مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

مسابقه ی شماره 4 ؛ قصه گویی

1390/11/15 11:15
نویسنده : یه مامان
5,066 بازدید
اشتراک گذاری

مسابقه ... مسابقه

برای شرکت در مسابقه با هم بریم به ادامه مطلب...

سلام به همه ی شما مامانای مهربون

یکی از چیزهایی که بچه ها خیلی به اون علاقه دارند و در رشد ذهن و خلاقیت اونا هم خیلی تاثیر داره قصه و داستانه. مسابقه ی این هفته ، مسابقه ی قصه گوئیه ، قصه هایی که کودکتون دوست داره یا خود شما در کودکی به اون علاقه داشتید و یا قصه هایی که فکر می کنید می تونه به رشد کودک شما کمک کنه رو برای ما بنویسید.

 تصویر و لینک وبلاگ برندگان مسابقه به مدت یک هفته در پست ثابت مدرسه قرار خواهد گرفت. هدف از این مسابقه اینه که ما و مامان های دیگه با قصه های زیباتر و بیشتری آشنا بشیم پس از مامان هایی که چندتا قصه ی زیبا برامون می نویسند خواهشندیم که خودشون یکی از اون قصه ها رو برای شرکت در مسابقه مشخص کنند.

منتظر قصه های قشنگ شما هستیم.

 «مهلت شرکت در مسابقه تا 14 بهمن ماه است»

 

مهلت شرکت در مسابقه تا 21 بهمن ماه تمدید شد

موفق باشید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان علی خوشتیپ
8 بهمن 90 12:21
ببخشید داستان باید از خودمون باشه؟


سلام مامان عزیز
میتونه از خودتون هم باشه اما این مسابقه ی قصه گویی ان شاالله تصمیم داریم در آینده مسابقه ی داستان نویسی با یک موضوع خاص رو هم برگزار کنیم.
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
8 بهمن 90 23:23
سلام.چه انتخاب سختی.من که با هر موضوعی که بگین قصه گفتم.همه حیوانات.همه خوراکیها.انواع ماشینها.تمام وسایل اتاق از فرش و دیوار و لامپ و پنجره و...
خلاصه خودم میمونم بعضی وقتا ماهان چطور به ذهنش میرسه در مورد فلان موضوع خاص قصه بگم.مثلا یه بار میگفت قصه در مورد کاغذ بگو.خوشحال شدم که چه موضوع آسونی.قصه رو که گفتم تموم شد ماهان گفت من این کاغذ رو منظورم نبوده.کاغذی که روی شیشه ماشینه رو میگم(منظورش اون کاغذی بودکه کارخونه روی شیشه ماشینهای صفر کیلومتر میچسبونه و یه سری شماره روشونه)
فی البداهه میتونم n تا قصه شیرین و آموزنده غیر تکراری بگم.پس بهتره منتظر شنیدن قصه های شیرین دوستان باشم.

سلام
اینکه خیلی خوبه مامان عزیز
ان شاالله تصمیم داریم درآینده مسابقه ی داستان نویسی با یک موضوع خاص رو هم برگزار کنیم خوشحال میشیم توی اون مسابقه از خلاقیت شما بهره مند بشیم.
اما در مورد مسابقه ی این هفته شما می تونید قصه هایی که ماهان دوست داره یا خودتون شنیدید و دوست داشتید و به نظرتون آموزنده بوده رو برامون بنویسید تا ما هم ازشون استفاده کنیم.
ما هم منتظر قصه های خوب شما هستیم
مامان نوژا
9 بهمن 90 8:39
یکی بود یکی نبود غیر از خدا ی مهربون هیشکی نبود یه پسر کوچولو بود که اسمش مملی بود مملی غذا نمیخورد هرچی مامان و باباش بهش میگفتن مملی غذا بخور کوچولو میشی .مملی گوش نمیداد و هر روز کوچیک و کوچیک و کوچیک تر میشد یه روز خواهرش داشت جارو میزد نفهمید مملی رو کرد تو جارو و بعد هم اشغال ها رو برد دم در هر چی مملی گفت عزیزی منم .اما از بس کوچولو شده بود صداشو نشنیدوبعد هم اقای اشغالی اومد و اونها رو برد.وقتی میخواست اشغالها رو اتیش بزنه صدای گریه شنید اول ترسید بعد دید مملیه گفت تو اینجا چیکار میکنی؟مملی گفت به حرف مامان و بابام گوش نکردم وغذا نخوردم.کوچولو شدم اقای اشغالی هم مملی رو برد دم خونشون تا مامانش درو باز کرد پرید تو بغل مامانش و گفت مامانی معدرت میخوام قول میدم غذا بخورم.مملی از اون روز غذا خورد و بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد

