مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت سی ام

1390/10/8 16:17
نویسنده : یه مامان
3,518 بازدید
اشتراک گذاری

 

 خلاصه: عمر سعد سپاه را آماده ی جنگ با امام می کند، امام حسین علیه السلام حضرت عباس را به سوی سپاه دشمن می فرستد تا هدف آنها از حرکت سپاه را جویا شود، عمر سعد در جواب می گوید دستور از طرف ابن‏ زياد آمده است كه يا با يزيد بيعت كنيد يا آماده جنگ باشيد و امام درخواست می کند که یک شب به آن ها مهلت دهند تا شبی دیگر با خدای خود راز و نیاز کنند و نماز بخوانند و عمر سعد به ناچار این درخواست را پذیرفت. امام امشب برنامه های دیگری هم دارد...

 

فضاى خيمه پر از گريه است. اشك به هيچ كس امان نمى ‏دهد و بوى عطر وفادارى همه را مدهوش كرده است. عبّاس برمى ‏خيزد. صدايش مى ‏لرزد و گويى خيلى گريه كرده است. او مى‏ گويد: «خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى.»

 ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى‏ دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى ‏شود. امام نيز، آرام آرام گريه مى ‏كند و در حق برادر دعا مى ‏كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت زد.

 فرزندان عقيل از جا برخاستند و گفتند: «پناه به خدا مى ‏بريم، از اينكه تو را تنها گذاريم.»

 مسلم بن عَوْسجه نيز، مى ‏ايستد و با اعتقادى راسخ مى ‏گويد: «به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى ‏شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى‏ كنم. امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم».  

 زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان فرياد مى‏ زند: «به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم.»

هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى ‏كنند، اما سخن همه آنها يكى است: به خدا قسم ما تو را تنها نمى‏ گذاريم و جان خويش را فداى تو مى ‏كنيم.

همسفر خوبم! اکنون نوبت من و توست بيا ما هم به گونه ‏اى وفادارى خود را به مولايمان حسين‏ عليه السلام بيان كنيم و قول بدهيم كه تا پاى جان در راه هدف مولايمان بايستيم...

امام نگاهى پر معنا به ياران با وفاى خود مى‏ كند و در حقّ همه آنها دعا مى ‏كند.

 اكنون امام مى ‏فرمايد: «خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند.»

 همه خدا را شكر مى ‏كنند و مى‏ گويند: «خدا را ستايش مى ‏كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است.»

تاريخ با تعجّب به اين راد مردان نگاه مى ‏كند. به راستى، اينان كيستند كه با آگاهى از مرگ، خدا را شكر مى ‏كنند؟! آرى! وفا، از شما درس آموخت. اين كشته شدن نيست، شهادت است و زندگى واقعى!

اكنون تو فقط نگاه مى ‏كنى!

مى‏ بينى كه همه با شنيدن خبر شهادت خود، غرقِ شادى هستند و بوى خوش اطاعت يار، فضا را پر كرده است. اما هنوز سؤالى در ذهن تو باقى مانده است.

سر خود را بالا مى‏ گيرى و به چهره عمو نگاه مى‏ كنى. منتظر هستى تا نگاه عمو به تو بيفتد.

و اينك از جا برمى‏ خيزى و مى ‏گويى: «عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟» با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره عمو مى ‏نشانى.

و دوباره سكوت است و سكوت. همه مى ‏خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه مى ‏گويند؟ چشم‏ ها گاه به امام حسين ‏عليه السلام نگاه مى ‏كند و گاه به تو.

چرا اين سؤال را مى ‏پرسى؟ مگر امام نفرمود همه كشته خواهيم شد.

اما نه! تو حق دارى سؤال كنى. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست. تو تنها سيزده سال سن دارى. امام، قامت زيباى تو را مى‏ بيند. اندوه را با لبخند پيوند مى‏ زند و مى ‏پرسد:

پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟

 - مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين‏تر است.

 چه زيبا و شيرين پاسخ دادى!

