مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت سی و هفتم

1390/10/25 15:15
نویسنده : یه مامان
3,178 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصهروز عاشورا فرا رسیده استلشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستدامام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوندیاران امام آماده اند تا یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کنند با هم ماجرای جَوْن غلامِ ابوذر غِفارى و  برير معلّم قرآن كوفه را می خوانیم...

او جَوْن است، غلامِ ابوذر غِفارى كه بعد از مرگ ابوذر، همواره در خدمت امام حسين ‏عليه السلام بوده است.

 او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سياه مى ‏باشد. امام كه دايماً اطراف اردوگاه را بررسى مى ‏كند، اين بار كنار ميدان ايستاده است. جَوْن جلو مى ‏آيد و مى ‏گويد:

 - مولاى من، آيا اجازه مى ‏دهيد به ميدان بروم. مى ‏خواهم جانم را فداى شما كنم.

 - اى جَوْن! خدا پاداش خيرت دهد. تو با ما آمدى، رنج اين سفر را پذيرفتى، همراه و همدل ما بودى و سختى ‏هاى زيادى نيز كشيدى، امّا اكنون به تو رخصت بازگشت مى ‏دهم. تو مى ‏توانى بروى.

 اشك در چشم جَون حلقه مى ‏زند. شانه‏ هايش مى‏ لرزد و با صدايى لرزان مى ‏گويد: «آقا، عزيز پيامبر، در شادى ها با شما بودم و اكنون در اوج سختى شما را تنها بگذارم!»

 امام شانه ‏هاى او را مى‏ نوازد و با لبخندى پر از محبّت اجازه ميدان به او مى‏ دهد.

 جَوْن رو به امام مى ‏كند و مى ‏گويد:

«آقا، دعا كن پس از شهادت، سپيدرو و خوشبو شوم.»

 نمى ‏دانم چه شده است كه جَون اين خواسته را از امام طلب مى ‏كند. امّا هر چه هست اين تنها خواسته اوست.

 جَون به ميدان مى ‏رود. شمشير مى ‏زند و چنين مى ‏خواند: «به زودى مى ‏بينيد كه غلامِ سياهِ حسين، چگونه مى ‏جنگد و از فرزند پيامبر دفاع مى ‏كند.»

 دستور مى ‏رسد تا او را محاصره كنند. سپاه كوفه به پيش مى ‏تازد و او شمشير مى ‏زند.

 گرد و غبار به آسمان بلند شده، جَوْن بر روى خاك افتاده است. آخرين لحظه‏ هاى عمر اوست. چشم‏ هاى خود را بر هم مى‏ نهد. او به ياد دارد كه امام حسين ‏عليه السلام بالاى سر شهدا مى‏ رفت. با خود مى‏ گويد آيا آقايم به بالين من نيز، خواهد آمد؟ نه، من لايق نيستم. من تنها غلامى سياه هستم. حسين به بالين كسانى مى ‏رود كه از بزرگان و عزيزان هستند. منِ سياه كجا و آنها كجا!

 ناگهان صدايى آشنا مى‏ شنود. دستى مهربان سر او را از زمين بلند مى ‏كند. خداى من، اين دست مهربان كيست كه سر مرا به سينه گرفته است؟ بوى مولايم به مشامم مى ‏رسد. يعنى مولايم آمده است؟!

 جَون با زحمت چشمانش را باز مى‏ كند و مولايش حسين را مى ‏بيند. خداى من! چه مى‏ بينم؟ مولايم حسين آمده است.

 او مات و مبهوت است. مى‏ خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقاى خود بنشيند، امّا نمى ‏تواند. مى ‏خواهد سخن بگويد، امّا نمى ‏تواند. با چشم با مولايش سخن مى ‏گويد. بعد از لحظاتى چشم فرو مى ‏بندد و روحش پر مى ‏كشد.

 امام در اين‏جا به ياد خواسته او مى ‏افتد. براى همين، دست به دعا برمى ‏دارد: «بار خدايا! رويش را سفيد، بويش را خوش و با خوبان محشورش نما».

