با کاروان عشق؛ قسمت هفدهم
خلاصه: امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد از مدینه به سوی مکه حرکت کرد. و به دعوت مردم کوفه تصمیم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت و گفت که من ماموریت دارم تا شما را نزد ابن زیاد ببرم، امام قبول نکرد به پیشنهاد حر کاروان در مسیری غیر از کوفه و مدینه به حرکت خود ادامه داد تا حر از ابن زیاد کسب تکلیف کند، ابن زیاد طی نامه ای به حر دستور داد سخت گيرى بر حسين و يارانش را آغاز كند و حسين را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار سازد و چون حر با امام حسین علیه السلام مدارا کرده بود عمربن سعد را به فرماندهی سپاه منصوب کرد...
راه بهشت از كربلا مى گذرد! مردم بشتابيد! اگر مى خواهيد خدا را از خود راضى كنيد. اگر مى خواهيد از اسلام دفاع كنيد برخيزيد و با حسين بجنگيد. حسين از دين اسلام منحرف شده است. او مى خواهد در جامعه اسلامى، آشوب به پا كند. او با خليفه پيامبر سر جنگ دارد!
اين صداى عمرسعد است كه به گوش مى رسد. او در حالى كه بر اسب خود سوار است و گروه زيادى از سربازان همراه او هستند، مردم را تشويق مى كند تا به كربلا بروند.
ما بايد به هوش باشيم، همواره افرادى مانند عمرسعد هستند كه براى رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا، دين را دست مايه مى كنند.
نگاه كن! مردمى كه سخنان عمرسعد را شنيدند، باور كردند كه امام حسين عليه السلام از دين خارج شده است. آيا مى دانى چند نفر در همين روز اوّل در لشكر عمرسعد جمع شدند؟
چهار هزار نفر!
اين چهار هزار نفر همان كسانى هستند كه چند روز پيش براى امام حسين عليه السلام نامه نوشته بودند كه به كوفه بيايد. آنها اعتقاد داشتند كه فقط او شايسته مقام خلافت است. امّا امروز باور كرده اند كه آن حضرت از دين خدا خارج شده است!
خبر به ابن زياد مى رسد كه چهار هزار نفر آماده اند تا همراه عمرسعد به كربلا بروند. او باور نمى كند كه كلام عمرسعد تا اين اندازه در دل مردم كوفه اثر كرده باشد. براى همين، دستور مى دهد تا مقدار زيادى سكه طلا به عنوان جايزه حكومتى، به عمرسعد پرداخت شود.
وقتى چشم عمرسعد به اين سكّه هاى سرخ مى افتد، ديگر هرگونه شك را از دل خود بيرون مى كند و به عشق سكّه هاى طلا و حكومت رى، فرمان حركت سپاه به سوى كربلا را صادر مى كند.
روز جمعه سوم محرم است و لشكر عمرسعد به سوى كربلا حركت مى كند. گرد و غبار به هوا برخاسته است و شيهه اسب و قهقهه سربازان به گوش مى رسد. همه براى به دست آوردن بهشتى كه عمرسعد به آنها وعده داده است، به پيش مى تازند.
اكنون ديگر سپاه كوفه به نزديكى هاى كربلا رسيده است. نگاه كن! عدّه زيادى چهره هاى خود را مى پوشانند، به طورى كه هرگز نمى توان آنها را شناخت. چهره يكى از آنها يك لحظه نمايان مى شود. امّا دوباره به سرعت صورتش را مى پوشاند. همسفر! او را شناختى يا نه؟
او عُرْوه نام دارد و يكى از كسانى است كه براى امام حسين عليه السلام نامه نوشته است. تازه مى فهمم كه تمام اينهايى كه صورت هاى خود را پوشانده اند، همان كسانى هستند كه امام حسين عليه السلام را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون به جنگ مهمان خود آمده اند!
عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مى شود و حكم ابن زياد را به او نشان مى دهد. حُرّ مى فهمد كه از اين لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش بايد به دستورهاى عمرسعد عمل كنند.
در كربلا پنج هزار نيرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند. عمرسعد دستور مى دهد تا عُرْوه نزد او بيايد.
او نگاهى به عُرْوه مى كند و مى گويد: «اى عُرْوه، اكنون نزد حسين مى روى و از او سؤال مى كنى كه براى چه به اين سرزمين آمده است؟».