 همه از جواب تو، جانى دوباره مى ‏گيرند و بر تو آفرين مى ‏گويند. تو اين شيوايى سخن را از پدرت، امام حسن ‏عليه السلام به ارث برده‏ اى.

 امام با تو سخن مى‏گويد: «عمويت به فدايت! آرى، تو هم شهيد خواهى شد.»

 با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود تو را فرا مى ‏گيرد. آرى! تو عزيز دل امام حسن ‏عليه السلام هستى! تو قاسم هستى! قاسم سيزده ساله ‏اى كه مايه افتخار جهان شيعه است.

 اكنون امام حسين ‏عليه السلام نگاهى به ياران خود مى ‏كند و مى ‏فرمايد: «سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد.»

 همه، به سوى آسمان نگاه مى‏ كنند. پرده‏ ها كنار مى‏ رود و بهشت نمايان مى ‏شود. خداى من! اين‏جا بهشت است! چقدر با صفاست!

 امام تك تك ياران خود را نام مى ‏برد و جايگاه و خانه ‏هاى بهشتى آنها را نشانشان مى ‏دهد. بهشت در انتظار شماست. آرى! امشب بهشت، بى ‏قرار شما شده است.

 براى لحظاتى سراسر خيمه غرق شادى و سرور مى ‏شود. همه به يكديگر تبريك مى‏ گويند، بهترين جاى بهشت! آن هم در همسايگى پيامبر! فرشتگان با تعجب از مقام و جايگاه شما، همه صف بسته‏ اند و منتظر آمدن شمايند. شما مى ‏رويد تا نام خود را در تاريخ زنده كنيد.

 به راستى  كه دنيا ديگر يارانى به باوفايى شما نخواهد ديد.

 امام حسين‏عليه السلام برنامه‏هاى امشب را مشخّص مى ‏كند. ايشان همراه با ياران خود از خيمه بيرون مى ‏آيد.

 شب از نيمه گذشته است. سپاه كوفه پس از ساعت‏ ها رقص و پايكوبى به خواب رفته ‏اند. اوّلين دستور امام اين است كه فاصله بين خيمه‏ ها كم شود و خيمه زنان و كودكان در وسط قرار گيرد.

 چرا امام اين دستور را مى‏دهد؟ بايد اندكى صبر كنيم...

 خيمه ‏ها با نظمى جديد و نزديك به هم بر پا مى ‏شود. امام دستور مى‏ دهد تا سه طرف خيمه‏ ها، خندق ( چاله عميق ) حفر شود.

 همه ياران شروع به كار مى‏ كنند. كارى سخت و طاقت ‏فرساست، فرصت هم كم است.

 در تاريكى شب همه مشغول كارند. عدّه ‏اى هم نگهبانى مى ‏دهند تا مبادا دشمن از راه برسد. كار به خوبى پيش مى‏ رود  و سرانجام سه طرف اردوگاه، خندق حفر مى‏ شود.

 امام از چند روز قبل دستور داده بود تا مقدار زيادى هيزم از بيابان جمع شود. اكنون دستور مى ‏دهد تا هيزم‏ ها را داخل خندق بريزند.

با آماده شدن خندق يك مانع طبيعى در مقابل هجوم دشمن ساخته شده و امام از اجراى اين طرح خشنود است.

 امام به ياران خود مى ‏گويد: «فردا صبح وقتى كه جنگ آغاز شود، دشمن تلاش مى‏ كند كه ما را از چهار طرف مورد حمله قرار دهد، آن هنگام اين چوب‏ ها را آتش خواهيم زد و براى همين دشمن فقط از روبه‏رو مى ‏تواند به جنگ ما بيايد.»

 حالا مى ‏فهمم كه امام از اين طرح چه منظورى دارد.

 برنامه بعدى، آماده شدن براى شهادت است. امام از ياران خود مى ‏خواهد عطر بزنند و خود را براى شهادت آماده كنند.

 فردا روز ملاقات با خداست. بايد معطر و آراسته و زيبا به ديدار خدا رفت.