 آرى! خداوند دعاى امام حسين ‏عليه السلام را مستجاب مى‏ كند و پس از چند روز وقتى بنى ‏اسد براى دفن كردن شهدا به كربلا مى‏ آيند، بدن او را مى ‏يابند در حالى كه خوشبوتر از همه گل‏ هاست.

 او در بهشت، همنشين امام خواهد بود...

اكنون نوبت بُرَيْر است تا جان خود را فداى امامش كند.

 
برير معلّم قرآن كوفه است. او با آنكه حدود شصت سال سن دارد. امّا دلش هنوز جوان است. او نيز، با اجازه امام به سوى ميدان مى ‏شتابد: «من بُرَير هستم و همانند شيرى شجاع به سوى شما مى ‏آيم و از هيچ كس نمى ‏ترسم»

 او مبارز مى ‏طلبد، چه كسى مى ‏خواهد به جنگ او برود؟

 در سپاه كوفه خبر مى ‏پيچد كه معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز مى ‏طلبد.

 شرم در چهره آنها نشسته است. آيا به جنگ استاد خود برويم؟

 صداى بُرَير در ميدان طنين انداخته است. عمرسعد فرياد مى‏ زند: «چرا كسى به جنگ او نمى ‏رود؟ چرا همه ايستاده ‏اند؟». به ناچار يكى از سربازان خود به نام يزيد بن مَعْقِل را به جنگ بُرَيرمى ‏فرستد.

 - اى بُرَير! تو همواره از علىّ بن ابى‏ طالب دفاع مى‏ كردى؟

 - آرى! اكنون هم بر همان عقيده ‏ام.

 - راه تو، راه باطل و راه شيطان است.

 - آيا حاضرى داورى را به خدا بسپاريم و با هم مبارزه كنيم و از خدا بخواهيم هر كس كه گمراه است كشته و هر كس كه راستگو است پيروز شود؟

 - آرى! من آماده ‏ام.

 سكوتى عجيب بر كربلا حكم ‏فرماست. چشم‏ ها گاه به بُرَير نگاه مى ‏كند و گاه به يزيد بن معقل.

 بُرَير دست به سوى آسمان برمى ‏دارد و دعا مى ‏كند كه فرد گمراه كشته شود.

 سپاه كوفه آرزو مى‏ كنند كه يزيد بن معقل پيروز شود. عمرسعد دستور مى ‏دهد تا همه لشكر براى يزيد بن معقل دعا كنند. آنها به اين فكر مى‏ كنند كه اگر بُرَير شكست بخورد، بر حقّ بودن سپاه كوفه بر همه آشكار خواهد شد. به راستى، نتيجه چه خواهد شد؟!...

 آيا بُرَير مى‏ تواند حريف خود را شكست دهد؟ آرى! در واقع، اين بُرَير است كه يزيد بن معقل را به جهنم مى ‏فرستد. صداى «اللَّه اكبر» در لشكر حقّ، بلند است.

 بدين ترتيب، بر همه معلوم شد كه راه بُرَير حق است. عمرسعد بسيار عصبانى است. گروهى را براى جنگ مى ‏فرستد. جنگ بالا مى ‏گيرد.

بدن بُرَير زخم ‏هاى بسيارى برمى ‏دارد. در اين گيرودار، مردى به نام ابن مُنْقِذ از پشت سر حمله مى‏ كند و نيزه خود را بر كمر بُرَير فرو مى‏ آورد. برير روى زمين مى‏ افتد.

«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ اجِعُونَ ».

 روح بلند بُرَير نيز، به سوى آسمان پر مى‏كشد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان پریسا
25 دی 90 15:27


مریم(مامان روشا)
25 دی 90 16:43
بازم ممنونم و خسته نباشید

سلامت باشید مامان مهربون
یک عدد مامان
25 دی 90 21:14



مامان علی خوشتیپ
26 دی 90 15:15
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
اشرف القتل قتل الشهدآء.
برترین مرگ شهادت است


اللهم ارزقنی...