مامان پریسا
9 بهمن 90 18:20
راستش من هنوز قصه ی خاصی برای پریسا نگفتم . ولی خودم چند کتاب داستان دارم از زمان بچگی خودم که خیلی بهشون علاقه دارم. اسمشونو میگم و خلاصه ی یکی رو که خیلی دوست دارم مینویسم. راستش کلی گشتم ولی فعلا در دسترس نبودن تا از روی خود کتاب بنویسم. کتاب کبوتران ازاد. کتاب شنل قرمزی. کتاب سیندرلا کتاب کبوتران آزاد داستانی هست به صورت شعر و از کتاب کلیله و دمنه (البته فکر میکنم) اقتباس شده: داستان یک دسته کبوتر آزاد در صحرا که ازادانه زندگی میکردن و یک طوقی دانای اونها بوده. یک روز یک شکار چی روی زمین دانه پاشیده و دام پهن میکند . و کبوتران که برای خوردن دانه میان متوجه دام نمشین. و گرفتار مشن. و در جریان صحبتهای بین اونها و این که بعضی هاشون نا امید مشن و منتظر صیاد میشن، طوقی دانا پیشنهاد میده که با هم متحد بشن و دام رو از جا بکنن و فرار کنن. این کار انجام میشه. ........ و در ادامه به نزد یک موش که دوست طوقی بوده میرن و موش بند های دام رو با جویدن باز میکنه....... مشخصه که اتحاد و دوستی مهمترین نکته اموزشی این داستانه. و من به خاطر شعر زیبایی که داشت اونو خیلی دوست داشتم.
مامان علی خوشتیپ
10 بهمن 90 9:29
ببخشید اینقدر سئوال میکنم.20 سئوالی شد
میگم اگه داستان یه داستان معروف باشه لازمه تعریفش کنیم؟