 نگاه كن! امشب، برير، چقدر شاداب است! او زبان به شوخى باز كرده است.

 همه شگفت زده مى‏ شوند. هيچ كس  بُريَر را اين چنين شاداب نديده است. چرا، امشب  شورِ جوانى دارد؟ چرا از لبخند و شوخى لب فرو نمى ‏بندد؟

 عبد الرحمان با تعجّب به بُرَير نگاه مى ‏كند:

 - بُرَير، هيچ ‏گاه تو را چنين شوخ و شاداب نديده ‏ام. همواره چنان با وقار بودى كه هيچ كس جرأت شوخى با تو را نداشت. ولى اكنون...

 - راست مى ‏گويى، من و شوخى اين چنينى! امّا امشب، شب شادى و سرور است. به خدا قسم، ما ديگر فاصله ‏اى با بهشت نداريم. فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ما است. از همه مهمتر، فردا روز ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله است، آيا اين شادى ندارد؟

 عبد الرحمان مى ‏خندد  و بُرَير را در آغوش مى ‏گيرد. آرى اكنون هنگامه شادمانى است. اگر چه در عمق اين لحظات شاد اما كوتاه غصه تنهايى حسين ‏عليه السلام و تشنگى فرزندانش موج مى ‏زند.

 نافِع بن هلال از خيمه بيرون مى‏آيد، او مى‏خواهد قدرى قدم بزند.

 ناگهان در دل شب، سايه ‏اى به چشمش مى ‏آيد. خدايا، او كيست؟

نكند دشمن است و قصد شومى دارد. نافع شمشير مى‏ كشد و آهسته آهسته نزديك مى ‏شود. چه مى ‏بينم؟ در زير نور ماه، چقدر آشنا به چشم مى ‏آيد:

 - كيستى اى مرد و چه مى‏كنى؟

 - نافع، من هستم، حسين!

 - مولاى من، فدايت شوم. در دل اين تاريكى كجا مى ‏رويد. نكند دشمن به شما آسيبى برساند.

 - آمده ‏ام تا ميدان نبرد را بررسى كنم و ببينم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد.

 آرى! امام حسين‏ عليه السلام مى‏ خواهد براى فردا برنامه‏ ريزى كند و نيروهاى خود را آرايش نظامى بدهد. بايد از ميدان رزم باخبر باشد. نافع همراه امام مى ‏رود و كارِ شناسايى ميدان رزم، انجام مى‏ شود. اكنون وقت آن است كه به سوى خيمه ‏ها بازگردند.

 امام حسين‏ عليه السلام دست نافع را مى‏ گيرد و به او مى ‏فرمايد:

 - فردا روزى است كه همه ياران من كشته خواهند شد.

 - راست مى‏گويى. فردا وعده خدا فرا مى ‏رسد.

 - اكنون شب است و تاريكى و جز من و تو هيچ كس اين‏جا نيست. آنجا را نگاه كن! نقطه كور ميدان است، هر كس از اين‏ جا برود هيچ كس او را نمى ‏بيند؛ اينك بيا و جان خود را نجات بده، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو.

 عرق سردى بر پيشانى نافع مى ‏نشيند و اندوهى غريب به دلش چنگ مى ‏زند. پاهايش سست مى ‏شود و روى زمين مى افتد.

 ناگهان صداى گريه ‏اش سكوت شب را مى ‏شكند.

 - چرا گريه مى ‏كنى. فرصت را غنيمت بشمار و جان خود را نجات بده.

 - اى فرزند پيامبر! به رفتنم مى ‏خوانى؟ من كجا بروم؟ تا جانم را فدايت نكنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخارى است بزرگ.

 امام دست بر سر نافع مى ‏كشد و او را از زمين بلند مى‏ كند و با هم به سوى خيمه‏ ها مى ‏روند. آنها به خيمه زينب ‏عليها السلام مى ‏رسند. امام وارد خيمه خواهر مى ‏شود و نافع كنار خيمه منتظر امام مى‏ ماند.

