مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت بیست و هفتم

1390/10/1 15:15
نویسنده : یه مامان
3,510 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه:امام برای اتمام حجت پيكى را براى عمرسعد مى ‏فرستد و از او مى‏ خواهد كه با هم گفت‏ و گويى داشته باشند اما این گفتگو بی نتیجه می ماند و عمر سعد دعوت امام حسین علیه السلام را قبول نمی کند. بعد از این دیدار عمر سعد نامه ای به ابن زیاد می نویسد که حسين به من پيشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوى مدينه برگردد اما شمر مانع از قبول این پیشنهاد از طرف ابن زیاد می شود و او را تشویق به کشتن امام می کند ابن زیاد از این پیشنهاد خوشحال می شود و شمر را به همراه نامه ای به سوی عمرسعد می فرستد تا اگر جنگ را شروع نکرد خودش فرماندهی سپاه را برعهده بگیرد، خبر این توطئه ی شمر به گوش عمر سعد می رسد و او بلافاصله سپاهش را آماده ی جنگ با امام می کند...

تبليغات عمرسعد كارى كرد كه مردم نادان و بى ‏وفاى كوفه، باور كردند كه امام حسين ‏عليه السلام از دين خارج شده و كشتن او واجب است.

 آنها با عنصر دين به جنگ امام حسين ‏عليه السلام آمدند. به عبارت ديگر، آنها براى زنده كردن اسلامِ ساختگى، با اسلام واقعى جنگيدند.

 امام حسين ‏عليه السلام كنار خيمه نشسته و بى ‏وفايى كوفيان دل او را به درد آورده است. لحظاتى خواب به چشم آن حضرت مى ‏آيد. در خواب مهمان جدّش پيامبر صلى الله عليه و آله مى ‏شود. پيامبر به ايشان مى فرمايد: «اى حسين! تو به زودى، مهمان ما خواهى بود.»

 صداى هياهوى سپاه كوفه به گوش مى ‏رسد! زينب ‏عليها السلام از خيمه بيرون مى ‏آيد و نگاهى به صحراى كربلا مى‏ كند. خداى من! حمله كوفيان آغاز شده است. آنها به سوى ما مى ‏آيند. شمشيرها و نيزه ‏ها در دست، همچون سيل خروشان در حركتند.

 زينب‏ عليها السلام سراسيمه به سوى خيمه برادر مى ‏آيد. امّا مى ‏بيند كه برادرش، سر روى زانو نهاده و گويى خوابش برده است. نزديك مى ‏آيد و كنار او مى ‏نشيند و به آرامى مى ‏گويد: «برادر! آيا اين هياهو را مى ‏شنوى؟ دشمنان به سوى ما مى‏ آيند.»

 امام سر خود را از روى زانوهايش بلند مى ‏كند. خواهر را كنار خود مى‏ بيند و مى ‏گويد: «اكنون نزد پيامبر بودم. او به من فرمود: به زودى مهمان من خواهى بود.»

 زينب‏ عليها السلام نگاهى به برادر دارد و نيم نگاهى به سپاهى كه به اين طرف مى ‏آيند. او متوجّه مى‏ شود كه بايد از برادر دل بكند. برادر عزم سفر دارد. اشكى كه در چشمان زينب‏ عليها السلام حلقه زده بود فرو مى ريزد.

 گريه او به گوش زن ‏ها و بچه‏ ها مى ‏رسد و موجى از گريه در خيمه‏ ها به پا مى‏ شود.

 امام به او مى ‏فرمايد: «خواهرم، آرام باش!»

 سپاه كوفه به پيش مى ‏آيد. امام از جا برمى‏ خيزد و به سوى برادرش عبّاس مى ‏رود و مى ‏فرمايد: «جانم فدايت، برو و ببين چه خبر شده است؟ اينان كه چنين با شتاب مى ‏آيند چه مى ‏خواهند؟»

 عبّاس بر اسب سوار مى ‏شود و همراه بيست نفر از ياران امام به سوى سپاه كوفه حركت مى‏ كند. چهره مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجيبى به خيمه ‏نشينان مى‏ دهد. آرى! تا عبّاس پاسدار خيمه ‏هاست غم به دل راه ندارد.

عباس، پسر على‏ عليه السلام، شير بيشه ايمان مى ‏غرّد و مى ‏تازد.

 گويا حيدر كرّار است كه حمله ور مى‏ شود. صداى عبّاس در صحراى كربلا مى‏ پيچد. سى و سه هزار نفر، يك مرتبه، در جاى خود متوقّف مى ‏شوند.

 - شما را چه شده است؟ از اين آشوب و هجوم چه مى‏ خواهيد؟

 - دستور از طرف ابن‏ زياد آمده است كه يا با يزيد بيعت كنيد يا آماده جنگ باشيد.

 - صبر كنيد تا پيام شما را به امام حسين‏ عليه السلام برسانم و جواب بياورم.

 عبّاس به سوى خيمه امام حسين‏ عليه السلام برمى ‏گردد.

 بيست سوار در مقابل هزاران نفر ايستاده ‏اند. يكى از آنها حبيب بن مظاهر است. ديگرى زُهير و... اكنون بايد از فرصت استفاده كرد و اين قوم گمراه را نصيحت كرد.

 حَبيب بن مظاهر رو به سپاه كوفه مى ‏كند و مى گويد: «روز قيامت چه پاسخى خواهيد داشت وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از شما بپرسد چرا فرزندم را كشتيد؟»

 در ادامه زُهير به سخن مى ‏آيد: «من خير شما را مى ‏خواهم. از خدا بترسيد. چرا در گروه ستم‏ كاران قرار گرفته ‏ايد و براى كشتن بندگان خوبِ خدا جمع شده‏ ايد.»

