با کاروان عشق؛ قسمت چهاردهم
خلاصه: بعد از اینکه امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد از مدینه به سوی مکه حرکت کرد. بسیاری از مردم کوفه امام را به کوفه دعوت کردند و امام تصميم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت و گفت که من ماموریت دارم تا شما را نزد ابن زیاد ببرم، امام قبول نکرد به پیشنهاد حر کاروان در مسیری غیر از کوفه و مدینه به حرکت خود ادامه داد تا حر از ابن زیاد کسب تکلیف کند، در این میان چند سوار از کوفه به کاروان امام حسین علیه السلام ملحق شدند خبر شهادت قیس فرستاده ی امام به کوفه را به حضرت دادند...
نماز ظهر را در زير سايه درختان مى خوانيم و حركت مى كنيم. سپاه حُرّ نيز همراه ما مى آيد. سكوت مرگ بارى بر اين صحرا حكم فرما شده است. فكرى به ذهن طرماح مى رسد. با عجله نزد امام مى رود:
- مولاى من، پيشنهادى دارم.
- بگو، طرماح!
- به زودى لشكر بزرگ كوفه به جنگ شما خواهد آمد. شما بايد در جايى سنگر بگيريد. در راه حجاز، كوهى وجود دارد كه قبيله ما در جنگ ها به آن پناه مى برند و دشمن هرگز نتوانسته است بر آنجا غلبه كند. آنجا پناهگاه خوبى است و شما را از شر دشمنان حفظ مى كند. من به شما قول مى دهم وقتى آنجا برسيم از قبيله ما، ده هزار نفر به يارى شما بيايند و تا پاى جان از شما دفاع كنند.
امام قدرى فكر مى كند و آن گاه رو به طرماح مى كند و مى فرمايد: «خدا به تو و قبيله تو پاداش خير دهد . امّا من به آنجا نمى آيم، براى اينكه من با حُرّ رياحى پيمان بسته ام و نمى توانم پيمان خود را بشكنم».
آرى! قرار بر اين شد كه ما به سوى مدينه برنگرديم و در مقابل، حُرّ از نبرد با ما خوددارى كند.
اگر امام حسين عليه السلام به سوى قبيله طرماح مى رفت، جان خود و همراهان خود را نجات مى داد. امّا اين خلاف پيمانى بود كه با دشمن بسته است.
مرام امام حسين عليه السلام، وفادارى است حتّى با دشمن!
امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابانها پيش مى رويم.
خرابه هايى به چشم مى خورد. اينجا قصر بنى مقاتِل نام دارد. اين خرابه اى كه مى بينى روزگارى قصرى باشكوه بوده است. به دستور امام در اين جا منزل مى كنيم. لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى شود.
آنجا را نگاه كن! خيمه اى برافراشته شده و اسبى كنار خيمه ايستاده و نيزه اى بر زمين استوار است. آن خيمه از آن كيست؟
خبر مى آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد اللَّه جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مى اندازد.
پهلوان كوفه اينجا چه مى كند؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند.
امام يكى از ياران خود را نزد پهلوان مى فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين عليه السلام مى خواهد تو را ببيند. پيك امام نزد او مى رود و مى گويد:
- سلام بر پهلوان كوفه! امام حسين عليه السلام تو را به حضور خود طلبيده است.
- سلام بر شما! حسين از من چه مى خواهد؟
- مى خواهد كه او را يارى كنى.
- سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم. من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهى او را نيز ندارم. من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام.
فرستاده امام برمى گردد و پيام او را مى رساند. امام با شنيدن پيام از جا برمى خيزد و به سوى خيمه او مى رود.
پهلوان كوفه به استقبال امام مى آيد. او كودكانى را كه دور امام پروانه وار حركت مى كردند، مى بيند و دلش منقلب مى شود. گوش كن! اكنون امام با او سخن مى گويد:
- تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟
- من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟
- با يارى كردن من.
- به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوش بخت خواهد بود. امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آن شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز، دارم آن هم از آن شما...
- من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اينجا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود.
چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد يارى امام را قبول نكرد. او با خود فكر كرد كه اگر من به يارى امام حسين عليه السلام بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند.
امّا امام حسين عليه السلام از او خواست تا وظيفه گرا باشد. يعنى ببيند كه الآن وظيفه او چيست؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده، حال چه به نتيجه مطلوب برسى، چه نرسى. اين درس مهمّى است كه امام حسين عليه السلام به همه تاريخ داد...
امام دستور مىدهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم.
خيمه ها جمع مى شود و همه آماده حركت مى شوند. ساعتى مى گذرد. امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اى خواب بر چشم او غلبه مى كند و چون چشم مى گشايد، اين آيه را مىخواند: « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون .«
على اكبر جلو مى رود و مى گويد:
- پدر جان! چه شده است؟
- عزيزم، لحظه اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را ديدم كه مى گفت: «اين كاروان منزل به منزل مى رود و مرگ هم به دنبال آنهاست». پسرم! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است.
- پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟
- آرى! سوگند به خدايى كه همه به سوى او مى روند ما بر حق هستيم.
- اگر چنين است ما از مرگ نمى ترسيم، چرا كه راه ما حق است.
چه خوب پاسخ دادى اى على اكبر! سخن تو آرامش را به قلب پدر هديه كرد. پدر تو را نگاه مى كند و در چشمانش رضايت و عشق موج مىزند.
- پسرم، خداوند تو را خير دهد.
كاروان حركت مى كند. منزلگاه بعدى ما كربلاست...