مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و پنجم

1390/12/14 15:15
نویسنده : یه مامان
3,225 بازدید
اشتراک گذاری

اين‏جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند. نوازندگان مى ‏نوازند و رقّاصان مى‏ رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان امام حسين‏ عليه السلام مى‏ زند و خنده مستانه مى‏ كند و شعر مى‏ خواند...

اين‏جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند.

 سربازان، سر امام حسين ‏عليه السلام را داخل قصر مى ‏برند. يزيد دستور مى ‏دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذراند، و در مقابل او قرار دهند.

 همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است.

نوازندگان مى ‏نوازند و رقّاصان مى‏ رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان امام حسين‏ عليه السلام مى‏ زند و خنده مستانه مى‏ كند و شعر مى‏ خواند:

 لَعِبَت هاشم بالملك فلا

 خبرٌ جاءَ و لا وحيٌ نَزَل...

بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است. كاش پدرانم كه در جنگ بَدْر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ‏ديدند. كاش آنها بودند و به من مى ‏گفتند: «اى يزيد، دست مريزاد!». آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم!

همگان از سخن يزيد حيران مى ‏شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى ‏اُميّه با شمشير حضرت على ‏عليه السلام، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى‏ اُميّه كينه بنى ‏هاشم را به دل گرفتند.

 آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين ‏گونه اين كينه و كينه ‏توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد. امّا مگر شمشير حضرت على ‏عليه السلام چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى ‏اُميّه نيامده بودند تا پيامبر صلى الله عليه و آله را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟

حضرت على‏ عليه السلام براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى‏ كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ‏ستايد؟

چگونه است كه مى‏ خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى‏ شود كه چرا امام حسين ‏عليه السلام هرگز حاضر نشد با يزيد بيعت كند. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجه شده ‏اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتى قرآن را هم قبول ندارد.

به هر حال، يزيد سرمست پيروزى خود است. او مى ‏خندد و فرياد شادى برمى‏ آورد.

 ناگهان فريادى بلند مى ‏شود: «اى يزيد! واى بر تو! چوب بر لب و دندان حسين مى‏ زنى؟ من با چشم خود ديدم كه پيامبر اين لب و دندان را مى ‏بوسيد.»

 او ابو بَرْزَه است. همه او را مى ‏شناسند او يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله است.

يزيد به غضب مى ‏آيد و دستور مى ‏دهد تا او را از قصر بيرون اندازند.

 يزيد اجازه ورود كاروان اسيران را مى ‏دهد. درِ قصر باز مى ‏شود و امام سجّاد عليه السلام و ديگر اسيران در حالى كه با طناب به يكديگر بسته شده‏ اند، وارد قصر مى‏ شوند.

دست همه اسيران به گردن ‏هاى آنها بسته شده است. آنها را مقابل يزيد مى ‏آورند.

نگاه كن! هنوز غُلّ و زنجير بر گردن امام سجّاد عليه السلام است، گويى از كوفه ‏تا شام، غُلّ و زنجير از امام جدا نشده است.

اسيران را در مقابل يزيد نگه مى‏ دارند تا اهل مجلس آنها را ببينند. يكى از افراد مجلس، دختر امام حسين ‏عليه السلام را مى‏ بيند و از زيبايى او تعجّب مى‏ كند. با خود مى ‏گويد خوب است قبل از ديگران، اين دختر را براى كنيزى از يزيد بگيرم.

او به يزيد رو مى ‏كند و مى‏ گويد: «اى يزيد، من آن دختر را براى كنيزى مى‏ خواهم.»

فاطمه، دختر امام حسين ‏عليه السلام، در حالى كه مى ‏لرزد، عمّه ‏اش، زينب را صدا مى‏ زند و مى‏ گويد: «عمّه جان! آيا يتيمى، مرا بس نيست كه امروز كنيز اين نامرد بشوم.»

زينب رو به آن مرد شامى مى ‏كند و مى‏ گويد: «واى بر تو، مگر نمى‏ دانى اين دختر رسول خداست؟»

مرد شامى با تعجّب به يزيد نگاه مى ‏كند. آيا يزيد دختران پيامبر صلى الله عليه و آله را به اسيرى آورده است؟ او فرياد مى‏ زند: «اى يزيد، لعنت خدا بر تو! تو دختران پيامبر را به اسيرى آورده ‏اى؟ به خدا قسم من خيال مى ‏كردم كه اينها، اسيران كشور روم هستند.»

يزيد بسيار عصبانى مى ‏شود. او دستور مى ‏دهد تا اين مرد را هر چه سريع‏ تر به جرم جسارت به مقام خلافت، اعدام نمايند.

يزيد از بيدارى مردم مى‏ ترسد و تلاش مى ‏كند تا هرگونه جرقه بيدارى را بلافاصله خاموش كند.

او بر تخت خود تكيه داده است و جامِ شرابى به دست دارد. سر امام حسين ‏عليه السلام مقابل اوست و اسيران همه در مقابل او ايستاده ‏اند.

