مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و سوم

1390/12/8 16:35
نویسنده : یه مامان
3,500 بازدید
اشتراک گذاری

 نامه‏اى از طرف يزيد به كوفه می رسد. او فرمان داده است تا ابن ‏زياد اسيران را به سوى شام بفرستد. او می خواهد در شام جشن بزرگى بر پا كند و پيروزى خود را به رخ مردم شام بكشد...

اسيران هيچ خبرى از بيرون زندان ندارند و هيچ ملاقات كننده‏ اى هم به ديدن آنها نيامده است. كودكان، بهانه پدر مى ‏گيرند و از اين زندان تنگ و تاريك خسته شده ‏اند. شب‏ ها و روزها مى ‏گذرند و اسيران هنوز در زندان هستند.

 به ابن‏ زياد خبر مى ‏رسد كه مردم آرام آرام به جنايت خويش پى ‏برده‏اند و كينه ابن ‏زياد به دل آنها نشسته است.

 او مى ‏داند سرانجام روزى وجدان مردم بيدار خواهد شد و براى نجات از عذاب وجدان، قيام خواهند كرد. پس با خود مى‏ گويد كه بايد براى آن روز چاره ‏اى بينديشم.

 در اين ميان ناگهان چشمش به عمرسعد مى‏ افتد كه براى گرفتن حكم حكومت رى به قصر آمده است. ناگهان فكرى به ذهن ابن ‏زياد مى ‏رسد: «خوب است كارى كنم تا مردم خيال كنند همه اين جنايت ‏ها را عمرسعد انجام داده است.»

 آرى! ابن ‏زياد مى‏ خواهد براى روزى كه آتش انتقام همه جا را فرا مى ‏گيرد، مردم را دوباره فريب دهد و به آنها بگويد كه من عمرسعد را براى صلح فرستاده بودم. امّا او به خاطر اينكه نزد يزيد، عزيز شود و به حكومت و رياست برسد، امام حسين‏ عليه السلام را كشته است.

 همسفر خوبم! حتماً به ياد دارى موقعى كه عمرسعد در كربلا بود، ابن ‏زياد نامه‏ اى براى او نوشت و در آن نامه به او دستور كشتن امام حسين‏ عليه السلام را داد، اگر ابن ‏زياد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگيرد، كار درست مى ‏شود.

 اكنون ابن ‏زياد نگاهى به عمرسعد مى‏ كند و مى ‏گويد: «اى عمرسعد، آن نامه‏ اى كه روز هفتم محرّم برايت نوشتم كجاست، آن را خيلى زود برايم بياور.»

 البته عمرسعد هم به همان چيزى مى ‏انديشد كه ابن ‏زياد از آن نگران است.

 آرى! عمرسعد به اين نتيجه رسيده است كه اگر روزى مردم قيام كنند، من بايد نامه ابن ‏زياد را نشان بدهم و ثابت كنم كه ابن ‏زياد دستور قتل حسين را به من داده است. براى همين، عمرسعد با لبخندى دروغين به ابن‏ زياد مى‏گويد: «آن نامه را گم كرده‏ ام. وقتى در كربلا بودم، در ميان آن همه جنگ و خون‏ ريزى، نامه شما گم شد.»

 ابن‏ زياد مى ‏داند كه او دروغ مى ‏گويد پس با صدايى بلند فرياد مى ‏زند: «گفتم آن نامه را نزد من بياور!». عمرسعد ناراحت مى ‏شود و مى ‏فهمد كه اوضاع خراب است. براى همين از جا برمى‏ خيزد و به ابن‏ زياد مى‏ گويد: «آن نامه را در جاى امنى گذاشته ‏ام، تا اگر كسى در مورد قتل حسين به من اعتراضى كرد، آن نامه را به او نشان بدهم.»

 نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى ‏رود. او مى ‏داند كه ديگر از حكومت رى خبرى نيست!

 به راستى، چه زود نفرين امام حسين ‏عليه السلام در حق او مستجاب شد... 

نامه‏اى از طرف يزيد به كوفه می رسد. او فرمان داده است تا ابن ‏زياد اسيران را به سوى شام بفرستد. او می خواهد در شام جشن بزرگى بر پا كند و پيروزى خود را به رخ مردم شام بكشد.

 اسيران را از زندان بيرون مى‏ آورند و بر شترها سوار مى ‏كنند. نگاه كن بر دست و گردن امام سجّاد عليه السلام غُلّ و زنجير بسته اند.

 آيا مى ‏دانى غُلّ چيست؟ غُلّ، حلقه آهنى است كه بر گردن می بندند تا اسير نتواند فرار كند. دست هاى زنان را با طناب بسته اند.

واى بر من! بار ديگر روسرى و چادر از سر آنها برداشته اند...

 يزيد دستور داده است آنها را مانند اسيرانِ كفّار به سوى شام ببرند. او می خواهد قدرت خود را به همگان نشان بدهد و همه مردم را بترساند تا ديگر كسى جرأت نكند با حكومت بنى ‏اُميّه مخالفت كند.

 يزيد می ‏خواهد همه مردم شهرهاى مسير كوفه تا شام ذلّت و خوارى اسيران را ببينند.

 آفتاب بر صورت هاى برهنه می تابد و كودكان از ترس سربازان آرام آرام گريه مى كنند. يكى مى گويد: «عمّه جان ما را كجا مى برند؟» و ديگرى از ترس به خود مى پيچد.
 
نگاه كن! مردم كوفه جمع شده ‏اند. آن ‏قدر جمعيّت آمده كه راه بندان شده است. همه آنها با ديدن غربت اسيران گريه سر داده‏ اند.
 