 يك نفر از ميان جمعيّت مى ‏گويد:

 - زُهير! تو كه طرف‏دار عثمان بودى. پس چه شد كه اكنون شيعه شده ‏اى و از حسين طرفدارى مى ‏كنى؟

 - من به حسين نامه ننوشته بودم و او را دعوت نكرده و به او وعده يارى نيز، نداده بودم. امّا در راه مكّه، راه سعادت خويش را يافتم و شيعه حسين شدم. او فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله ماست. من آماده ‏ام تا جان خود را فداى او كنم تا حقّ پيامبر صلى الله عليه و آله را ادا كرده باشم.

 آرى، آنها آن‏ قدر كوردل شده ‏اند كه گويى اصلاً سخنان حبيب و زهير را نشنيده ‏اند.

 عبّاس خدمت امام حسين ‏عليه السلام مى ‏آيد و سخن سپاه كوفه را باز مى ‏گويد.

 امام مى ‏فرمايد: «عبّاسم! به سوى اين سپاه برو و از آنها بخواه تا يك شب به ما فرصت بدهند. ما مى ‏خواهيم شبى ديگر با خداى خويش راز و نياز كنيم و نماز بخوانيم. خدا خودش مى ‏داند كه من چقدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم.»

 عبّاس به سرعت باز مى ‏گردد. همه نگاه‏ ها به سوى اوست. به راستى، او چه پيامى آورده است؟

 او در مقابل سپاه كوفه مى ‏ايستد و مى ‏گويد: «مولايم حسين از شما مى ‏خواهد كه امشب را به ما فرصت دهيد.»

 سكوت بر سپاه كوفه حاكم مى ‏شود. پسر پيامبر صلى الله عليه و آله يك شب از ما فرصت مى‏ خواهد. عمرسعد سكوت را مى‏ شكند و به شمر مى ‏گويد: «نظر تو در اين باره چيست؟» امّا شمر نظرى نمى ‏دهد.

 عمرسعد نگاهى به فرماندهان خود مى ‏كند و نظر آنها را جويا مى ‏شود. آنها هم سكوت مى‏ كنند، در حالى كه همه در شك و ترديد هستند. از يك سو مى‏ خواهند هر چه زودتر به وعده ‏هاى طلايى ابن‏ زياد دست يابند و از سويى ديگر امام حسين‏ عليه السلام از آنها يك شب فرصت مى‏ خواهد.

 اين‏جاست كه فرمانده نيروهاى محافظ فرات ( عمرو بن حجّاج ) سكوت را مى ‏شكند و مى ‏گويد: «شما عجب مردمى هستيد! به خدا قسم، اگر كفّار از شما چنين درخواستى مى ‏كردند، مى ‏پذيرفتيد. اكنون كه پسر پيامبر صلى الله عليه و آله چنين خواسته ‏اى را از شما دارد، چرا قبول نمى ‏كنيد؟!»

 همه منتظر تصميم عمرسعد هستند. به راستى، او چه تصميمى خواهد گرفت؟... 

عمرسعد فكر مى ‏كند و با زيركى به اين نتيجه مى ‏رسد كه اگر الآن دستور حمله را بدهد، نيروهايش روحيّه لازم را نخواهند داشت.

 او دستور عقب ‏نشينى مى ‏دهد و سپاه كوفه به سوى اردوگاه باز مى‏ گردد. عبّاس و همراهانش نيز، به سوى خيمه ‏ها باز مى ‏گردند.

 تنها امشب را فرصت داريم تا نماز بخوانيم و با خدا راز و نياز كنيم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

یک عدد مامان
1 دی 90 17:09
در کلاس عاشقی عباس غوغا می کند
در دل هر عاشقی عباس مأوا می کند
هر کسی خواهد رود در مکتب عشق حسین
ثبت نامش را فقط عباس امضاء می کند




نواى نينوايادم نرفته

شهيدسرجدايادم نرفته

درآن گودال بى رحم و مروت

حسين ونيزه هايادم نرفته

منم زينب منم أم المصائب

حديث کربلايادم نرفته
السلام علیک یا أم المصائب یا زینب





مامان پریسا
1 دی 90 17:21



معصومه مامان سهند
1 دی 90 18:48
سلام بر حسین بر عطشان کربلا، یا حسین دست یاری میطلبیم به سویت، لحظه ای ما رو به خودمون وامگذار


مریم(مامان روشا)
2 دی 90 17:19
مثل همیشه زیبا و تاثیر گذار
بازم میخوام ازتون تشکر کنم چون تا الان اینطوری این واقعه رو نشنیده بودم


خواهش می کنیم، ما هم از شما سپاسگزاریم که صمیمانه ما رو در این مجموعه همراهی می کنید
التماس دعا
علی یه دونه
3 دی 90 11:19
علی هوشیار: سلام .تبريك ميگم. وبلاگ خيلي خوبي دارين ،راستی منم اگه خدا بخواد یه ماه دیگه میخوام به کربلا مشرف بشم اونوقت زائر 18 ماهه امام حسین(ع) میشم روزی خودتون باشه انشاءالله
ايشالا سلامت و موفق باشين .

باعث افتخارمه من هم در ليست دوستان شما باشم
خوشحال ميشم به وبلاگم تشريف بيارين و نظرتون رو درباره وبلاگ من بنويسين.
yedoone.niniweblog.com


سلام
به سلامتی ان شاالله، ما رو هم دعا کنید
ممنون از لطفتون و اینکه که به مدرسه ی خودتون سر زدید، خوشحال میشیم از نظرات شما بهره مند بشیم
تینا
3 دی 90 15:36
ممنون


خواهش می کنیم