مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و دوم

1390/12/4 15:32
نویسنده : یه مامان
3,325 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزى است كه اسيران وارد كوفه شده ‏اند و در زندان به سر مى ‏برند. شهر تقريباً آرام است. ابن زیاد دستور مى ‏دهد تا همه مردم براى شنيدن سخنان مهم او در مسجد کوفه جمع شوند...

 

چند روزى است كه اسيران وارد كوفه شده ‏اند و در زندان به سر مى ‏برند. شهر تقريباً آرام است. احساسات مردم ديگر خاموش شده است و اكنون وقت آن است كه ابن ‏زياد همه مردم كوفه را جمع كند و پيروزى خود را به رخ آنها بكشد. او دستور مى ‏دهد تا همه مردم براى شنيدن سخنان مهم او در مسجد جمع شوند.

مسجد پر از جمعيّت مى ‏شود. كسانى كه براى رسيدن به پول به كربلا رفته بودند، خوشحالند، چرا كه امروز ابن‏ زياد جايزه‏ ها و سكّه ‏هاى طلا را تقسيم خواهد كرد. آرى! امروز، روز جشن و سرور و شادمانى است. امروز، روز پول است، همان سكّه ‏هاى طلايى كه مردم را به كشتن حسين تشويق كرد.

 ابن ‏زياد وارد مسجد مى‏ شود و به منبر مى رود و آن‏ گاه دستى به ريش خود مى ‏كشد و سينه خود را صاف مى ‏كند و چنين سخن مى ‏گويد: «سپاس خدايى را كه حقيقت را آشكار ساخت و يزيد را بر دشمنانش پيروز گرداند. ستايش خدايى را كه حسينِ دروغگو را نابود كرد.»

 ناگهان فريادى در مسجد مى‏ پيچد: «تو و پدرت دروغگو هستيد! آيا فرزند پيامبر را مى ‏كشى و بر بالاى منبر مى ‏نشينى و شكر خدا مى ‏كنى؟»

 خدايا! اين كيست كه چنين جسورانه سخن مى ‏گويد؟

 چشم‏ ها مبهوت و خيره به سوى صدا برمى ‏گردد. پيرمردى نابينا كنار يكى از ستون‏ هاى مسجد ايستاده است و بى‏ پروا سخن مى ‏گويد. آيا او را مى ‏شناسى؟

 او ابن عفيف است. سرباز حضرت على ‏عليه السلام، همان كه در جنگ جَمَل در ركاب على ‏عليه السلام شمشير مى‏ زد، تا آنجا كه تير به چشم راستش خورد و در جنگ صفيّن هم چشم ديگرش را تقديم راه مولايش كرد.

 او نابيناست و به همين دليل نتوانسته به كربلا برود و جانش را فداى امام حسين ‏عليه السلام كند. او در اين ايّام پيرى، هر روز به مسجد كوفه مى ‏آيد و مشغول عبادت مى ‏شود. امروز هم او در اين مسجد مشغول نماز بود كه ناگهان با سيل جمعيّت رو به‏ رو شد و ديگر نتوانست از مسجد بيرون برود، امّا بى ‏باكى ‏اش به او اجازه نمى ‏دهد كه بشنود كه به مولايش حسين ‏عليه السلام اين ‏گونه بى ‏حرمتى مى‏ شود.

ابن ‏زياد فرياد مى ‏زند:

 - چه كسى بود كه سخن گفت، اين گستاخ بى ‏پروا كه بود؟

 - من بودم، اى دشمن خدا! فرزند رسول خدا را مى ‏كشى و گمان دارى كه مسلمانى!

 آن ‏گاه روى خود را به سوى مردم كوفه مى‏ كند كه مسجد را پر كرده ‏اند: «چرا انتقام حسين را از اين بى ‏دين نمى ‏گيريد؟!»

 ابن‏ زياد بر روى منبر مى ‏ايستد. او چقدر عصبانى و غضبناك شده است. خون در رگ‏ هاى گردن او مى ‏جوشد و فرياد مى ‏زند: «دستگيرش كنيد.»

 بعد از سخنان ابن عفيف مردم بيدار شده ‏اند. ابن عفيف مردم را به يارى خود فرا مى‏ خواند.

 ناگهان، هفتصد نفر پير و جوان از جا برمى‏ خيزند و دور ابن عفيف را مى‏ گيرند، آرى! ابن عفيف شيخ قبيله اَزْد است، آنها جان خويش را فداى او خواهند نمود.

 مأموران ابن‏ زياد نمى ‏توانند جلو بيايند. هفتصد نفر، دور ابن عفيف حلقه زده ‏اند و او را به سوى خانه ‏اش مى‏ برند. بدين ترتيب، مجلس شادمانى ابن ‏زياد به هم مى ‏خورد و آبروى او مى‏ ريزد و او شكست خورده و تحقير شده و البته بسيار خشمگين، به قصر برمى‏ گردد.