عُرْوه نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: «اى عمرسعد، شخص ديگرى را براى اين مأموريّت انتخاب كن. زيرا من خودم براى حسين نامه نوشته ام. پس وقتى اين سؤال را از حسين بكنم، او خواهد گفت كه خود تو مرا به كوفه دعوت كردى.»
عمرسعد قدرى فكر مى كند و مى بيند كه عُرْوه راست مى گويد. امّا هر كدام از نيروهاى خود را كه صدا مى زند آنها هم همين را مى گويند.
بايد كسى را پيدا كنيم كه به حسين نامه اى ننوشته باشد. آيا در اين لشكر، كسى پيدا خواهد شد كه امام حسين عليه السلام را دعوت نكرده باشد؟
همه سرها پايين است. آنها با خود فكر مى كنند و نداى وجدان خود را مى شنوند: «حسين مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ايم؟»
سكوتى پر معنا، بر لشكر عمرسعد حكمفرماست.
تو مى توانى ترديد را در چهره آنها بخوانى. درست است كه عمرسعد توانسته بود با نيرنگ و فريب اين جماعت را با خود به كربلا بياورد، امّا اكنون وجدان اينها بيدار شده است.
ناگهان صدايى از عقب لشكر توجّه همه را به خود جلب مى كند: «من نزد حسين مى روم و اگر بخواهى او را مى كشم.»
او كيست كه چنين با گستاخى سخن مى گويد؟
اسم او كثير است. نزديك مى آيد. عمرسعد با ديدن كثير، خيلى خوشحال مى شود. او به امام حسين عليه السلام نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرفداران يزيد بوده است.
عمرسعد به او مى گويد: «اى كثير! پيش حسين برو و پيام مرا به او برسان». كثير، حركت مى كند و به سوى امام حسين عليه السلام مى آيد.
ياران امام حسين عليه السلام ( كه تعدادشان به صد نفر هم نمى رسد )، كاملاً آماده و مسلّح ايستاده اند. آنها گرداگرد امام حسين عليه السلام را گرفته اند و آماده اند تا جان خود را فداى امام كنند.
كثير، نزديك خيمه ها مى شود و فرياد مى زند: «با حسين گفتگويى دارم». ناگهان ابوثُمامه كه يكى از ياران با وفاى امام است او را مى شناسد و به دوستان خود مى گويد: «من او را مى شناسم، مواظب باشيد، او بدترين مرد روى زمين است.»
ابوثمامه جلو مى آيد و به او مى گويد:
- اين جا چه مى خواهى؟
- من فرستاده عمرسعد هستم و مأموريّت دارم تا پيامى را به حسين برسانم.
- اشكالى ندارد، تو مى توانى نزد امام بروى. امّا بايد شمشيرت را به من بدهى.
- به خدا قسم هرگز اين كار را نمى كنم.
- پس با هم خدمت امام مى رويم. ولى من دستم را روى شمشير تو مى گيرم.
- هرگز، هرگز نمى گذارم چنين كارى بكنى.
- پس پيام خود را به من بگو تا من به امام بگويم و برايت جواب بياورم.
- نه، من خودم بايد پيام را برسانم.
اينجاست كه ابوثمامه به ياران امام اشاره مى كند و آنها راه را بر كثير مى بندند و او مجبور مى شود به سوى عمرسعد بازگردد. تاريخ به زيركى ابوثمامه آفرين مى گويد.
عمرسعد به اين فكر است كه چه كسى را نزد امام حسين عليه السلام بفرستد.
اطرافيان به طرف حُزِيْمه اشاره مى كنند. حُزِيْمه، روبه روى عمرسعد مى ايستد. عمرسعد به او مى گويد: «تو بايد نزد حسين بروى و پيام مرا به او برسانى.»
حُزِيْمه حركت مى كند و به سوى خيمه امام حسين عليه السلام مى آيد. نمى دانم چه مى شود كه امام به ياران خود دستور مى دهد تا مانع آمدن او به خيمه اش نشوند.
او مى آيد و در مقابل امام حسين عليه السلام قرار مى گيرد. تا چشم حُزِيْمه به چشم امام مى افتد طوفانى در وجودش برپا مى شود.