امام سجّاد عليه السلام بار ديگر به آنها نگاه مى‏ كند و مى ‏گويد: «اى مردم كوفه، شما بر ما گريه مى ‏كنيد؟ آيا يادتان رفته است كه شما بوديد كه پدر و عزيزان ما را كشتيد.»

 نيزه ‏داران نيز، مى‏ آيند. سرهاى همه شهيدان بر بالاى نيزه است.
 
شمر دستور حركت مى ‏دهد. سربازان، مأمور نگهبانى از اسيران هستند تا كسى خيال آزاد كردن آنها را نداشته باشد.

 صداى زنگ شترها، سكوت شهر را مى شكند و سفرى طولانى آغاز مى شود.
 
چه كسى گفته كه زينب ‏عليها السلام اسير است. او امير صبر و شجاعت است. او مى‏ رود تا تخت پادشاهى يزيد را ويران كند. او مى ‏رود تا مردم شام را هم بيدار كند.
 
سرهاى عزيزان خدا بر روى نيزه ‏ها مقابل چشم زنان است، امّا كسى نبايد صدا به گريه بلند كند.
هرگاه صداى گريه بلند مى ‏شود سربازان با نيزه و تازيانه صدا را خاموش مى كنند. بدن اسيران از تازيانه سياه شده است.
 
كاروان به سوى شام به پيش مى ‏رود. شمر و همراهيان او به فكر جايزه ‏اى بزرگ هستند. آنها با خود چنين مى ‏گويند: «وقتى به شام برسيم يزيد به ما سكّه ‏هاى طلاى زيادى خواهد داد.»

اى به قربان سكّه ‏هاى طلاى يزيد! پس به سرعت برويد، عجله كنيد و به خستگى كودكان و زنان فكر نكنيد، فقط به فكر جايزه خود باشيد.
 
كاروان در دل دشت و صحرا به پيش مى ‏رود. روزها و شب ‏ها مى ‏گذرد. روزهاى سخت سفر، آفتاب سوزان، تشنگى، گرسنگى، گريه كودكان، بدن ‏هاى كبود، بغض ‏هاى نهفته در گلو و...، همراهان اين كاروان هستند.
 
لباس همه اسيران كهنه و خاك آلود شده است. شمر مى خواهد كارى كند كه مردم شام به چشم خوارى و ذلت به اسيران نگاه كنند.
 
امام سجّاد عليه السلام در طول اين سفر با هيچ يك از سربازان سخنى نمى‏ گويد. او غيرت خدا است. ناموسش را اين‏ گونه مى ‏بيند، خواهر و همسر و عمه‏ هايش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهاى بين راه آنها را نگاه مى ‏كنند و همه اينها، دل امام سجّاد عليه السلام را به درد آورده است.

 به هر شهرى كه مى‏ رسند مردم شادمانى مى‏ كنند. آنها را بى ‏دين مى ‏خوانند و شكر خدا مى ‏كنند كه دشمنان يزيد نابود شدند.
 
واى بر من! اى قلم، ديگر ننويس. چه كسى طاقت دارد اين همه مظلوميّت خاندان پيامبر را بخواند، ديگر ننويس!
 
روزها و شب‏ها مى‏ گذرد...

كاروان به نزديك شهر شام رسيده است.
 
شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مى ‏گويند: «آنجا را كه مى ‏بينى شهر شام است. ما تا سكّه ‏هاى طلا فاصله زيادى نداريم.»

 صداى قهقهه و شادمانى آنها بلند است.
 
اسيران مى ‏فهمند كه ديگر به شام نزديك شده‏ اند. به راستى، يزيد با آنها چه خواهد كرد؟ آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد؟!
 
نگاه كن! اُمّ كُلْثوم، خواهر امام حسين ‏عليه السلام، به يكى از سربازان مى ‏گويد: «من با شمر سخنى دارم». به شمر خبر مى ‏دهند كه يكى از زنان مى ‏خواهد با تو سخن بگويد:
 - 
چه مى ‏گويى اى دختر على!
 - 
من در طول اين سفر هيچ خواسته ‏اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن.
 - 
خواسته تو چيست؟
 - 
اى شمر! از تو مى ‏خواهم كه ما را از دروازه ‏اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند.
 
شمر خنده‏ اى مى‏كند و به جاى خود برمى ‏گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت. شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد.

او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ‏ ترين دروازه وارد شهر بشوند.
پيكى را مى ‏فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه «ساعات» وارد مى ‏شويم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان پریسا
8 اسفند 90 17:53



یک عدد مامان
8 اسفند 90 22:09
السلام علیک یا أباعبدالله

وعلی الارواح التی حلت بفنائک علیکم منی جمیعا

سلام الله أبدا مابقیت وبقی اللیل والنهار

ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم

السلام علی الحسین

وعلى علی بن الحسین

وعلى أولاد الحسین

وعلى أصحاب الحسین


انشاالله شما و نویسنده ی این مطالب زیبا و همه ی کسانی که به شما در این سایت کمک میکنند حاجت روا بشند

خیلی از لطف شما سپاسگزاریم
مریم(مامان روشا)
10 اسفند 90 9:47
واقعا"کی طاقت داره این همه مظلومیت رو ببینه


بله، خیلی سخته حتی شنیدنش، حالا ببینیم اینکه می گن امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف مصائب جدشون رو می بینن و به جای اشک خون گریه می کنن یعنی چی...
یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهور الحجه، اشف صدر الحجه بظهور الحجه
مامان علی خوشتیپ
10 اسفند 90 14:20