تا دشمنان اسلام به مدينه حمله كنند و ديگر هيچ اثرى از اسلام باقى نماند و او به آرزوى خود برسد...
 
امّا ابوسفيان نمى ‏دانست كه على‏ عليه السلام اين گونه اميد او را نا اميد خواهد كرد . آرى، آن حضرت براى اسلام زحمت ‏هاى زيادى كشيده است ، اكنون اجازه نخواهد داد تا ابوسفيان به خواسته خود برسد .
 
اگر ديروز شمشير على ‏عليه السلام ، مايه نجات اسلام شد امروز صبر او ، مايه بقاى اسلام است .
 
اكنون ، اهل سقيفه همه با ابوبكر بيعت كرده‏ اند و موقع آن فرا رسيده است كه خليفه را به مركز شهر ببرند .
خليفه همراه با كسانى كه در سقيفه هستند به مسجد شهر مى‏ رود .
 
در مسير به هر كس برخورد مى‏ كنند او را مجبور مى‏ كنند تا با ابوبكر بيعت كند .
 
آرى، مسلمانان بر خلافت ابوبكر متحّد شده ‏اند و هر كس كه با اين اتّحاد و يگانگى ، مخالف باشد كشته خواهد شد .

 نگاه كن ، خليفه را با چه احترامى به مسجد مى‏ برند .
 
على ‏عليه السلام ، پيكر پيامبر را دفن كرده و به خانه خود رفته است .
 
عدّه‏ اى از مردم در مسجد پيامبر جمع شده‏ اند ، در اين ميان ، عثمان همراه با بنى اُميّه در گوشه ‏اى از مسجد نشسته‏ اند .
ابوبكر را وارد مسجد مى ‏كنند و او را بر بالاى منبر پيامبر مى ‏نشانند .
 
عُمَر نگاهى به مسجد مى‏ كند ، مى ‏بيند كه ابوسفيان با عدّه ‏اى از بنى اُميّه در گوشه‏ اى نشسته‏ اند ، در ميان آنها عثمان هم به چشم مى‏ خورد.

 ابوسفيان با ديگران بر ضدّ خليفه سخن مى ‏گويد .
 
به راستى چگونه مى ‏توان ابوسفيان را راضى كرد؟

 راه حلّى به ذهن خليفه مى ‏رسد .
 
يك نفر پيام مهمّى را براى ابوسفيان مى ‏آورد: «به تو قول مى ‏دهيم كه فرزندت ، معاويه را در حكومت خود شريك كنيم.»
 
ابوسفيان لبخندى مى ‏زند و مى‏ گويد: «آرى ، ابوبكر چه خوب خليفه ‏اى است كه صله رحم نمود و حقّ ما را ادا كرد.»
 
اكنون ابوسفيان و بنى اُميّه براى بيعت با خليفه مى‏ آيند .
و اين گونه ابوسفيان حاضر مى ‏شود كه با خليفه بيعت كند .
 
عُمَر رو به بقيّه مى ‏كند و مى‏ گويد: «چرا هر كدام از شما در گوشه‏ اى نشسته‏ ايد ، بياييد با خليفه رسول خدا، ابوبكر بيعت كنيد.»
 
عثمان از جا بلند مى ‏شود و به نزد ابوبكر مى ‏رود و با او بيعت مى‏ كند. با بيعت عثمان همه بنى اميّه با ابوبكر بيعت مى‏ كنند .
 
اكنون ، همه نگاه ‏ها متوجّه بنى هاشم و خاندان پيامبر است. آيا آنها با ابوبكر بيعت خواهند كرد؟
 
عدّه‏اى از مردم هنوز با خليفه بيعت نكرده ‏اند ، خوب است آنها را با پول راضى كنيم .
 
آرى ، چه كسى است كه بتواند در مقابل پول استقامت كند؟
 
امّا اين پول‏ ها را بايد براى زنان اين شهر فرستاد .
بايد از راه زنان در دلها نفوذ كرد! هر كس بتواند زنان را به سوى خود جذب كند مى ‏تواند جامعه را از آن خود کند .
 
كيسه ‏هاى پول به سوى خانه‏ هاى مدينه برده مى‏ شوند .
 
ابوبكر در منبر خود به اين سخن ‏ها اشاره مى ‏كند كه در حكومت من غذاهاى خوب براى شما مهيا خواهد بود و روزهاى خوبى در انتظارتان است .
 
آنجا را نگاه كن !
 
بيرون مسجد ، كنار درِ آن خانه را مى‏ گويم .
 
آن زن چه مى‏ گويد چرا صداى خود را بلند كرده است؟
 
آيا مى ‏خواهيد دين مرا با پول بخريد؟
 
هرگز !
 
هرگز نخواهيد توانست مرا از دينم جدا كنيد ، من اين پول ‏هاى شما را قبول نمى‏ كنم .
 