امام سجّاد عليه السلام نگاهى به يزيد مى‏ كند و مى‏ فرمايد: «اى يزيد! اگر رسول خدا ما را در اين حالت ببيند با تو چه خواهد گفت؟»

همه نگاه ‏ها به اسيران خيره شده و همه دل ‏ها از ديدن اين صحنه به درد آمده است.

يزيد تعجّب مى‏ كند و در جواب مى‏ گويد: «پدر تو آرزوى حكومت داشت و حق مرا كه خليفه مسلمانان هستم، مراعات نكرد و به جنگ من آمد، امّا خدا او را كشت، خدا را شكر مى ‏كنم كه او را ذليل و نابود كرد.»

امام جواب مى ‏دهد: «اى يزيد، قبل از اينكه تو به دنيا بيايى، پدران من يا پيامبر بودند، مگر نشنيده‏ اى كه جد من، على بن ابى ‏طالب در جنگ بَدْر و اُحُد پرچمدار اسلام بود، اما پدر و جد تو پرچمدار كفر بودند!»

يزيد از سخن امام سجاد عليه السلام آشفته مى‏ شود و فرياد مى‏ زند: «گردنش را بزنيد.»

ناگهان صداى زينب در فضا مى ‏پيچد: «از كسى كه مادربزرگش، جگرِ حمزه سيدالشهدا را جويده است، بيش از اين نمى‏ توان انتظار داشت.»

مجلس، سراسر سكوت است و اين صداىِ على‏ عليه السلام است كه از حلقوم زينب ‏عليها السلام مى ‏خروشد:

آيا اكنون كه ما اسير تو هستيم خيال مى ‏كنى كه خدا تو را عزيز و ما را خوار نموده است؟ تو آرزو مى ‏كنى كه پدرانت مى ‏بودند تا ببينند چگونه حسين را كشته ‏اى.

تو چگونه خون خاندان پيامبر را ريختى و حرمت ناموس او را نگه نداشتى و دختران او را به اسيرى آوردى؟ بدان كه روزگار مرا به سخن گفتن با تو وادار كرد وگرنه من تو را ناچيزتر از آن مى‏ دانم كه با تو سخن بگويم.

اى يزيد! هر كارى مى ‏خواهى بكن، و هر كوششى كه دارى به كار بگير، امّا بدان كه هرگز نمى‏ توانى ياد ما را از دل‏ ها بيرون ببرى. تو هرگز به جلال و بزرگى ما نمى ‏توانى برسى.

شهيدانِ ما نمرده ‏اند، بلكه آنها زنده ‏اند و در نزد خداى خويش، روزى مى ‏خورند.

يزيد همچون مارى زخمى به گوشه ‏اى مى‏ خزد. سخنان زينب ‏عليها السلام او را در مقابل ميهمانانش حقير كرده است. او ديگر نمى ‏تواند سخن بگويد.

آرى! بار ديگر زينب افتخار آفريد. او پاسدار حقيقت است و پيام ‏رسان خون برادر.

همه مهمانان يزيد از ديدن اين صحنه‏ ها حيران شده‏ اند. يزيد ديگر هيچ كارى نمى‏ تواند بكند، او ديگر كشتن امام سجّاد عليه السلام را به صلاح خود نمى ‏بيند و دستور مى‏ دهد تا مهمانان بروند و غُل و زنجير از اسيران باز كنند و آنها را به زندان ببرند.

اما كاش يزيد اسيران را به زندان مى‏ برد!...

حتماً تعجب مى‏ كنى!

آخر تو خبر ندارى كه يزيد، اسيران را در خرابه ‏اى برده است. در اين خرابه كه كنار قصر يزيد است، روزها آفتاب مى‏ تابد و صورت ‏ها را مى ‏سوزاند و شب‏ ها سياهى و تاريكى هجوم مى ‏آورد و بچه‏ ها را مى ‏ترساند. نه فرشى، نه رو اندازى، نه لباسى و نه چراغى...

سربازان شب و روز در اطراف خرابه نگهبانى مى ‏دهند. مردم شام براى ديدن اسيران مى‏ آيند و به آنها زخم زبان مى‏ زنند.

هنوز بسيارى از مردم اين اسيران را نمى ‏شناسند. خدايا! چه وقت حقيقت را خواهند فهميد؟ شب ‏ها و روزها مى‏ گذرد و كودكان همچنان بى‏ قرارى مى‏ كنند.

خدايا، كى از اين خرابه بيرون خواهيم آمد؟...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مریم(مامان روشا)
14 اسفند 90 15:55
ای خدا...واقعا"دردناکه

مامان علی خوشتیپ
15 اسفند 90 12:08
وای از نگاه بی خرد بی مرام ها
بر نیزه بود جاذبه ی انتقام ها
بازی کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها
آن روز از تمامی دیوار های شهر
با سنگ میرسید جواب سلام ها
در مدخل ورودی آن سرزمین درد
از بین رفته بود دگر احترام ها
وای از محله های یهودی نشین شهر
وای از صدای هلهله و ازدحام ها




ممنون مامان عزیز، شعر پر معنایی بود
مامان پریسا
15 اسفند 90 18:48