زانوهاى حُزِيْمه مى لرزد و اشك در چشمش حلقه مى زند. اكنون لحظه دلباختگى است. او گمشده خود را پيدا كرده است.
او در مقابل امام، بر روى خاك مى افتد...
اى حسين! تو با دل ها چه مى كنى. اين نگاه چه بود كه مرا اين گونه بىقرار تو كرد؟
امام خم مى شود و شانه هاى حُزِيْمه را مى فشارد. بازوى او را مى گيرد تا برخيزد. او اكنون در آغوش امام زمان خويش است. گريه به او امان نمى دهد. آيا مرا مى بخشى؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم.
امام لبخندى بر لب دارد و حُزِيْمه با همين لبخند همه چيز را مى فهمد. آرى! امام او را قبول كرده است.
لشكر كوفه منتظر حُزِيْمه است. امّا او مى رود و در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و با صداى بلند مى گويد: «كيست كه بهشت را رها كند و به جهنّم راضى شود؟ حسين عليه السلام بهشت گمشده من است.»
در لشكر كوفه غوغايى به پا مى شود. به عمرسعد خبر مى رسد كه حُزِيْمه حسينى شده و نبايد ديگر منتظر آمدن او باشد.
خوشا به حال تو! اى حُزِيْمه كه با يك نگاه چنين سعادتمند شدى. تو كه لحظه اى قبل در صف دشمنان امام بودى، چگونه شد كه يك باره حسينى شدى؟
تو براى همه آن پنج هزار نفرى كه در مقابل امام حسين عليه السلام ايستاده اند، حجّت را تمام كردى و آنها نزد خدا هيچ بهانه اى نخواهند داشت. زيرا آنها هم مى توانستند راه حق را انتخاب كنند...
عمرسعد از اينكه فرستاده او به امام ملحق شده، بسيار ناراحت است. در همه لشكر به دنبال كسى مى گردند كه به امام حسين عليه السلام نامه ننوشته باشد و فرياد مى زنند: «آيا كسى هست كه به حسين نامه ننوشته باشد؟»
همه سرها پايين است. امّا ناگهان صدايى در فضا مى پيچد: «من! من به حسين نامه ننوشته ام.»
آيا او را مى شناسى؟ او قُرَّه است. عمرسعد مى گويد: «هم اكنون نزد حسين عليه السلام برو و پيام مرا به او برسان.»
قُرَّه حركت مى كند و نزديك مى شود. امام حسين عليه السلام به ياران خود مى گويد: «آيا كسى او را مى شناسد؟»
حَبيب بن مظاهر مى گويد: «آرى، من او را مى شناسم، من با او آشنا و دوست بودم. من از او جز خوبى نديده ام. تعجّب مى كنم كه چگونه در لشكر عمرسعد حاضر شده است.»
حبيب بن مظاهر جلو مى رود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام مى رسند. قُرّه خدمت امام سلام مى كند و مى گويد: «عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سؤال كنم كه براى چه به اين جا آمده ايد؟»
امام در جواب مى گويد: «مردم كوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اين جا بيايم.»
جواب امام بسيار كوتاه و منطقى است. قرّه با امام خداحافظى مى كند و مى خواهد كه به سوى لشكر عمرسعد باز گردد.
حبيب بن مظاهر به او مى گويد: «دوست من! چه شد كه تو در گروه ستم كاران قرار گرفتى؟ بيا و امام حسين عليه السلام را يارى كن تا در گروه حق باشى.»
قُرّه به حبيب بن مظاهر نگاهى مى كند و مى گويد: «بگذار جواب حسين را براى عمرسعد ببرم، آنگاه به حرف هاى تو فكر خواهم كرد. شايد به سوى شما باز گردم». امّا او نمى داند كه وقتى پايش به ميان لشكر عمرسعد برسد، ديگر نخواهد توانست از دست تبليغات سپاه ستم، نجات پيدا كند.
كاش او همين لحظه را غنيمت مى شمرد و سخن حبيب بن مظاهر را قبول مى كرد و كار تصميم گيرى را به بعد واگذار نمى كرد.
اينكه به ما دستور داده اند در كار خير عجله كنيم براى همين است كه مبادا وسوسه هاى شيطان ما را از انجام آن غافل كند...