خدايا ، اين شير زن كيست كه اين گونه سخن مى‏ گويد؟
 
او از طايفه بنى عَدِىّ است. او با گوش خود شنيده كه پيامبر در روز غدير، على‏ عليه السلام را به عنوان خليفه و جانشين خود معرّفى نموده است .
 
حال او چگونه براى پول و مال دنيا ، دست از مولاى خود بردارد .
 
آفرين بر تو اى شير زن مدينه !
 
كاش مردم مدينه به اندازه تو غيرت داشتند و اين گونه على ‏عليه السلام را تنها نمى ‏گذاشتند .
 
اكنون ، كار تبليغات شروع مى ‏شود ، بايد كارى كرد كه اين مردم باور كنند كه ابوبكر خليفه رسول خداست .
 
ابوبكر بر روى منبر نشسته است ، ناگهان يك نفر از درِ مسجد وارد مى ‏شود و رو به ابوبكر مى ‏كند و مى ‏گويد: «اى خليفه خدا.»
 
همه تعجّب مى‏ كنند ، آيا ابوبكر اين قدر مقام پيدا كرده كه خليفه خدا شده است .
 
ابوبكر از بالاى منبر فرياد مى ‏زند: «من خليفه خدا نيستم ، بلكه خليفه رسول خدا هستم و به اين راضى هستم كه مرا به اين نام بخوانيد.»
 
آرى ، اين گونه است كه لقب خليفه رسول خدا براى ابوبكر ، عنوان رسمى شناخته مى‏ شود .
 
بعد از آن خليفه سخنان خود را ادامه مى ‏دهد .
 
آيا مى ‏خواهى سخنان او را بشنوى؟
 
اى مردم ! هيچ كس شايستگى خلافت را همانند من ندارد .
 
آيا من اوّلين كسى نبودم كه نماز خواندم ، آيا من بهترين يار پيامبر نبودم؟

همه كسانى كه در پاى منبر خليفه نشسته ‏اند سخن او را تأييد مى ‏كنند! اما همه كسانى كه اينجا هستند به ياد دارند على ‏عليه السلام اوّلين كسى است كه به پيامبر ايمان آورد و با آن حضرت نماز خواند .
 
مگر تا مدّت ‏ها ، فقط على‏ عليه السلام و خديجه همراه پيامبر نماز نمى‏ خواندند؟!
 
آن روزها  كه هنوز ابوبكر مسلمان نشده بود !
 
امّا اكنون كسى جرأت ندارد حقيقت را بگويد .
آن كيست كه در كوچه‏ هاى مدينه دور مى‏ زند و فرياد مى‏ زند: «همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده و او را به عنوان خليفه رسول خدا انتخاب نموده‏ اند ، پس هر چه زودتر براى بيعت كردن با او به مسجد بياييد.»
 
نمى‏دانم او را شناختى يا نه ؟
 
او عُمَر است ، از وقتى كه خبر دار شده است عدّه ‏اى از مردم هنوز با ابوبكربيعت نكرده ‏اند ، در كوچه‏ هاى مدينه دور مى ‏زند و همه را به بيعت با ابوبكر فرا مى‏ خواند .
 
آرى ، عدّه ‏اى از مردم در خانه‏ هاى خود مخفى شده ‏اند ، عُمَر مى ‏خواهد هر طور شده است آنها را براى بيعت با ابوبكر به مسجد بكشاند .
 
عدّه ‏اى با شنيدن صداى عُمَر براى بيعت با خليفه از خانه‏ هاى خود خارج مى‏ شوند .
 
امّا عدّه ديگرى به اين سادگى حاضر نيستند با ابوبكر بيعت كنند ، آنها كسانى هستند كه مى ‏خواهند به على ‏عليه السلام وفادار بمانند .
 
بايد فكر اساسى كرد !
 
آرى ، بايد به سراغ على‏ عليه السلام رفت ، تا زمانى كه او با ابوبكر بيعت نكرده است نمى‏توان بقيّه مردم را مجبور به بيعت با ابوبكر كرد...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان علي خوشتيپ
28 فروردین 91 20:47
خدا قوت


ممنــــــــون
یک عدد مامان
29 فروردین 91 9:49
به جان خودم هر چی این مطالب رو میخونم حرصم میگیره ، از دست حماقت این مردم! چه جوری میتونستن حق خلافت حضرت علی رو انکار کنن ؟
ایناگروهی بودن که آخرت رو به دنیاشون فروختن . خدا نظر لطفش رو از ما بر نگردونه و انشاالله تا آخرین لحظه ی عمرمون حبّ علی رو در دلهامون حفظ کنه.
عاشق این دعا هستم: خدایا ما را لحظه ای به حال خودمون وا مگذار !



برای دعاهای خوبتون آمین میگیم

مریم(مامان روشا)
29 فروردین 91 16:21
واقعا" خسته نباشید@};


سلامت باشید
مامان بیتا
31 فروردین 91 9:47
ممنون منتظر قسمت بعدی هستیم


ممنون از همراهی صمیمانه ی شما