خواهش میشه
اگه داستانی خیلی معروفه می تونید برای یادآوری نامش رو بنویسید و یا نتیجه ای که براتون داشته اما برای شرکت در مسابقه ترجیحا باید قصه ی کوتاهی برامون بنویسید.
ممنون از توجه شما
مامان علي خوشتيپ
13 بهمن 90 15:08
براي علي قصه هاي زيادي تعريف كرديم كه خيلياشونو دوست داره و اگه بارها براش تعريف كنيم خسته نميشه.مثل سري داستانهاي مي مي ني كه خيلي آموزنده و جذابن.يا داستان پينوكيو كه ميتونيم با اضافه كردنش تاثير مثبتي روي علي بذاريم.ولي براي مسابقه ميخوام يكي از داستانهاي باباي علي رو بذارم. هم من هم علي قصه هاي بابا رو خيلي دوست داريم و از شنيدنشون لذت ميبريم .انتخاب يكيشون خيلي سخت بود ولي آخرش يكيو كه هم من هم علي خيلي دوسش داريم براتون ميذاريم.تو نظر بعدي داستان مار و پيرمرد رو بخونيد
مامان علي خوشتيپ
13 بهمن 90 15:17
به نام خدا يكي بود يكي نبود.يه پيرمردي با شترش از توي صحرا رد ميشدن كه يهو از دور يه آتيش ديدن.نزديك كه شدن ديدن وسط آتيش يه مار گير افتاده و راه نجاتي نداره.مار به اونها التماس كرد كه كمكش كنن. مرد كيسشو لب يه چوب بست و وسط آتيش برد.مار هم توي كيسه رفت و نجات پيدا كرد. بعد كه از كيسه اومد بيرون به پيرمرد گفت خودت انتخاب كن يا شتر يا خودت.يكيتونو ميخوام نيش بزنم و بخورم.پيرمرد گفت من به تو خوبي كردم.مار گفت سزاي خوبي بديه.پيرمرد گفت نه سزاي خوبي خوبيه.مار گفت باشه ميريم از سه نفر ميپرسيم .بعد اگه حرف منو تاييد كردن من تو رو يا شترتو ميخورم. توي راه به يه درخت رسيدن.سئوالو از درخت پرسيدن.درخت گفت سزاي خوبي بديه.ديروز دونفر از سايه من استفاده كردن موقع رفتن گفتن عجب درختي براي هيزم خوبه برمي گرديم و قطعش مي كنيم.مار لبخندي زد... بعد به يه گو رسيدن.گاو هم گفت سزاي خوبي بديه.بعد از يه عمر خدمت به صاحبم چون پير شدم ميخواد منو بكشه.مار باز هم خنديدو سوار بر شتر و پيرمرد با پاي پياده و عرق ريزان جلو رفتن.به روباهي رسيدن.داستان رو براي روباه گفتن.روبااه گفت من حرف هيچكدومتون رو باور نمي كنم.مگه ميشه يا مار به اين بزرگي توي كيسه جا بشه.هر چي اونا گفتن روباه باور نكرد تا مار مجبور شد توي كيسه بره و نشون بده كه اون تو جاش شده و روباه در يك آن در كيسه رو بست. و با صداي بلند گفت من از همون اول كه سوار بر شتر بودي و پيرمرد پياده ميومد فهميدم تو موجود بدي هستي .صداي بدي بديه.اي پيرمرد اونوببر و توي همون آتيش بينداز و به اتماسهاش هم گوش نكن. پس سزاي خوبي خوبي و سزاي بدي بديه.
معصومه مامان سهند
17 بهمن 90 7:51
سلام داستانهای دوستان رو خوندم خیلی جالب بود، من برای سهند خیلی قصه میگم راستش یکی از کارهایی رو که برای از شیر گرفتن و خوابوندن سهند کردم همین قصه گویی بود و بسیار بسیار جواب داد قصه هایی که من برای سهند میگم بیشتر قصه هاییه که باهاشون سرو کار داره و باید براش قابل لمس باشه بنابراین از کارتون هایی که میبینه یا از اشخاصی که باهاشون در ارتباطه قصه میسازم و براش میگم چند شب پیش باباامیر کارتون تن تن و میلو رو براش گذاشته بود اواسط دیدن کارتون دیدم سهند بغض کرده و میخواد گریه کنه ازش پرسیدم مامانی چی شد؟؟؟؟؟؟؟ گفت من از تن تن میترسم این بشه بدیه(بچه بدیه) خاموشش کن. هرچی خواستیم براش توضیح بدیم نشد که نشد. بلافاصله خاموش کردیم دیدم تا آخر شب موقع خواب همش ابراز ترس میکنه از صدای بادی که توی کارتون تن تن میومده در نتیجه موقع خواب یه داستان ساختگی با شخصیت تن تن و میلو براش ساختم که همش پر بود از شادی و خوشحالی و نشاط در آخر هم این موضوع رو بهش گوش زد کردم که تن تن دوست توئه. سهند که چشماش داشت روی هم میرفت با حالت خواب و بیداری زیر لب بهم گفت مامانی دوباله(دوباره) تن تن رو بگو که دوشتمه(دوستمه). فهمیدم که خوشش اومده و دیگه نمیترسه. البته بقیه اون کارتون رو هم براش نزارشتم چون دروغم معلوم میشد