 صدايى به گوش نافع مى ‏رسد كه دلش را به درد مى ‏آورد. اين زينب ‏عليها السلام است كه با برادر سخن مى ‏گويد: «برادر! نكند فردا، يارانت تو را تنها بگذارند؟»

 نافع، تاب نمى‏ آورد و اشك در چشم‏ هاى او حلقه مى ‏زند. عجب! عمّه سادات در اضطراب است.

 چنين شتابان كجا مى ‏روى؟ صبر كن من هم مى‏ خواهم با تو بيايم. آنجا، خيمه حبيب بن مظاهر، بزرگ اين قوم است.

 نافع وارد خيمه مى‏ شود. حبيب در گوشه خيمه مشغول خواندن قرآن است. نافع، سلام مى‏ كند و مى ‏گويد: «اى حبيب! برخيز! دختر على نگران فرداست؟ برخيز بايد به او آرامش و اعتماد بدهيم، برخيز حبيب!»

 حبيب از جا برمى ‏خيزد و با شتاب به خيمه دوستانش مى ‏رود. همه را خبر مى ‏دهد و از آنها مى ‏خواهد تا شمشيرهاى خود را بردارند و بيايند.

 مى‏ خواهى چه كنى اى حبيب؟

 همه در صف ‏هاى منظم دور حبيب جمع شده ‏اند. به سوى خيمه زينب‏ عليها السلام مى ‏رويم. ايشان و همه زنانى كه در خيمه ‏ها بودند، متوجّه مى ‏شوند كه خبرى شده است. آنها سراسيمه از خيمه‏ ها بيرون مى‏ آيند. ياران حسين‏ عليه السلام به صف ايستاده ‏اند:

 سلام، اى دختر على! سلام اى يادگار فاطمه! نگاه كن، شمشيرهايمان در دستانمان است. ما همگى قسم خورده ‏ايم كه آنها را بر زمين نگذاريم و با دشمن شما مبارزه كنيم.

 - اى جوان‏مردان! فردا از حريم دختران پيامبر دفاع كنيد.

 همه ياران با شنيدن سخن حبيب اشك مى ‏ريزند.

 قلب زينب ‏عليه السلام آرام شده و به وفادارى شما يقين كرده است. اكنون به سوى خيمه ‏هاى خود باز گرديد! ديگر چيزى تا اذان صبح نمانده است. كم كم شب عاشورا به پايان نزديك مى‏شود...

 آنجا را نگاه كن! سياهى‏ هايى را مى‏ بينم كه به سوى خيمه‏ها مى ‏آيند. خدايا، آنها كيستند؟

 - ما آمده ‏ايم تا حسينى شويم. آيا امام ما را قبول مى ‏كند؟ ما تاكنون در سپاه ظلمت بوديم و اكنون توبه كرده‏ ايم و مى‏ خواهيم در سپاه روشنى قرار بگيريم. ما از سر شب تا حالا به خواب نرفته ‏ايم. دنبال فرصت مناسبى بوديم تا بتوانيم خود را به شما برسانيم. زيرا عمرسعد نگهبانان زيادى را در ميان سپاه خود قرار داده است تا مبادا كسى به شما بپيوندد.

 - خوش آمديد!

 امام با لبخند دلنشينى از آنها استقبال مى ‏كند.

 خوشا به حالتان كه در آخرين لحظه‏ها، به اردوگاه سعادت پيوستيد. اين توبه‏كنندگان در ساعت‏ هاى پايانى شب و قبل از آنكه هوا كاملاً روشن شود به اردوگاه امام مى ‏پيوندند.

هر كدام از آنها كه مى ‏آيند، قلب زينب ‏عليها السلام را شاد مى‏ كنند.

 بعضى از آنها نيز، از كسانى هستند كه براى گرفتن جايزه به جنگ آمده بودند، امّا يكباره دلشان منقلب شد و حسينى شدند به راستى كه هيچ چيز، بهتر از عاقبت به خيرى نيست...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان پریسا
8 دی 90 17:55


تینا
8 دی 90 20:11



یک عدد مامان
9 دی 90 20:25