 او فرماندهان خود را فرا مى‏ خواند و به آنها مى‏ گويد: «بايد هر طورى كه شده صداى ابن عفيف را خاموش كنيد، به سوى خانه ‏اش هجوم ببريد و او را نزد من بياوريد.»

 سواران به سوى خانه ابن عفيف حركت مى ‏كنند. جوانان قبيله اَزْد دور خانه او با شمشير ايستاده ‏اند. جنگ سختى در مى‏ گيرد، خون است و شمشير و بدن‏ هايى كه بر روى زمين مى‏ افتد. ياران ابن عفيف قسم خورده‏ اند تا زنده‏ اند، نگذارند آسيبى به ابن عفيف برسد.

 سربازان ابن ‏زياد بسيارى از ياران ابن عفيف را مى ‏كشند تا به خانه او مى ‏رسند. آن ‏گاه درِ خانه را مى ‏شكنند و وارد خانه ‏اش مى ‏شوند.

دختر ابن عفيف آمدن سربازان را به پدر خبر مى‏ دهد. ابن عفيف شمشير به دست مى‏ گيرد:

« «دخترم، نترس، صبور باش و استوار

 اكنون ابن عفيف به ياد روزگار جوانى خويش مى ‏افتد كه در ركاب حضرت على ‏عليه السلام شمشير مى ‏زد. پس بار ديگر رَجَز مى‏ خواند: «من آن كسى هستم كه در جنگ ‏ها چه شجاعانى را به خاك و خون كشيده ‏ام.»

 پدر، نابيناست و دختر، پدر را هدايت مى ‏كند: «پدر! دشمن از سمت راست آمد» و پدر شمشير به سمت راست مى ‏زند.

 دختر مى ‏گويد: «پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند» و پدر شمشير به سمت چپ مى ‏زند.

 تاريخ گفتار اين دختر را هرگز از ياد نخواهد برد كه به پدر مى‏ گويد: «پدر! كاش مرد بودم و مى ‏توانستم با اين نامردها بجنگم، اينها همان كسانى هستند كه امام حسين ‏عليه السلام را شهيد كردند.»

 دشمنان او را محاصره مى ‏كنند و از هر طرف به سويش حمله مى‏ برند. كم كم بازوان پيرمرد خسته مى‏ شود و چند زخم عميق، پهلوان روشن دل را از پاى درمى ‏آورد.

 او را اسير مى ‏كنند و دست ‏هايش را با زنجير مى ‏بندند و به سوى قصر مى‏ برند. ابن ‏زياد به ابن عفيف كه او را با دست‏ هاى بسته مى‏ آورند، نگاه مى ‏كند و مى‏ گويد:

 - من با ريختن خون تو به خدا تقرّب مى ‏جويم و مى ‏خواهم خدا را از خود راضى كنم!

 - بدان كه با ريختن خون من، غضب خدا را بر خود مى ‏خرى!

 - من خدا را شكر مى ‏كنم كه تو را خوار نمود.

 - اى دشمن خدا! كدام خوارى؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمى ‏توانستى مرا دستگير كنى، امّا اكنون من خدا را شكر مى ‏كنم چرا كه آرزوى مرا برآورده كرده است.

 - پيرمرد! كدام آرزو؟

 - من در جوانى آرزوى شهادت داشتم و هميشه دعا مى ‏كردم كه خدا شهادت را نصيبم كند، امّا از مستجاب شدن دعاى خويش نااميد شده بودم. اكنون چگونه خدا را شكر كنم كه مرا به آرزويم مى ‏رساند.

 ابن ‏زياد از جواب ابن عفيف بر خود مى‏ لرزد و در مقابل بزرگى ابن عفيف احساس خوارى مى ‏كند.

 ابن ‏زياد فرياد مى ‏زند: «زودتر گردنش را بزنيد» و جلاد شمشير خود را بالا مى ‏گيرد و لحظاتى بعد، پيكر بى ‏سر ابن عفيف در ميدان شهر به دار آويخته مى ‏شود تا مايه عبرت ديگران باشد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مریم(مامان روشا)
4 اسفند 90 17:11
خسته نباشید چه داستانهای جالبی من که تاحالا خیلیاشون رو نشنیده بودم ...ممنونم


سلامت باشیذ، از اینکه همیشه مشتاقانه ما رو در این مجموعه یاری می کنید سپاسگزاریم
مامان پریسا
4 اسفند 90 18:51
خوش به سعادت ابن عفیف
لعنت بر یزید.



یک عدد مامان
6 اسفند 90 11:11
وای خدا ! این جریانو نمیدونستم ...


اتفاقا، برای خود ما هم جدید بود
مامان علی خوشتیپ
6 اسفند 90 15:17